راز محبوبیت سردار
روایتهایی کمتر شنیدهشده از زندگی حاجقاسم سلیمانی
الناز عباسیان، مژگان مهرابی-روزنامهنگار
او محبوب دلها بود و هست. رد محبتش را در قلب کوچک و بزرگ هر ایرانی میتوان پیدا کرد. از روستازاده خوزستانی تا جوان امروزی کم حجاب. کسی نیست که او را بشناسد و دوستش نداشته باشد. حاجقاسم سلیمانی سرداری بود دلیر و شجاع که ایران تا ابد نامش را با افتخار بر زبان خواهدآورد. عظمت وجودی او باعث شده بود هموطنانش حس امنیت و آرامش را به خوبی تجربه کنند و در کنارش هراسی به دل راه ندهند. سردار نه فقط برای ایرانیها بلکه برای همه مردم ستمدیده دیگر سرزمینهای مسلمان و غیرمسلمان هم قابلاحترام است. حتی ژنرال آمریکایی با غرور از شجاعت دشمناش یاد میکند.
یوگنی گونچاروف افسر ارشد روس
سردار را مردی شجاع و آرام یافتم
قرار بود از اردوگاه پناهجویان سوری ابودخور بازدید کنم. آن زمان بهعنوان افسر ارشد عملیات ضدتروریستی در سوریه حضور داشتم. در مرز اردن نظامیان آمریکایی مانع ورودم به منطقه شدند. در آنجا سردارسلیمانی را دیدم. فرصت کوتاهی پیش آمد با هم آشنا شدیم. همین ملاقات کوتاه تأثیر خوبی روی من گذاشت. سردار را مردی آرام و شجاع یافتم. با اینکه رتبه نظامی بالایی داشت اما در رفتارش این را نشان نمیداد که موقعیت برتری نسبت به دیگران دارد. او قهرمان سوریه و ایران بود. در مبارزه با تروریستها ما را کمک کرد. در یکی از ماموریتها یک فروند بمبافکن روسی در مرز سوریه و ترکیه توسط جنگنده ترکیه سرنگون و خلبان ما کشته شد. برای کمک بالگردی به منطقه فرستادیم که آن را هم تروریستها در سوریه سرنگون کردند. سردار سلیمانی با کمک 18نفر از نیروهای خود جسد خلبان هواپیما را پیدا کردند و کمکخلبان بالگرد را نیز زنده نجات دادند.
سردار رستمعلی رفیعی
لطفی که حاجقاسم در حق فرمانده داعشی کرد
حاجقاسم در سوریه از جایی عبور میکرد، ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت و دید آقایی به همراه خانم حاملهاش که وضعحملش هم نزدیک است داخل ماشین هستند. او سردار را شناخت. سردار هم شیخ عبدالله محیسنی، مسئول شرعی جبههالنصره را که یکی از فرماندهان گروه تکفیریها بود شناخت. با اینکه از مدتها پیش کمین کرده بودیم تا شیخ عبدالله را دستگیر کنیم اما وقتی سردار همسرش را در ماشین دید که وضعیت خوبی ندارد و ممکن است هر آن جانش به خطر بیفتد دستور داد محیسنی را با همسرش تا بیمارستان همراهی کنیم. بعد هم گفت ماشین او را به تعمیرگاه ببریم و بعد از درست شدن تحویلش دهیم. چند روزی از این ماجرا گذشت که بچهها گفتند آقایی با دستهگل آمده و میخواهد سردار را ببیند. سردار پذیرای او شد. همان فرمانده تکفیریها بود. خیلی خوب برخورد کرد و تولد فرزندش را تبریک گفت. محیسنی هم ابراز خرسندی کرد و گفت خودش همراه با 6هزار نیرو در خدمت حاجقاسم هستند.
نصرالله جهانشاهی، راننده سردار
حق رانندگی در خط ویژه را نداشتم
من و حاجی از بچگی همدیگر را میشناختیم. روستای ما فاصله زیادی از هم نداشت. از سال 1366بهعنوان راننده همراه او بودم. من را نصرالله صدا میزد و به بچههایش هم گفته بود من را عمو خطاب کنند. ارتباط صمیمانهای با من داشت. گاه پیش میآمد دیروقت به خانه او میرسیدیم، میگفت ماشین را پارک کن خودت هم همینجا بخواب. نرو خانه همه را بیدار کنی. با همه احترامی که برایم قائل بود اما در کار بسیار سختگیر رفتار میکرد. مثلا میگفت اینکه بنزین نداشتم، ترافیک بود و لاستیک ماشین پنچر شد نداریم. باید منظم باشی. حق رانندگی در خط ویژه و بوقزدن برای عابرپیاده را نداشتم. بیش از 100بار عذرم را خواست و گفت از فردا نیا! میگفت برای چه حرمت مردم را نگه نداشتی؟ با رانندگیات فلان عابر را ترساندی؟ چه خبر شده که سردار داری با خود میبری؟ حاجی اینطوری بود. مرد صلح و دوستی. خیلی از اشرار بعد از رفتار خوب او سر به راه شده بودند. برای یکی از همینها که 100تفنگچی داشت کارآفرینی ایجاد کرد. رفتارش پدرانه بود. میگفت همه مردم ایران مثل خانواده من هستند. به همین دلیل لقب سردار دلها برازنده ایشان است. موقعی که من رانندگی میکردم تا به مقصد برسیم روضه میخواند و با خدا راز و نیاز میکرد که ای خدا! چقدر بزرگی، به من بچه روستایی چه عزتی دادی! میگفت و گریه میکرد.
غضنفر قائمپناه
مدیر درمان لشکر۴۱ ثارالله
از بوسه بر پای مادر تا احترام خاص پدر
شبهایی که برای انجام عملیات آماده میشد، چه در زمان دفاعمقدس چه ماموریتهای برونمرزی، پیش پدر و مادرش میآمد و التماسدعا میگفت. خاطرم هست در یکی از ماموریتها که میخواست به سوریه برود مادرش در بیمارستان بستری بود. حاجی قبل از رفتن، به بیمارستان آمد. قبل از اینکه به اتاق مادرش برود کفشهایش را درآورد. من این صحنه را دیدم. از من خواست تا وقت بودنش این موضوع را جایی مطرح نکنم. او پای مادرش را غرق بوسه کرد. حاجقاسم همان شب و قبل از اینکه از محضر مادر مرخص شود، روی برگهای با خط خود برایم نوشت: «اگر برای پدر و مادر من آسایشی را فراهم کردهای، بی شک در اجر جهاد من شریک بودهای!» یکبار دیگر هم قرار بود پدرش را برای سونوگرافی به بیمارستان بیاورد. مسیر طولانی بود و به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید. مشدحسنآقا نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!» پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» اما حاجقاسم به پدرش گفت نه من پشت سر شما میآیم. من هیچوقت جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم.
مهدی صدفی مسئول تبلیغات سپاه هفتم
صاحبالزمانعج همنشینی با سردار و سربهراهی
یکی از دغدغههای شهیدسلیمانی رسیدگی به خواسته جوانان بود. او حتی با کسانی که ظاهر مذهبی نداشتند ارتباط صمیمانه برقرار میکرد و خود را در برابر آنها مکلف میدید. او همیشه میگفت: «بچههای ایران فرزندان ما هستند و اگر به بیراهه بروند شاید کوتاهی از ما بوده است.» سال۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت: من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفتوگو کنیم. حاجی گفت: عازم کرمانی؟ گفت: بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان یکساعتونیم با آن جوان گفتوگو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشمهایش سرخ شده است. چند سال گذشت و روز 13دی ماه وقتی حاجقاسم شهید شد مشغول هماهنگ کردن امور برای تدفین پیکر ایشان بودیم که دیدم چند جوان با ظاهر امروزی نزد من آمدند. یکیشان گفت: آقای صدفی من را میشناسید؟ گفتم: نه. بعد خودش را معرفی کرد و گفت حاجقاسم زندگی من را نجات داد. این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان میآیند پیش شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قراردهید. صحبتهای حاجقاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد نمازخوان شدم.
دکتر محمد ترکمن فوقتخصص نوزادان
عکس یادگاری با نیروی خدماتی!
سردار برای ملاقات نوههای تازه به دنیا آمدهشان به بیمارستان میلاد آمدند. نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکانهای عمومی را چطور فراهم میکردند، هر چه که بود سردار ساده و بیتکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. روز به دنیا آمدن نوههای سردار سلیمانی پرستارها از دیدار سردار خوشحال بودند ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی حاجقاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشمبرهمزدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقتنظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تیکشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم در عکس یادگاری ما باشید.
سردار محمد رئوفینژاد استاندار اسبق کرمان
کمک به زلزلهزدههای بم
وقتی زلزله بم رخ داد حاجقاسم جزو نخستین کسانی بود که برای کمک خودش را به اینجا رساند. با اینکه فرودگاه بم بعد از زلزله آسیب زیادی دیده بود و امکان ناوبری برای هواپیما نداشت اما با شجاعت سردار و شهید احمد کاظمی هواپیماهای سپاه در فرودگاه نشستند. من از نزدیک شاهد ایثارگری حاجقاسم در بم بودم. او مجروحانی را که از زیرآوار بیرون آورده بودند روی دست و شانه خود با سختی و مشقت از پلههای هواپیما بالا میبرد تا برای مداوا به دیگر استانها منتقل شوند. سردار سلیمانی حتی شبها نمیخوابید و به بازماندگان زلزله بم خدمت میکرد. یادم هست ساعت 4بعدازظهر بود که حاجقاسم گفت من هیچی نخوردهام. روی آسفالت فرودگاه و بیرون از سالن نشسته بود که من قوطی تنماهی باز کردم و حاجقاسم با مقداری نان خشک خورد. دوباره شروع بهکار کرد. به جرأت میتوان گفت نجاتدهنده 50درصد مردم مجروح زیرآوارمانده بم، حاجقاسم و نیروهایش بودند.
ابوالحسن عراقی فرمانده نیروهای مردمی و از روسای قبایل عراق
من قاسم سلیمانیم و کتوشلوار تنمه..!
ما اطلاع یافتیم که 370نفر از نیروهای داعش طی عملیاتی قصد گروگانگیری ایرانیان زائر را در نزدیکی کربلا دارند. طبق وظیفه موضوع را سریعا به حاجقاسم سلیمانی اطلاع دادیم. چون ایشان فرمانده حفاظت از زوار اربعین بود. حاجقاسم سریعا مسیر حرکت داعش را رصد و با 20نفر از نیروهای زبدهاش در سر راه نیروهای داعش کمین کرد. نیروهای حاجقاسم سلیمانی با نیروهای داعش درگیر شدند و این درگیری نیمساعت طول کشید. بعد از اتمام درگیری من با نیروهایم به منطقه درگیری رفتم و با چشمان خودم دیدم که تمام نیروهای داعش جز یکنفر که اسیر شده بود کشته شده بودند. حاجقاسم سلیمانی که کتوشلوار تنش بود رو به اسیر داعشی کرد و کتوشلوارش را نشان داعشی داد و گفت: «همانطور که میبینی لباس من برای جنگ نیست. وای بر شما اگر رهبرم سیدعلی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم... .»
سرهنگ احمد حمدیصخری رئیس سازمان بسیج عشایر سپاه خوزستان
سردار در کنار مردم سیلزده خوزستانی
حمایت پدرانه حاجقاسم از مردم خوزستان در هنگام سیل فروردین سال1398را هیچکدام از مردم جنوب فراموش نمیکنند. کسی که جبهه مقاومت در کشورهای اسلامی را رها کرد و برای کمک به خوزستان رفت تا در کنار مردمش باشد. حضور بیتکلف او در بین سیلزدگان و حرفزدن با زبان عربی قوتقلبی شد به حال پریشان مردم. یکی از صحنههای جاودانهبودن سردار در خوزستان همان زمانی است که روی یکی از سیلبندها در بین مردم بومی نشسته و با آنها حرف میزند. مردی عرب از مسئولان گلایه کرد. سردار با همان زبان عربی و به خنده گفت: ««باران نبارد ناراحت میشوی، باران ببارد هم ناراحت میشوی» برای کمک به مردم سیلزده از مدافعان حرم خواست برای کمک به خوزستان بیایند. او این استان را دفاع از حرم میدانست و میگفت: «چیزی بالاتر از این نیست که کرامت یک انسان حفظ شود تا از خانهاش آواره نشود.» او با حضور در خوزستان همزبان با مردم شد و به فکر رفع بحران افتاد. در همان روزها که خوزستان سخت محتاج کمک بود، حضور نیروهای حشدالشعبی با ۱۰۰خودرو و کمک به مردم یکی دیگر از صحنههای ماندگار در ذهن مردم خوزستان را خلق کرد.
نگاه پدرانه حاجقاسم به کولبرها
شاید این تصور پیش بیاید که سردارسلیمانی بهدلیل داشتن روحیه نظامی فقط در مسائل امنیتی ورود میکرده و شاید کمتر کسی خبر داشته باشد او یکی از کسانی بود که درباره کولبران با جدیت اقدام کرد تا سلامت جسم و جان آنها تامین شود. حاجقاسم گفته بود: «باید میان کولبر و قاچاقچی تفاوت قائل باشیم و پلیس نیز به این مهم اهمیت میدهد، کسانی هستند با مجوزهایی که از مسئولان دولتی میگیرند از مبادی رسمی و بازارچههای مرزی به میزانی که توسط استانداریها تعریف شده، کالایی را برای ارتزاق وارد میکنند که این گروه کولبر هستند، درحالیکه عدهای نیز اسباب کار قاچاقچیان هستند. بعضا برخی افراد خواسته یا ناخواسته بین این دو گروه تفکیک قائل نمیشوند، این درحالی است که ما با طیف کولبر که صرفا برای ارتزاق اقدام به این عمل میکند، برخوردی نداریم اما برخورد با قاچاقچیان یکی از اولویتهای اصلی پلیس است.»
سردار بدون محافظ
یکی از رانندههای فرودگاه کرمان خاطره دیدار با سردار را اینگونه تعریف میکند: «در حال تمیز کردن ماشین بودم. آقایی به شانهام زد، برگشتم و نگاهش کردم. با مهربانی گفت: سلام مرا به منزلم میرسانی؟ گفتم: در خدمت شما هستم. خواستم چمدان را در صندوق عقب بگذارم، اما مانع شد و گفت خودم این کار را انجام میدهم. در مسیر متوجه شدم چیزی در ماشین من برای مردم جلبتوجه میکند! با خود گفتم چقدر قیافه این مرد شبیه سردارسلیمانی است؟ گفتم: با سردارسلیمانی نسبتی دارید؟ خندهای ملیح زد و گفت: من خود سلیمانیام. از حرفش خندهام گرفت: گفتم حاجآقا دستمان ننداز، سردار با ماشینهای گران و ضدگلوله تردد میکند، محافظ دارد و... چطور سر از ماشین من دربیاورد!؟ گفت: به خدا من سلیمانی هستم. با دقت در آینه، چهرهاش را برانداز کردم. چهرهاش مو نمیزد، خودش بود. چند دقیقه ماتومبهوت بودم که از من پرسید: جوان زندگیات چطور است، با گرانی چه میکنی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم: اگر شما که در ماشین من هستی، سردارسلیمانی باشی من هیچ مشکلی در زندگی ندارم.
جریمه متفاوت
مسئلهای برای یکی از سربازها پیش آمده بود. او را خواست و در مورد بیانضباطیاش تذکر داد. گفت: حالا اگر جزء30را حفظ کردی با هم بیحساب میشویم. وگرنه برخورد انضباطی میکنم.