سرداری که بر دلها فرمانروایی میکرد
گفتوگو با حسین سلیمانی، برادر بزرگ حاجقاسم به مناسبت سالروز شهادتش
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
چقدر شلوغ است اینجا؛ انگار همه جمعیت ایران سرریز شهر کرمان شده؛ 13دی ماه پارسال و 2سال پیش هم همینطور بود. مهمانان حاجقاسم برای برگزاری مراسم یادبود، مهمان کرمانیها شده بودند. چقدر هم زیادند. همهشان از راههای دور و نزدیک آمدهاند برای شرکت در مراسم سومین سالگرد شهادت سردار. با حضور این جمعیت چند ده هزار نفری، نبود سردار بیشتر به چشم میآید. چقدر جایش خالی است. زن و مرد، پیر و جوان پوستر حاجقاسم را بهدست گرفته و این مسیر طولانی خیابان اصلی شهر تا گلزار شهدا را پیادهروی میکنند به عشق پدری که عاشقانه دوستش داشتند. یکی از شجاعتش میگوید و دیگری درباره مهربانی و دادرسبودن او حرف میزند. خانمی در میان جمعیت با صدای بلند فریاد میزند: «میهندوست و مردمدار بود.» اگرچه مردم ارادت خود را با بیان ذکر خوبیهای سردار نشان میدهند اما باید گفت برای نوشتن صفات نیک این دلیرمرد کتاب قطوری نیاز است که برای آیندگان به یادگار بماند. سردار قاسم سلیمانی برای تکتک حماسههایی که آفرید نه از مردم طلبکار بود و نه منتظر قدردانی. او با خدا معامله کرد و سرانجامش پاداشی نیکو از خدا گرفت و آن شهادت بود. حسین، برادر بزرگتر حاجقاسم با همه مشغلههایی که این روزها دارد به رسم مهماننوازی ساعتی را برای گفتوگو به ما اختصاص میدهد.
خانه خشتی و نقلی مشدیحسن سلیمانی هنوز پابرجاست؛ درست مثل روزهایی که خودش همراه با حاجیهخانم و بچهها در آن زندگی میکردند. از وقتی بچهها سر زندگیشان رفتند و مشدیحسن و بانو هم به دیار باقی شتافتهاند، پسرها خانه را همانطور دستنخورده نگه داشتهاند؛ برای ذکر خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خودشان. مشدیحسن امورات زندگی را از کشاورزی میگذراند. البته خیلی درآمد چشمگیری نداشت با این حال بیش از هر چیز به روزی حلال فکر میکرد. او بسیار حساس به خوراک بچههایش بود و اینکه هر چیزی سر سفرهاش نیاید. مصرف چیزهایی که اعتیادآور بود را برای بچهها منع کرده بود؛ از سیگار گرفته تا چای. البته بماند که حاجقاسم یکبار از روی کنجکاوی کودکانه خارج از خانه یک استکان چای خورده بود. حسین دوران کودکیشان را به یاد میآورد و اینکه برادر کوچکترش چقدر مردمدار و دست و دلباز بوده است. تعریف میکند: «من و قاسم با هم یک مدرسه میرفتیم. مادرم در یک ظرف به ما غذا میداد. یک روز قاسم گفت من با حسین غذا نمیخورم و ظرف جداگانه به من بده. مادرم ظرفمان را جدا کرد. دلیل کار قاسم را نمیدانستم تا اینکه به چشم خودم دیدم که او غذایش را بین دانشآموزان بیبضاعت تقسیم میکند.»
تمرین مرام پهلوانی از گود زورخانه
حاج قاسم تا دوران دبستان در روستای قناتملک بود و بعد از آن همراه حسین برادر بزرگترش به کرمان رفت؛ هم برای کار و هم برای تحصیل. با جدیت تمام کار میکرد تا بتواند بخشی از درآمدش را به پدر و مادرش بدهد. تلاش او همیشه دیگران را به تعجب وا میداشت. دوستانش به شوخی به او میگفتند: «قاسم تو خسته نمیشوی؟!» این خصلت را تا زمان شهادتش داشت و خستگیناپذیربودن او از ویژگیهای خاصش بود. حسین میگوید: «قاسم برای اینکه قدرت بدنیاش را بالا ببرد ورزش میکرد؛ از همان نوجوانی. برای همین بدنی ورزیده و تنومند داشت. با دمبل کار میکرد. کاراته تمرین میکرد. البته نشان نمیداد که ورزش میکند اما اگر موقعیت ایجاب میکرد 10نفر را هم حریف بود. همیشه میگفت ورزش نمیگذارد آدم به بیراهه کشیده شود؛ بهخصوص ورزش باستانی.» رفتن در گود زورخانه و ورزش باستانی شاید در ابتدا برای سلامت جسم بود اما کمکم مرام پهلوانی را در او بهوجود آورد. نوعدوستیای که حاجحسین به آن اشاره میکند را فقط در وجود یک پهلوان میتوان پیدا کرد. برادر بزرگتر سردار از حس پدرانهاش به ایتام و نیازمندان میگوید: «دغدغه حاجقاسم مشکلات مردم بود. امکان نداشت متوجه گرفتاری کسی شود و از کنارش بگذرد. سریع دست بهکار میشد. به فرزندان و خانواده شهدا خیلی رسیدگی میکرد؛ بهخصوص درسشان. معمولا هم پنهانی کارهایش را انجام میداد. گاهی پیش میآمد وسایلی را در اختیار من میگذاشت تا به خانوادههای نیازمند برسانم. البته شهید پورجعفری هم در این امر زیاد همراهیاش میکرد.»
سلوک سلیمانی
سردار همیشه خود را در پیشگاه خدا میدید و سعی میکرد همه کارهایش رنگ و بوی خدایی داشته باشد. گویی این جمله امامخمینی(ره) که «عالم محضر خداست، در محضر خدا گناه نکنید.» را سرلوحه امور زندگی خود قرار داده بود. دستنوشتهای از او به یادگار مانده نزد یکی از دوستانش با این مضمون: چند چیز را مدنظر داشته باش: اول اخلاص، اخلاص، اخلاص؛ یعنی گفتن انجامدادن یا ندادن برای خدا. دوم اینکه قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت خدا و اهلبیت(ع) کن. سوم نماز شب بخوان که توشه عجیبی است. آخر اینکه دوستان و شهدا را یاد کن ولو به یک صلوات.»
نشان ذوالفقار از آن قویترین مرد ایران
و اما شجاعت حاجقاسم که مصداق آن کم به چشم میآید؛ کسی که به جز خدا از هیچچیز و هیچکس واهمه نداشت. او در سال1397نشان ذوالفقار را که نشانه قویترین و شجاعترین مرد ایران است از مقام معظم رهبری دریافت کرد و دقیقا بعد از 2هفته برای کمک به مردم سیلزده خوزستان راهی آنجا شد. تا کمر در آب رفت و در کنار مردم ماند. کمکشان کرد و حضورش شد قوت قلبی برای آنها. او با این کارش نشان داد مدال ذوالفقار به زور بازو نیست بلکه به کنترل نفس است. حاج حسین میگوید: «شجاعت برادرم نیاز به گفتن ندارد. چه رزمندههای ایرانی و چه رزمندههای سوری و عراقی از نترس بودنش میگویند. اینکه یکتنه به دل دشمن بزنی بیآنکه هراسی داشته باشی از ایمان بالا نشأت میگیرد.» کارنامه دلاوریهای سردار پر از حماسهآفرینیهای اوست. یکی از جاودانهترین اقداماتش کمک به مردم عراق بود. گویا وقتی داعش به عراق وارد میشود، به سمت کرکوک و سلیمانیه میرود. مسئولان امر با آمریکاییها تماس میگیرند که به آنها کمک کنند اما پاسخی دریافت نمیکنند و آنها با سردار سلیمانی تماس میگیرند. حاجقاسم بعد از کسب اجازه از مقام معظم رهبری به مسئولان عراقی میگوید تا صبح دوام بیاورند تا آنها برسند. اما قبل از اینکه او برسد داعشیها از آمدن سردار باخبر میشوند و پا به فرار میگذارند.
عاشقانههای سردار و مادرش
اما مهمترین خصلت سردار که به باور حاجحسین همان باعث محبوبیتش نزد مردم شد احترام به پدر و مادر بود. حاجقاسم عادت داشت هر بار که از ماموریت میآمد به روستا میرفت تا پدر و مادرش را ببیند. حاجحسین تعریف میکند: «من حیا میکردم پدرم را بغل کنم اما حاجقاسم نه خیلی راحت پدرم را در آغوش میگرفت و فشار میداد. آنقدر که پدر صدایش در میآمد که دردم گرفت. بعد سراغ مادرم میرفت. عاشقانههایی داشتند با هم. همیشه سعی میکرد کف پای مادرم را ببوسد اما مادرم نمیگذاشت.