روایتی خواندنی از روزهای جنگ، ازدواج و همهگیری کرونا
پرستار عملیات بیتالمقدس در صف اول اردوی جهادی
زهرا بلندی- روزنامهنگار
در هشت،نهسالگی، وقتی بچههای همسن و سالش دنبال خالهبازی بودند، او به پرستار محل معروف بود. دلش پر میکشید برای کمک به پیرزن دیواربهدیوار خانهشان و برای دستگیری از همسایههای سالخورده و ناتوان آب دستش بود زمین میگذاشت. این خصوصیات حالا هم در ظاهر و باطن زندگیاش خودنمایی میکند. خیلی کمسن و سال بود که پرستاری شد عادتش. بدون اینکه کسی ترغیبش کند، خودخواسته از خرید مایحتاج تا انجام امور روزانه سالمندان محله را بهعهده میگرفت. هروقت میفهمید کسی بیمار شده هر کاری که از دستش برمیآمد برای او انجام میداد.
پرستار مجروحان عملیات بیتالمقدس
سالهای کودکی و نوجوانی «فرخنده شمس» در شهرستان مراغه اینگونه گذشت و تجربه زندگی به این سبک و سیاق در گذر زمان باعث شد برود سراغ اصلش؛ تبدیل شدن به یک پرستار واقعی. خانواده او سال۵۵ به محله گلبرگ منطقه۸ تهران کوچ کردند و او خود را برای ورود به دانشگاه و خواندن درس پرستاری آماده کرد
وقتی میخواستم راهی خط مقدم شوم
فرخنده هجده،نوزدهساله آن روزگار، هنوز ابتدای راه بود و تا پرستار واقعی شدن فاصله داشت، اما در روزهایی که جوانان وطن در خط مقدم جبهه جانشان را کف دست گذاشته بودند، با روحیهای مملو از نوعدوستی منتظر اعزام به جبهه و قدم برداشتن در راه کمکرسانی به مجروحان جنگی بود؛ «وقتی اعلام شد که جبهه به کادر درمان و پرستار نیاز دارد، انگار نیرویی قدرتمند مرا به رفتن فرامیخواند. ۲برادرم در جبهه بودند و پدرم هم در پادگان خدمت میکرد. در چنین شرایطی مجوز رفتن را بهسختی از مادرم گرفتم و همراه دیگر دوستان و اعضای انجمن، راهی اهواز شدیم. سال۶۱ بود که در بخش آیسییوی فرودگاه اهواز مشغول شدم.»
اشکریزان برای مجروحی که انگار برادرم بود
ذهنش پر از خاطرههای آن روزهاست. اشک در چشمانش حلقه زده: «مجروحان بدحال را پیش ما میآوردند تا بعد از اینکه کمی وضعیتشان ثابت شد به بیمارستانهای دیگر شهرها انتقال داده شوند. یکبار یک مجروح را آوردند که پایش قطع شده بود. خونریزی استخوان فمور به حدی بود که نمیشد تشخیص داد مشکلش چیست. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که دستم را روی محل خونریزی بگذارم. در این حین فقط اشک میریختم و مجروح مرا آرام میکرد و میگفت: خواهر چرا گریه میکنی؟ »
آغاز زندگی مشترک با جانباز ۵۰درصد
بعد از عملیات یکماهه و آزادی خرمشهر، وقتی به تهران برگشت بازهم دلش آرام و قرار نداشت و حین تحصیل برای خدمت به بخش مجروحان جنگی بیمارستان لبافینژاد رفت؛ «سال۶۲ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. آن روزها خیلی از دخترها برای ادا کردن دینشان به جوانانی که برای خاک میهن به جبهه رفته بودند ازدواج با مجروحان جنگی را انتخاب میکردند. من هم یکی از آنها بودم. با خدای خودم عهد بستم که اگر روزی قصد داشتم ازدواج کنم، گزینهام ازدواج با یک مجروح جنگی و جانباز باشد.»
همین اتفاق هم در مسیر زندگیاش رخ داد؛ «پسر 21سالهای که پس از ۲۱ماه خدمت در جبهه، جانباز ۵۰درصد شده بود بعد از ترخیص موقت، برای عوض کردن پانسمانها، بررسی وضعیتش و گرفتن گاز و باند به بیمارستان لبافینژاد میآمد. طی این رفتوآمدها یکبار از من خواستگاری کرد. من هم با نیتی که در دل داشتم خانوادهام را راضی کردم تا بتوانم به او جواب مثبت بدهم. با پذیرفتن همه سختیهای پرستاری مداوم از او، بعد از یک هـــفته با محمد صفدری، مجروح و جانباز ۵۰ درصد جنگ، سر سفره عقد نشستیم.»
خانوادگی در صف اول گروه جهادی
بعد از ۲۵سال خدمت در بخشها و بیمارستانهای مختلفی مثل بیمارستان مفید و بیمارستان امامحسین(ع)، سال13۸۹ بازنشسته شد اما حتی بازنشستگی هم باعث نشد این بانو، پرستاری را کنار بگذارد: «دخترم صاحب ۲فرزند دوقلو شده بود که یکی از آنها دچار بیماری بود و نیازمند مراقبت. دائم او را بیمارستان میبردم و در خانه هم خودم به او رسیدگی میکردم تا اینکه شرایطش بهتر شد. اما در همان برهه بود که کرونا آمد و دیدن نگرانیهای مردم دوباره اجازه نداد من یکجا بنشینم. دنبال این بودم که به هر طریقی به مردم کمک کنم. زنگ زدم به انجمن بازنشستگی دانشگاه علوم پزشکی و خودم را بهعنوان نیروی داوطلب معرفی کردم. گفتند سامانه۴۰۳۰ نیرو میخواهد و من هم فورا بهعنوان کارشناس در آنجا مشغول کار شدم. بعد از مدتی، تصمیم گرفتم این بار با گروه یاس فاطمی همکاری کنم و حدود ۳سال است که با این گروه جهادی همراه هستم. حداقل ماهی یکبار با سفر به نقاط محروم از روستاهای اطراف تهران تا روستاهای آبادان، مشهد و... به مردم کمتربرخوردار خدمات پزشکی عمومی، دندانپزشکی، مامایی، روانشناسی و... ارائه میکنیم. خوشبختانه همسرم هم در بخش تدارکات و پشتیبانی با ما همراه است و با خیال راحت در جایی که عشق و علاقهام آنجاست.»