• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
شنبه 24 دی 1401
کد مطلب : 182698
+
-

پای صحبت‌های مادر شهید «امیر سیاوشی»؛ خادم امامزاده‌ای که مدافع حرم شد

حرف راست می‌گفت، حتی وقتی به ضررش بود

گزارش
حرف راست می‌گفت، حتی وقتی به ضررش بود

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

کار هر روز او است که به امامزاده‌علی‌اکبر(ع) بیاید و سری به امیر بزند؛ به پسرش. امیر نور‌چشمی‌اش بود. عزیز دردانه‌اش. وابستگی مادر به امیر بیشتر از فرزندان دیگر بود و شاید همین باعث شده آتش فراق چون گذشته وجودش را بسوزاند. بی‌تابی نمی‌کند. شیون و ناله هم ندارد. می‌داند امیر راه و هدفی که رفته درست بوده و حق، اما مادر است دیگر، دلتنگی‌های مادرانه‌اش را نمی‌تواند زیر چهره آرام خود پنهان کند. شهید «امیر سیاوشی» به باور دوستان و همسالان خود قهرمانی بود که ادای قهرمانی را درنیاورد. همه‌جور امکانات برای یک زندگی ایده‌آل را داشت و بی‌توجه به آنکه چند هفته دیگر زمان برگزاری مراسم جشن عروسی‌اش است پشت پا به دنیا زد و برای دفاع از حرم حضرت‌زینب(س) به سوریه رفت و در 29آذرماه سال 1394در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید. او به وقت آسمانی شدن فقط 27سال داشت.

در کوچه‌پسکوچه‌های چیذر می‌توان حضورش را حس کرد. همان جوان خوش‌سیما و خوش‌برخورد محل که وقتی به کوچک و بزرگ می‌رسید احوالپرسی می‌کرد و سعی داشت با حرف‌های نشاط‌آور لبخندی بر لبان‌شان بنشاند. امکان نداشت امیر جایی باشد و اتفاقات خنده‌داری رخ ندهد. او با سرزندگی و نشاط موجی از شادی را برای همه به ارمغان می‌آورد. مادر به یاد روزهایی که امیر در کنارش بود می‌افتد: «وقتی در کوچه‌پسکوچه‌های چیذر راه می‌روم انگار جای پای امیر را می‌بینم. صدای امیر را می‌شنوم. او خیلی پر‌شرو‌شور بود. از کوچک تا بزرگ سر‌به‌سر همه می‌گذاشت. خنده از روی لب‌هایش محو نمی‌شد. نشد یک‌بار او را اخمو ببینم. اگر هم از کسی ناراحت می‌شد به روی خود نمی‌آورد. سعی می‌کرد با محبت اشتباه فرد را گوشزد کند.» میدان چیذر را به سمت امامزاده و بعد سمت مزار پسرش می‌رود. شهید امیر سیاوشی. کوچک‌ترین گردی روی مزار نیست. با این حال ظرف آب را برمی‌دارد و خانه ابدی دردانه‌اش را تمیز می‌شوید. می‌گوید: «امیر خیلی تمیز و مرتب بود. همیشه ورد زبانش این بود که ظاهر شیعه باید جوری باشد که به دل بنشیند.»

خادم امامزاده علی‌اکبرع بود
امیر از بچگی عادت داشت وقتی از خانه بیرون می‌آمد سر راه مدرسه اول خدمت امامزاده علی‌اکبر(ع) می‌رسید. عرض ارادتی می‌کرد و بعد راهی می‌شد. این رویه را تا وقت شهادتش انجام می‌داد. انگار دیدن امامزاده آن هم ابتدای روز، مهر تأییدی می‌شد بر کارهایش یا شاید هم می‌خواست با دعای آقا روزش را شروع کند. مادر می‌گوید: «او را برای خادمی امامزاده انتخاب کرده بودند. لباس سبز آستان را که به تن می‌کرد گیرایی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. در مناسبت‌های مذهبی کارش در آنجا بیشتر می‌شد؛ از نصب داربست و سیم‌کشی تا جابه‌جا کردن وسایل؛ همه کاری انجام می‌داد. امیر اهل خسته‌شدن نبود. قدرت بدنی بالایی داشت. او از جان مایه‌می‌گذاشت. حال خوشی که وقتی لباس سبز خادمی را می‌پوشید و پرچم را روی هوا می‌چرخاند داشت، با هیچ‌چیز عوض نمی‌کرد. وقتی هم غذای‌نذری پخته می‌شد کلی این طرف و آن طرف می‌گشت تا پارکبانان و دوره‌گردها را پیدا کند و به آنها غذا بدهد.» چقدر دلنشین بود صوت مناجاتش وقتی صحن امامزاده علی‌اکبر(ع) را جارو می‌زد. هنگام رتق و فتق امور امامزاده اشک چشم‌اش جاری بود و ذکر یاعلی(ع) از زبانش نمی‌افتاد.

لباس نویی که به دوستش بخشید
اینکه جوانی در عصر امروزی خود را آنقدر مقید به انجام امور معنوی بداند و سعی کند مسیر درست را برود قابل‌تقدیر است اما سبک زندگی زیبا و پاک او خبر از تربیت خوب مادری می‌دهد که پا‌به‌پای فرزندش رفته و همراه بوده است. مادر می‌گوید: «بیشتر از هر چیز به لقمه حلال اهمیت می‌دادم و خدا را شکر می‌کنم که همسرم هم همین عقیده را داشت. سعی ما بر این بود که پاک‌ترین روزی را سر سفره بگذاریم. از همان بچگی به فرزندانم یاد دادم به هر چه دارند قانع باشند. قناعت مانع از بیراهه رفتن می‌شود. نمی‌گذارد فرد برای زندگی مرفه‌تر به خطا برود. امیر من زیاده‌خواه نبود. اصلا درگیر مادیات نبود. برای همین اگر متوجه می‌شد کسی از وسیله‌ای که دارد خوش‌اش آمده آن را می‌بخشید.» او خاطره‌ای از دوران نوجوانی امیر تعریف می‌کند. ماجرا مربوط به لباس نویی می‌شود که مادر آن را برای امیر خریده بوده است. او تعریف می‌کند: «امیر کلاس اول راهنمایی بود. لباس نویی برای او خریده بودم. خیلی هم دوستش داشت. صبح آن را پوشید به مدرسه رفت. ظهر که آمد دیدم لباس کهنه‌ای به تن دارد. گفت یکی از دوستانم از آن خوشش آمد به او دادم. با اینکه از کارش جا خوردم اما حرفی نزدم برای همین لباس همکلاسی‌اش را شستم و به امیر دادم. گفتم لباس را پس بده.»

طاقت ناراحتی مادر را نداشت
دلخوشی‌های مادر مرور خاطرات خوشی است که از امیر دارد. بچگی و شیطنت‌هایش، خنده‌های کش‌دار و بلندش. مهربانی‌هایش. همه اینها فیلم سینمایی شده که او روزی چندبار نگاهش می‌کند. به یاد تخس بازی‌های او می‌افتد: «امیر و احمد با هم 2سال فاصله سنی داشتند. مثل دوقلو بودند. تا قبل از اینکه مدرسه بروند نمی‌گذاشتم برای بازی بیرون از خانه بروند. ولی 8-7 ساله  که شدند دیگر نمی‌شد در خانه نگه‌شان داشت. یک روز دوچرخه‌سواری می‌کردند و یک روز قایم باشک. با بچه‌های کوچه سرگرم می‌شدند. دوست نداشتم آنها را محدود کنم برای همین سعی کردم رابطه دوستانه‌ای با آنها داشته باشم که اگر مسئله‌ای برایشان پیش آمد حتما با من درمیان بگذارند و با من رفیق باشند.» البته گاهی هم می‌شد که مادر از دستشان عصبانی شود. امیر طاقت ناراحتی او را نداشت. برای همین وقتی مادر از او دلخور می‌شد، تا از دلش درنمی‌آورد رهایش نمی‌کرد. آنقدر بوسه‌بارانش می‌کرد که مادر اخم‌هایش را از هم باز می‌کرد.

میاندار هیئت رایه‌العباس بود
«امکان نداشت امیر جز حرف راست حرفی بزند. نه درباره کسی صحبت می‌کرد نه دوست داشت بدگویی کسی را بشنود.» مادر با گفتن این جمله نشان می‌دهد در خانه‌شان صداقت و صمیمیت 2مقوله‌ای است که بیشتر از هر چیز اهمیت داشته و دارد. او ادامه می‌دهد: «برای اینکه فرزند راستگو بار بیاوری فقط کافی است خودت صادق باشی. این موضوع در خانه ما خیلی جدی اجرا می‌شد. نه‌تنها امیر بلکه باقی بچه‌ها امکان نداشت کلام کذبی بگویند. حتی اگر به ضررشان تمام می‌شد. سعی من بر این بود که روابط صمیمانه‌ای با آنها برقرار کنم. خانه محل امنیت و شکوفایی بچه‌هاست. بچه‌ها باید بتوانند با پدر و مادر راحت مشکلات و خواسته‌های خود را در‌میان بگذارند و دیگر اینکه حامی هم باشند. در خانواده 6نفری ما انگار که6 دوست صمیمی زندگی می‌کردند. همه برای هم بودند و این باعث آرامش همه ما شده بود.» او بانوی باتجربه‌ای است و یک مربی آگاه. از همان نوپایی بچه‌ها می‌دانسته چطور آنها را جلد مسجد و هیئت کند. مادر معتقد است تربیت مذهبی بچه‌ها جلوی خیلی از آسیب‌ها را می‌گیرد. او به سال‌های گذشته برمی‌گردد: «از وقتی خیلی کوچک بودند آنها را به هیئت می‌بردم. امیر وقتی به سن نوجوانی رسید در میدان چیذر چایخانه‌ای به عشق حضرت عباس(ع) درست کرد و ایام محرم چای می‌داد. با هزینه خودش. بعد از شهادتش تا الان دوستانش این کار را می‌کنند. امیرم میاندار هیئت رایه‌العباس بود.»

مکث
هیچ‌چیز مثل همیشه نیست

کتاب «هیچ‌چیز مثل همیشه نیست» داستان زندگی شهید مدافع حرم امیر سیاوشی را روایت می‌کند. الهه آخرتی، نویسنده آن فراز‌و‌نشیب‌های زندگی شهید سیاوشی را از کودکی تا شهادت بازگو می‌کند. این کتاب در انتشارات روایت فتح منتشر شده است. به باور آخرتی، امیر سیاوشی کسی است که ادای قهرمان‌ها را درنمی‌آورد و هر چه از او سر‌می‌زند برگرفته از منش و باورهای قلبی او است. جوانی که با خواندن زندگی‌نامه‌اش تنها تصوری که در ذهن جای می‌گیرد قهرمان بودن او است.

وساطت مادرانه
 در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «خواسته‌های امیر مثل همه بچه‌ها سال به سال با خودش بزرگ‌تر شد. ازجمله داشتن یک موتور. علاقه امیر به موتور و هر چیزی که به آن مربوط می‌شد موضوعی نبود که دیگران از آن بی‌خبر باشند. آن‌قدر از اوایل نوجوانی عکس موتورهای مختلف را جمع کرده و درباره‌شان حرف زده بود که همه می‌دانستند امیر کمتر چیزی را به اندازه موتور دوست دارد. با این حال هیچ‌کس توقع نداشت که به محض تمام کردن مقطع سوم‌راهنمایی بگوید موتور می‌خواهد. طبیعی بود که ابتدا کسی حرفش را جدی نگیرد اما وقتی پای تحصیل را وسط کشید و تهدید کرد که اگر برایش موتور نخرند دبیرستان را شروع نخواهد کرد همه‌‌چیز فرق کرد. مخالفت‌های پدر و اصرارهای امیر مدتی ادامه پیدا کرد و هیچ‌کدام از حرف‌شان کوتاه نمی‌آمدند. تا اینکه نوبت به ایفای نقش مادر رسید. او با همان میانجیگری‌ای که تخصصی مادرانه است حاج‌اصغر را راضی کرد تا با شرط و شروط برای امیر موتور بخرد و پای موتور به خانه‌شان باز شد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید