
مرور خاطرات یک آزاده ارمنی به بهانه سال نوی میلادی
چهکسی قشقرهها را میکشد؟

شهره کیانوش-روزنامهنگار
ایرانیان ارمنی، در دروان جنگ تحمیلی پا به پای سایر رزمندگان از شهرهای مختلف ایران برای دفاع از کشور راهی جبهههای نبرد شدند و با تقدیم شهدا، جانبازان و آزادگان، دین خود را به کشور و ملت خویش ادا کردند. سورن هاکوپیان، یکی از آزادگان سرافراز میهن است که در روزهای پایانی جنگ تحمیلی به اسارت منافقین درآمد. نام او در میان اسرا ثبت نشده بود و از زمان اسارت تا پایان زمان مبادله اسرا 26ماه خانوادهاش از او اطلاعی نداشتند و مفقودالاثر بود. خاطرات این آزاده در کتاب «چهکسی قشقرهها را میکشد؟» به نویسندگی حجت شاهمحمدی، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شدهاست. به بهانه سال نوی میلادی، بخشهایی از کتاب و خاطرات این آزاده هممیهن را مرور کردهایم.
سورن هاکوپیان، متولد 6مهر 1344در فریدونشهر اصفهان است. خانواده او قبل از جنگ تحمیلی به خرمشهر مهاجرت کرد و بخشی از دوران کودکی او در این شهر رقم خورد. با شرایط جنگی ایجاد شده در خرمشهر خانواده مجبور به بازگشت به اصفهان شد. هاکوپیان درحالیکه شروع جنگ را در خرمشهر تجربه کرده بود از خطرات جنگ مطلع بود با این حال ترجیح داد برای خدمت به وطن به سربازی برود.
سربازیام تمامشده بود که اسیر شدم
سورن در خاطراتش آورده است: «سال65 درسم را تمام کردم و مثل دیگر سربازان برای دفاع از کشور رفتم. البته برادر بزرگترم نیز سرباز بود و در جبهه حضور داشت. هنگام اعزام، سربازی که میگفت 2بار از خدمت سربازی فرار کرده است از من پرسید: «تو که ارمنی هستی برای چی آمدی؟»
گفتم: «مگه ما چمونه؟ ما هم توی این مملکت زندگی میکنیم. ما حتی برای انقلاب شهید هم دادیم.»
تعجب کرد و ادامه داد: «نمیترسی چیزیت بشه؟ وقت که داری! بزار بعد از جنگ برو.»
گفتم: «بالاخره که باید میاومدم. چه فرقی میکنه امروز برم یا فردا؟»
او در ادامه میگوید: «وقتی سربازیام تمام شد و قرار بود بروم کارت پایان خدمت بگیرم، ایران نیز قطعنامه را پذیرفته بود و در جبههها آتشبس حاکم بود. با وجود این منافقین در منطقه حضور داشتند. همین منافقین با کمک عراقیها ما را اسیر کردند. بعد از 13ساعت محاصره و درگیری درحالیکه منتظر رسیدن مهمات بودیم منافقین از پشت به ما حمله کردند و اسیر شدیم. پیش از اسارتم، مجروح شده بودم و مجروحیتم شدید بود. با وجود این میتوانستم راه بروم. بسیاری از بچههای مجروح که حالشان وخیم بود و توان حرکت نداشتند را همانجا با تیر خلاص به شهادت رساندند. نزدیک به نیمی از نیروهای ما به اسارت در آمدند.»
اولین درس اسارت
این آزاده ارمنی از روزهای اسارتش میگوید: «بعد از اینکه توسط منافقین اسیر شدیم ما را به نیروهای عراقی تحویل دادند و به بغداد رفتیم. کمی در بغداد گرداندند و سپس به پادگان بعقوبه برده شدیم. 10دقیقه بعد که در پادگان حاضر شدیم زمانی که اسمها را مینوشتند متوجه اسم و دینم شدند...26ماهی که مفقودالاثر بودم در سولهای تنگ و تاریک و دلگیربودم؛ جایی که نه خبر از کسی داشتم نه کسی اطلاع از من داشت. در روزهای سخت و جانفرسایی که نور خورشید، هوا، غذا، آب، دارو، دستشویی و خلاصه همهچیزهای لازم برای بقا از ما دریغ شده بود، 1700نفر درون یک سوله چپانده شده بودیم. در جایی که برای نشستنمان هم جا نبود و خواسته و ناخواسته باید چسبیده به هم مینشستیم و به هم تکیه میدادیم نخستین درسمهم اسارت بدون هیچ استادی خیلی واضح و روشن به همگیمان تفهیم شد. ما برای بودن و ماندن باید کنار هم و دوش به دوش هم آن روزهای سخت را میگذراندیم که گذراندیم.»
26ماه بیخبری
سورن هاکوپیان در بخش دیگری از کتاب اینگونه روایت کرده: «به غیر از من 5نفر ارمنی دیگر نیز در اسارت داشتیم که البته تهرانی بودند. در دوران اسارت، آشوری و یهودی هم داشتیم، ولی ما که از اصفهان به جبهه اعزام شده بودیم گروهمان جدا بود. در اردوگاه هر کس با گروهی نشست و برخاست میکرد که با افرادش راحتتر بود. من هم با دوستان اصفهانیام که هملشکر بودیم راحتتر بودم. بیخبری خانواده از اسارتم بسیار سخت بود. چون ما جزو مفقودالاثرها بودیم و صدام اجازه نمیداد که اسامی ما به
صلیب سرخ داده شود. تا اینکه بعد از 26ماه بیخبری صلیبسرخ ما را پیدا کرد و اسامی ما از رادیو خوانده شد. قبل از آن، عراق دائما به ما وعده آزادی میداد. تا روز آخر هم نمیدانستیم قرار است آزاد شویم. وقتی گفتند امروز تبادل میشوید باورم نمیشد. وقتی به مرز رسیدیم و پرچم ایران را دیدیم تازه متوجه شدیم که خبر آزادی درست است. یک عده همانجا از هوش رفتند.»
سرگذشتی برای همه آزادگان
کتاب چهکسی قشقرهها را میکشد؟ روایت روزهای سخت و بیخبر در اردوگاه است. هاکوپیان معتقد است: «این کتاب تنها سرگذشت شخص من نیست. همه آن عزیزان در این سرگذشت مشترکند. بهعبارت دیگر هر یک از دوستان میتوانند به جای «سورن هاکوپیان» اسم خود را جایگزین کنند و این تغییر هیچ اثری در روند ارزشهای کتاب ندارد.» در مقدمه کتاب آمده است: «قشقره همان کلاغ زاغی است؛ کلاغ سفید و سیاه زیبایی که با صدای یکنواخت و شیطنتهایش جلوهای خاص به طبیعت الهی داده است. زاغی انسان را دوست دارد و با او همخانه میشود پس چرا انگشتها برای کشتنش روی ماشه میرود؟»