خانهها و ساکنانشان
مریم ساحلی
خانهها با ساکنانشان معنا میشوند، با همه آنها که زیر سقفها و پشت پنجرهها روزگار میگذرانند. این معنا اما تنها در حال و هوای خانهها خلاصه نمیشود، بلکه به ظاهرشان نیز تسری مییابد. من این را نمیدانستم، تا چشمآبی موسپید از دنیا رفت. باریک و بلند بود و خوشلباس. ظاهر خودش و خانهاش همیشه آنگونه بود که انگار چشمانتظار مهمان هستند یا قرار است بروند مهمانی. پنجرهها و بالکنهای ساختمانهای بلند اطراف، مشرف به حیاطش بودند. حیاطی که قلب برگهای سبز سیکاسی بزرگ در آن میتپید. حیاط، حتی در فصل برگریزان درختها، همیشه تمیز بود و شیشههای پنجرهها نور آفتاب را چنان به جان میکشیدند که هر رهگذری دلش میخواست، مهمان خانهاش باشد. شیشههای رنگی در ورودی، به کوچه و عابران لبخند میزدند و یک وقتهایی نشان از حرکت یا سکون پرهیبی از تن باریک زن داشتند. تا بود، خانه با همه سن و سالش قشنگ بود. اما ناگهان رفت. آنقدر بیصدا رفت که بعضی همسایهها صدای رفتنش را نشنیدند. یک وقت دیدند اعلامیه فوت چشمآبی موسپید نشسته بر دیوار و دیری نگذشت که ساکنانی دیگر از راه رسیدند. حالا خانه روایت تنهایی یک زن نیست. صدای حرفزدنها، خندیدنها و خشم آنها که ساکنش شدهاند یک وقتهایی راه میگیرد به سمت بیرون. اصلا انگار زندگی با سرعت بیشتری در آن جریان دارد. با وجود این، دیوارها، پنجرهها و شیشهها باید، همان باشند که بود، اما نیستند. حالشان جور دیگری است و ایضا ظاهرشان. ساکنان جدید پیش از آنکه بیایند رنگ نو بر دیوارهای درون خانه زدند و چند روزی هم سر و صدای چکش و اره، نشان از تعمیرات داشت ولی نمای خانه دستنخورده ماند. هرچند واقعیت این است که خانه دیگر مثل آن وقتها قشنگ نیست. خانه یکباره پیر شده است. شبیه آدم 50ساله قبراقی که یکدفعه رسیده باشد به 80، 90سالگی، سراسر کسالت و خمودی. پردههای آویخته در قاب پنجره به کوچه اخم کردهاند و حالا هیچ عابری لبخند شیشههای رنگی درِ ورودی خانه را نمیبیند و خانه، آن خانه نجیب و نازنینی که چشمآبی موسپید در آن میزیست، انگار هرگز در این کوچه نبوده است.