• پنج شنبه 18 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 7 شعبان 1446
  • 2025 Feb 06
شنبه 1 بهمن 1401
کد مطلب : 183394
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/oYj5Y
+
-

کلام مادر

مادر شهید حسن فرجی
«تنها خاطره‌ای که از پسرم حسن در ذهنم همیشه تداعی می‌شود  یا بهتر بگویم هنوز در دل مانده است که چرا خواسته‌اش را برآورده نکردم؛ پوشیدن لباس رزم بر تن‌اش بود. وقتی خواست برود آمد پیشم و گفت:«سید ننه! دوست دارم لباسم را تو به تنم بپوشانی.» چون لباس برادرش حسین را من به تنش کرده بودم، در جوابش گفتم: «نه! نمی‌پوشانم.» دلیلش را پرسید گفتم:«چون هنوز برادرت حسین نیامده تو کجا می‌خواهی بروی؟» دیدم چشم‌هایش پر از اشک شد و بغض‌اش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و به من گفت: «تو اصلاً مرا دوست نداری!» در جوابش گفتم: «مگر تو به فکر من هستی؟» شهید حسن اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «من فکر تو را هم کرده‌ام، اول تو را به خدا و بعد به فاطمه زهرا می‌سپارم تا تو را یاری کنند.» مجدداً تقاضایش را تکرار کرد اما باز دست و دلم به‌کار نمی‌رفت، پیراهن را به‌تنش نکردم اما سربند را به دور گردنش گره زدم و به او گفتم برو به سلامت. الان که پیش خودم فکر می‌کنم می‌بینم شاید اگر پیراهن را مثل برادرش حسین به تن‌اش می‌پوشاندم او هم مثل حسین برمی‌گشت.»‌

مادر شهید مختار نوری
اولین روزی که مختار خواست به جبهه برود ماه رمضان بود. آن روز که خواست برود وارد اتاق شد و عکس امام را برداشت، خواهرش را صدا زد و گفت وقتی که شهید شدم عکسم را در کنار عکس امام بگذارید. چون علاقه خاصی به رهبری و ولایت فقیه داشت. اگر من و امثال من جلوی رفتن فرزندانشان را می‌گرفتند چه‌کسی باید از این انقلاب و ناموس‌مان حفاظت می‌کرد. نباید بگذاریم خون شهدا پایمال شود، نباید پشت رهبر را خالی کنیم و او را تنها بگذاریم. نباید کاری کنیم که روح امام(ره) و شهدا آزرده شود چون ما هر چه داریم به برکت امام‌(ره) و شهدایمان داریم، باید با وحدت و انسجام هر چه بیشتر آنها را راضی نگه‌داریم.

مادر شهید نصرت‌الله سبیعی
«پسرم همیشه به من می‌گفت: «مادرجان، ان‌شاء‌الله شما را به کربلا می‌برم، شما را به مکه می‌برم». همیشه مرا تکریم می‌کرد. وقتی هم بزرگ شد و دوره  راهنمایی را به پایان رساند، می‌گفت:‌«مادرجان، با این اوضاع جنگ، دیگر من هیچ علاقه‌ای به زنده ماندن و زندگی ندارم. دوست دارم در راه اسلام قدم بردارم و از آن دفاع کنم و بجنگم و هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم». عاقبت هم رفت و شهید شد و به آرزویش رسید. معمولاً هر شب عید ماه مبارک رمضان (عید فطر)، نصرالله به خوابم می‌آید. خیلی زیاد به او فکر می‌کنم، می‌بینم که غذاهای مفصلی از برنج و مرغ و میوه‌های مختلف برایم تدارک دیده است و می‌گوید:«مادر عزیزم، بفرمایید بخورید، نوش‌جان شما باشد. گاهی هم می‌بینم که غذای خام آورده است و از من می‌خواهد که غذا را خودم طبخ کنم و بخورم. بعضی وقت‌ها نیز خربزه و گلابی برایم تکه‌تکه می‌کند و آنها را به من تعارف می‌کند.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید