• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
یکشنبه 25 دی 1401
کد مطلب : 182856
+
-

نگاهی کوتاه به زندگی شهید مدافع حرم جواد محمدی

رفیق بی‌همتا

گزارش
رفیق بی‌همتا

آزاده سلطانی- روزنامه‌نگار

 داستان حضرت رقیه(س) را برای دخترخردسالش خواند، او را محکم در آغوش کشید و بوسید. میان ماندن و رفتن به سوریه مردد بود و وقتی به یقین رسید بدون هیچ تعللی عزمش را برای رفتن جزم کرد. جواد محمدی، شهید مدافع حرم، تصمیم خود را با همسرش در میان گذاشت. وقتی خیالش از همسر و فرزندش آسوده شد، پا در راهی گذاشت که شاید بدون بازگشت بود. در این گزارش نگاهی کوتاه به زندگی این شهید مدافع حرم انداخته‌ایم که دوستانش می‌گویند: «او رفیقی بی‌همتا بود.»

جواد محمدی قبل از رفتن به سوریه به همسرش گفته بود: «دل کندن از شما برای من آسان نیست اما من باید به تکلیف عمل کنم، عشق به حضرت زینب(س)، عشق والاتری است و باید از زندگی‌مان برای دفاع از اهل‌بیت(ع) بگذریم.» او این را هم گفته بود که«تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید ولی صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» دخترش فاطمه را درآغوش گرفت و برایش قصه حضرت رقیه(س) را گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد. فاطمه 5سال بیشتر نداشت اما حالا هر وقت دلتنگ پدر می‌شود، به یاد حضرت رقیه(س) می‌افتد.

تصورم از بسیجی‌ها متفاوت شد
شهید جواد محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. او از همان دوره نوجوانی به فعالیت‌های انقلابی پایگاه‌های بسیج جذب شد و بعدها به‌دلیل همین علاقه‌مندی‌ وارد سپاه پاسداران شد. جواد محمدی روحیه عجیبی داشت و دوستانش خاطرات با او را فراموش نمی‌کنند. کتاب«بی‌برادر» نوشته بهزاد دانشگر، شرحی است از روابط پرعاطفه این شهید بزرگوار با دوستان و همرزمانش. در این کتاب دوستان شهید محمدی راوی خاطراتی هستند که در مسجد و محله، پایگاه بسیج و... با هم داشته‌اند.
مجید مردی‌ها، بچه محل جواد محمدی درکتاب «بی‌برادر» خاطره‌ای از رفاقت میان خود و شهید جواد روایت کرده است: «من از 16-15 سالگی جواد را می‌شناختم. آن روزها از هر چه بسیجی بود متنفر بودم. تصور من از جواد یک آدم تندرو و بی‌کله بود که به آدم نمی‌چسبد. خب یک بخشی از این تصور هم به‌خاطر حرف‌هایی بود که بعضی از رفقایم می‌گفتند. توی صف نمازجمعه یکی از رفقایم جواد را نشان داد. جواد یک صف جلوتر بود. گفت: «حواست را جمع کن به این آدم حتی نزدیک هم نشوی. این و رفقایش خیلی آدم‌های خطرناکی‌اند.» کلی اراجیف دیگر هم درباره‌اش گفت که در ذهن من از جواد یک دیو ساخته شد. یک آدمی که نمی‌شود دوستش داشت. چه می‌دانستم بعدها اینجور به همین آدم می‌چسبم و می‌افتم دنبالش. می‌شود مثل برادرم. رفاقت داریم تا رفاقت. با یکی رفیق می‌شوی، می‌بردت الواتی و لودگی و بی‌عاری. جواد اما ما را می‌برد گلستان شهدا، می‌برد کوه‌سفید، مزار شهدای گمنام، می‌رفتیم هیئت و مسجد. جواد توی رفاقت دست رد به سینه کسی نمی‌زد؛ ولی حدومرز رفاقت را هم نگه‌می‌داشت. رفیق‌شدن‌هایش برای خوشگذرانی‌اش نبود. رفیق می‌شد تا در قالب رفاقت بتواند به افراد کمک کند. به‌خصوص به کسانی مثل من که از لحاظ مسائل معرفتی یا معنوی از خودش پایین‌تر بودند، در قالب رفاقت راهنمایی‌های خوبی می‌کرد. سال‌های بعد، رفاقت من و جواد خیلی نزدیک‌تر شد. این سال‌های آخر، خودم هم مانده بودم جواد با این هیمنه، با این دبدبه و کبکبه‌اش و با این‌همه رفیق، چرا این‌قدر با من رفاقت می‌کند، چرا من را این‌قدر تحویل می‌گیرد.»
کتاب «بی‌برادر» توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است.

خادم شهدا بود
همسر شهید جواد محمدی، خاطرات به یادماندنی از زندگی مشترکشان که خیلی هم طولانی نبود دارد که با مرور آنها دلش قرص می‌شود و آرام از اینکه جواد به خواسته‌اش رسیده است. او حالا در نبود همسرش باید راهش را ادامه دهد: «کاروان راهیان نور هر سال اسفند ماه به سمت مناطق جنوب حرکت می‌کرد و جواد که مشتاق شهدا بود با این کاروان همقدم می‌شد. گاهی 24ساعت نمی‌خوابید و می‌گفت باید برای زائران مزار شهدا سنگ تمام گذاشت تا خاطره‌ای خوش از این سفر داشته باشند. در مراسم تشییع شهدای گمنام و همچنین رفیق شهیدش مهدی اسحاقیان سنگ تمام گذاشت و می‌گفت باید خادم شهدا بود. آرزویش شهادت بود و در پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش برای دوستانش نوشته بود: «دعا کنید شهید شوم.» یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و در خاطرم هست که جواد به سرعت در پاسخ به دوستش نوشت: «فکرش را نمی‌کنم، آرزوی شهادت را دارم.» جواد محمدی 29مرداد ماه سال1362 به دنیا آمد. آخرین بار که به سوریه رفت پنجشنبه 11خرداد 1396بود. 5روز بعد یعنی سه‌شنبه 16خردادماه با اصابت گلوله به پا و پهلویش به شهادت رسید. .

 

این خبر را به اشتراک بگذارید