دخترم! شهید را باورپذیر روایت کنید
مادر شهیدان روشنچراغ خطاب به خبرنگار همشهری
مهناز عباسیان- روزنامهنگار
حتی اگر خودش هم اشاره نکند، در همان چند کلام اول متوجه میشوید که این مادر شهید، مادر متفاوتی است؛ سالها درس خوانده و درس داده و حالا نشان معلم نمونه و بازنشسته فرهیخته را بر سینه دارد. او دینش به این وطن را با تقدیم 2پسر ادا کرده اما باز دست از ایثار نکشیده؛ وقتی در اصفهان، پشتجبهه بود پناهی شد برای خانوادههای جنگزده؛ با همسرش هر کمکی که از دستشان ساخته بود از مالی گرفته تا مشاوره و هدایت تحصیلی برای این خانوادهها انجام دادند. روزهای اعزام دخترش بهعنوان پرستار و همسرش بهعنوان امدادگر به جبهه، خودش هم دورههای نظامی دیده تا اگر لازم شد عازم شود. «مریم آقااحمدی زنگنه» مادر شهیدان علی و محمد روشنچراغ، در سالهای بعد از جنگ در اصفهان و تهران به تدریس ادامه داد تا در جبههای دیگر برای جهاد فرهنگی و آموزشی قدم بردارد. این مادر حالا که 76سال دارد و بازنشسته شده، دست از تلاش برنداشته و در رشته مشاوره درس میخواند. او حتی اگر رشته مشاوره را آکادمیک نمیخواند، باز هم کلامش دلنشین است و راهگشا. سراغ او رفتیم تا از روشهای تربیتیاش در مدرسه و خانه برای ما بیشتر بگوید.
در یک روز برفی مهمان خانهاش میشویم و گرمای وجودش سوز سرما را از خاطرمان میبرد. در عین حال که خیلی مبادی آداب است و با احترام زیادی از ما استقبال میکند، صمیمیت خاصی در وجودش موج میزند. صحبتهایش را از مرحوم حاجحسین، همسرش شروع میکند: «سال 1338بود که ازدواج کردم. ازدواج ما سنتی بود اما با محبت همسرم، شور و عشق و احترام در زندگی ما برقرار شد. معلم بود و با عشق، معلمی میکرد، عاشق این بود که انسان تربیت کند. با تشویق او بعد از ازدواج و همزمان با به دنیاآمدن بچهها درس را ادامه دادم. 4تا بچه داشتم که دیپلم را گرفتم؛ 2تا پسر و2تا دختر. وارد آموزش و پرورش شدم و شغل معلمی را انتخاب کردم.»
همسرم، نقطه عطف زندگیما
حاجحسین نقطه عطف زندگی ما بود. شکل و اساس خانواده را به شکلی بنا کرده بود که زن در خانه تکریم میشد. خیلی ارزش برای من قائل بود. تشویقم کرد بعد از ازدواج با وجود کارهای خانه و بچهداری، درس بخوانم و شغل معلمی را انتخاب کنم. برای رشد و تربیت بچهها وقت میگذاشت؛ نه فقط بچههای خودمان که برای همه شاگردانش. خودش معلم بود و دلسوز. آن سالها مرسوم بود که پسرها عزیزکرده باشند و در خانه دست به سیاه و سفید نزنند و همه کارهای خانه را مادر و دخترهای خانه انجام دهند اما پسرانم اینگونه نبودند؛ کمک حال من در خانه بودند. دیگران میگفتند انگار نه انگار اینجا 4تا بچه زندگی میکنند. چطور اینقدر تمیز و مرتب است. این کارکردن در خانه را از حاجحسین یاد گرفته بودند. من اگر معلم نمونه شدم و مادر در این جایگاه هستم همه را مدیون مرحوم حاجحسینم.»
کنار درس مهارت یاد بگیرند
پسرانش را آقا صدا میزند؛ علیآقا و آقا محمد. با ذوق خاصی دستش را بلند میکند سمت عکس پسران و میگوید: «این پسرم که سمت راست عکس با پیراهن آبی میبینید، علیآقاست؛ پسر اولم که سال 44شب یلدا به دنیا آمد. خیلی زرنگ و باهوش بود و در رشته ریاضی فیزیک درس میخواند. حاجحسین معتقد بود بچهها باید کنار درس، مهارتهای دیگر را هم یاد بگیرند. به همینخاطر هر سال فصل تابستان با تعطیلی مدارس، علیآقا مهارتی را یاد میگرفت. البته شاگردی نمیکرد، چون وضع مالیمان خدا را شکر خوب بود. حرفه را از اوستا، یاد میگرفت. یک سال تابستان، تعمیر رادیو، سال بعد عکاسی، سال بعد تعمیر دوچرخه و سال بعد هم پیرایش مردانه (سلمانی سابق) یاد گرفت. یادم هست روزهایی که به سلمانی میرفت با خودش تعدادی کتاب میبرد. همانجا به نوجوانهایی که به مغازه میآمدند کتاب امانت داده و آنها را به مطالعه تشویق میکرد. آنها هم علاقهمند شده بودند. خیلی نوعدوست بود و حواسش به اطرافیان بود تا چیزی کم و کسر نداشته باشند. یادم هست یکبار وقتی 12ساله بود برای ارتقای دوچرخهاش از پدرش پول گرفت. بعدا فهمیدیم این پول را به یکی از دانشآموزان نیازمند در مدرسه داده.» علیآقا از جبهه برای مرخصی آمده بود. تا فهمید که عملیات فتحالمبین قرار است شروع شود نماند و رفت. در همین عملیات در شوش شهید شد.
با زبان نرم برای دین تبلیغ میکرد
آقامحمد 5فروردین سال48به دنیا آمد. با بچههای همسن و سالش حتی بزرگتر، از هر طیفی که بودند مذهبی و غیرمذهبی نرم و خوشرفتار بود. این جمله را مادر در وصف پسر دومش میگوید و ادامه میدهد: «فعال بود. ارتباط اجتماعی زیادی داشت. رفتارش متعادل بود و دوستان زیادی داشت. حتی با آنهایی که با او همعقیده نبودند هم رفاقت داشت و میگفت باید با زبان نرم برای دین تبلیغ کنیم. خاطرم هست یکبار با آقامحمد رفته بودیم خرید. در مسیر دیدیم کسی با برخورد نامناسب و خشن دیگری را مورد خطاب و عتاب قرار داده و به اصلاح او را نهی از منکر میکند. آقامحمد او را کنار کشید و گفت: نباید خشن رفتار کنی! باید به سبکی صحبت و رفتار کنیم که کسی از دین زده نشود. سبک راهنمایی ما باید بهگونهای باشد که دوست جدیدی به دوستانمان اضافه کنیم نه اینکه او را بدتر دشمن کنیم. دوست نداشت عقایدش را به کسی اجبار کند بلکه با رفتارش آنها را سمت خود میکشاند.»
آقامحمد ورزش کشتی را انتخاب کرده و در این رشته مدال طلا و نقره هم گرفته بود. اوایل خانم معلم و حاج حسین نگران بودند که نکند این ورزش، پسرانشان را خشن و بدخلق کند. به همینخاطر مرتب به آنها توصیه میکردند که رفتار جوانمردانه داشته باشند. به مرور در اخلاق و رفتار پسرها دیدند که آنها برداشت درستی از ورزشهای رزمی دارند و ورزش غیر از بدن، اخلاقشان را هم ساخته و منش پهلوانانه پیدا کردهاند. خودش میگوید: «آقامحمد یک روز با آنکه نسبت به حریفش برتری داشت، نتیجه را واگذار کرد. بعدا فهمیدم که او میدانست پای حریفش آسیبدیده و نمیخواسته به او سخت بگیرد.» او از روزهای حضور پسر دومش در جبهه میگوید: «وقتی پسر اولم شهید شد، آقامحمد درس میخواند. سال 64دیپلمش را گرفت و در دانشگاه تربیتمعلم تهران قبول شد. سال بعد داوطلبانه از تهران با لشکر 27محمدرسولالله(ص) عازم جبهه شد. البته او از سربازی معاف بود. چون هم تکفرزند پسر خانواده بود و هم برادر شهید و هم دانشجوی تربیت معلم. از طرفی پدر و خواهرش هم مدام بهعنوان پرستار و امدادگر به جبهه میرفتند و میآمدند. فرمانده گردان 27کمیل بود. در عملیات کربلای 4مجروح شد و در عملیات کربلای 5به شهادت رسید. همان روزها همسرم هم در جبهه بود و آقامحمد را چند روز قبل از شهادت در دوکوهه دیده بود. فرزندان من مسیر سبز و روشنی را انتخاب کردند و از آنها میخواهم من را هم دعا کنند. برای همه مادرها دعا میکنم تا از مادربودنشان نتیجه خوبی برای تربیت فرزندانشان بگیرند.»
شهدا را باورپذیر توصیف کنید
یک عمر درس داده؛ نه فقط درس حساب و هندسه که درس زندگی داده و میدهد. معلمی را زندگی کرده و میگوید معلمی شغل نه عشق من است. راست هم میگوید هر حرفی که میزند، سنجیده است و کلی حرف حساب پشت آن است. وقتی صحبتهایش را گوش میدهیم یاد کلاس درس میافتیم. آنقدر جذاب و کاربردی حرف میزند که دوست داری مثل بچههای مدرسهای دفتر و خودکار برداری و نکتهها یادداشت را کنی. خودش اینطور سر حرف را باز میکند: «دخترم جوری از شهدا بنویسید که برای نسل جوان ما باورپذیر باشند. آنها را دستنیافتنی توصیف نکنید. شهدا و بین آنها پسران من تافته جدابافته نبودند. مثل همه بچهها بازی و بازیگوشی داشتند. درس هم میخواندند و جزو بچههای بااخلاق و باادب بودند.
علاقهمند مطالعه و ورزش ازجمله کشتی، کاراته و شنا بودند. با تربیت خانواده و انتخاب درست، به این مسیر رسیدند که با شروع جنگ تحمیلی، شجاعانه زندگی عادی را رها کرده و برای حفظ وجب به وجب خاک وطن به میدان رفتند. تربیت درست در خانواده و مدرسه و جامعه باعث میشود تا بچهها انتخاب درست داشته باشند.» پسرها هر سال روز مادر یادگاریهای جالبی میگرفتند؛ «یک سال علیآقا روز مادر برای من یک مجسمه دکوری زیبا گرفت که روی آن دماسنج بود. آقامحمد هم یک سرویس کفگیر و ملاقه آویزدار گرفت. در مناسبتهای مختلف احساس و تبریکشان را، برایم در نامه مینوشتند و نقاشی میکردند. من تعدادی از آنها را یادگاری نگه داشتم. خط خیلی قشنگی داشتند. خطاطی میکردند.»
حامی جنگزدهها
وقتی جنگ شروع شد، همه اعضای خانواده روشنچراغ پای کار آمدند. اول دختر جوان خانواده که تازه پرستار شده بود با تیم پزشکی اعزام شد. بعد پدر با هلالاحمر برای امدادرسانی رفت. پسرها هم یکی بعد از دیگری رفتند جبهه. مادر خانواده هم بیکار ننشست؛ دورههای آموزش نظامی و کار با اسلحه را گذرانده و آماده اعزام بود. خودش میگوید: «با آنکه باردار بودم و بیشتر اعضای خانواده هم در جبهه بودند، خودم را آماده دفاع از میهنم کرده بودم. نمیتوانستیم نسبت به میهن و خاک وطنمان بیتفاوت باشیم. جبهه اولویت زندگی ما شده بود.» جنگ بود، موشکباران بود و آوارگی و در بهدری. خیلیها از خانه و کاشانهشان دور شده و به شهرهای امن پناه بردند. خانواده شهید روشنچراغ نسبت به جنگزدههایی که به اصفهان آمده بودند، بیتفاوت نبودند. پیگیر مسائل مالی خانوادهها و مشکلات تحصیلی دانشآموزان مهاجر بودند. بچهها دیگر رغبتی به درسخواندن نداشتند، این خانم معلم بود که آنها را برای دوباره درسخواندن تشویق و کمکشان کرد.
مادر هرروز درس تازهای برای گفتن دارد
خواهر شهید درباره مادرش توصیف زیبایی دارد و میگوید: «ما در تمام این سالها مادر را درکنار روزمرگیهای خانمهای خانهدار، عمدتاً در حال مددکاری اجتماعی به نیازمندان و یا در حال مطالعه دیدهایم. مادر در کنار اندوه بیحدی که در فراق 2فرزند شهیدش داشته، درکنار اشکها و غمها، زنی قدرتمند و دغدغهمند بوده و روحیه اجتماعی بالایی داشته و از بانوان فعال بوده. تا جایی که به او بهطور جدی پیشنهاد شد که وارد عرصه انتخابات شود اما او نپذیرفت و همیشه میگوید اولویتم شغل معلمی است. عاشق این شغل و شاگردانم بودم. مادر ما سالها وفادارانه و به زیبایی با پدر فقیدمان زندگی کرد و در آخرین سالهای زندگی پدرمان، مرحوم دکترحسین روشنچراغ، عاشقانه درکنارش بود و از او پرستاری کرد و حالا با توجه به شرایط سنی و جسمیاش و با داغهایی که در سینهاش از فراق فرزندان رشیدش و دوری از پدرمان دارد، هنوز هم نبض زندگی ما دختران و نوههایش است. او هرروز حرف و درس تازهای برای گفتن به ما دارد و هر بار ما را زندهتر و بیدارتر میکند.»
مکث
مادربزرگ دانشجو
سراسر تکاپوست؛ حتی حالا که بازنشسته شده و پا به سن گذاشته است. خودش میگوید: «دوست ندارم چون سنم بالا رفته و بازنشسته شدم محکوم به خانهنشینی باشم و منتظر مرگ. دوست دارم تا زندهام رشد کنم. وقتی سال 84بازنشسته شدم تازه کنکور داده و دانشگاه قبول شدم. اما همان سالهای اول، همدم زندگیام حاجحسین بیماری سختی گرفت. بهخاطر پرستاری از او درسم را رها کردم. وظیفه اول و آخرم پرستاری از حاجحسین عزیزم بود. او بعد از 6سال بیماری سخت، پرکشید و من باز تنها شدم. چند سال بعد دوباره کنکور دادم و در رشته مشاوره قبول شدم. حس میکنم حضورم در دانشگاه به دانشجویانی که مثل فرزندان و نوه من هستند انگیزه و روحیه داده است. این حرفی است که خودشان میگویند.»
روایت مادر شهید
شاهنامهخوانی برای بچهها
مغز بچههای کوچک گیرایی بالایی دارد و به همینخاطر از کودکی، در کنار خواندن لالاییهای سنتی، برایشان شاهنامه و گلستان و بوستان میخواندم. ضربالمثلهای ایرانی را برایشان تعریف میکردم. چون معتقد بودم یکی از حقهای مادرانهای که بر گردن من بود آشنایی بچهها با فرهنگ و ادبیات فارسی است. گرچه درس میخواندم و شاغل بودم اما برای بچهها وقت میگذاشتم، با حوصله سؤالاتشان را جواب میدادم. اگر سؤالی را بلد نبودم، فرصت میگرفتم مطالعه میکردم و به آنها جواب میدادم. من و پدرشان حاجحسین برای اوقات فراغت بچهها وقت میگذاشتیم و برنامهریزی میکردیم؛ در همان دهه50، پدرشان اهتمام داشت که بچهها خواندن قرآن را یاد بگیرند. روزهایی که مصادف با دوران نوجوانی آقاپسرها بود، وقت بیکاری و بطالت نداشتند و به سبک مفیدی پر کرده بودند.
بازی به سبک مادر معلم
بازیای که با آقاپسرها داشتم این بود که برای آنها کتاب میخواندم به قسمت حساس که میرسیدیم میگفتم حالا خودتان باقی را بخوانید و آنچه از کتاب یاد گرفتید کتبی برای من روی کاغذ بنویسید. میگفتم هر چی نوشتید قبول هست فقط بنویسید. اگر خواستهای از من یا پدرشان داشتند باید با تاریخ روی کاغذ مینوشتند و به من تحویل میدادند. من این برگهها را نگه میداشتم و هر چند وقت یکبار برگههای خواستههایشان را به آنها نشان میدادم تا ببینند به مرور زمان نوع خواستههای آدم چه تغییری میکند و برای خواستههایی که برآوردهشده قدردان اول خدا و بعد پدر و مادر باشند. حتی اعتراض یا گلهای از هم داشتند هم میگفتم بنویسید. با این کار، نوشتن و ادبیات بچهها هم تقویت میشد. از طرفی سعی میکردم با احترام با آنها حرف بزنم تا آنها هم با دیگران با احترام صحبت کنند.