
وقتی آقا به خانه ما آمد
پای صحبت مادرشهید مسیحی روبرت لازار؛ رزمندهای که به شیر روز و شب معروف بود

مژگان مهرابی-روزنامهنگار
«روبرت لازار»؛ شهیدی که این روزها نامش مایه فخر است برای هموطنان مسیحی. او رزمنده دلاوری بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از کشورش ایستادگی کرد؛ جوانی به غایت رعنا و قوی با شجاعتی بینظیر. با اینکه فرماندهاش دستور داده بود تا پایان خدمت سربازیاش فقط چند روز مانده و به پشت خط برگردد اما او قبول نکرد و گفت: «تا زندهام نمیگذارم تیربار دست عراقیها بیفتد.» او در 12تیرماه سال1367 به شهادت رسید و پیکرش بعد از 9سال به وطن بازگشت. بلندینا خمونیان، مادر روبرت خاطراتخوش پسرش را تعریف میکند.
مثل همیشه درخت کریسمس را با سلیقه چیده است. البته برای تزیین آن نوهها هم کمک کردهاند. بانو لازار هر سال بعد از گذاشتن کادوها زیر درخت کریسمس به یاد روبرت میافتد. روبرت عادت داشت وقتی هدیه میگرفت بوسهای نثار مادر میکرد و از ته دل میخندید. پسر، تهتغاری خانواده لازار بود. مادر وابستگی زیادی به او داشت. روبرت هم لحظهای از مادر جدا نمیشد، بهخصوص کلاس اول که هر روز به بهانه دلتنگی از مدرسه فرار میکرد. مادر به یاد آن روزها میافتد: «روبرت من خیلی اهل درسخواندن نبود. تا اول راهنمایی هم بیشتر درس نخواند. بعد هم مدرسه را ول کرد و مشغول کار شد.» سالهای آخر جنگ بود که روبرت برای خدمت سربازی اقدام کرد.
به او شیر شب و روز میگفتند
روبرت برای گذراندن دوره آموزشی به لرستان رفت و بعد از چند ماه به جبهه غرب منتقل شد. جسارت او برای مبارزه با دشمن زبانزد رزمندهها شده بود. از هیچ کاری ابا نداشت. گاهی خطشکن میشد و گاهی هم در کمین عراقیها مینشست. مادر با افتخار از دلیری او میگوید: «دوستان روبرت به او لقب شیر روز و شب داده بودند. پسرم خیلی شجاع بود. آخرین بار در میمک فرماندهشان به او میگوید که چند روز بیشتر به پایان خدمتت نمانده لازم نیست اینجا بمانی به پشت خط برگرد. اما روبرت به او گفته بود تا زندهام نمیگذارم تیربار بهدست عراقیها بیفتد.» مادر از گفتن این خاطرات حس خوبی دارد؛ حس سرافرازی. روبرت بازیگوش او چه افتخاری نصیب خانواده لازار کرده است؛ چه چیزی بهتر از این.
بازگشت روبرت به مدد صاحبالزمان عج
20تیرماه سال1367. دشمن از زمین و آسمان گلوله و خمپاره شلیک میکرد. درگیری شدیدی بود. روبرت پشت تیربار مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. نام او در فهرست مفقودالاثرها نوشته شده بود. مادر کار هر روزش این بود که به هلالاحمر برود شاید خبری از روبرت بهدست بیاورد. تعریف میکند: «یک بار که به هلالاحمر رفتم گفتند روبرت لازار اسیر شده است. خیلی خوشحال شدم؛ جشن گرفتم. از آن روز تا 9سال چشمام به در بود که روبرت بیاید.» بیتابی مادر، برادرهای روبرت را دلشکسته میکرد. تا اینکه آلفرد، پسر بزرگ خانواده برای انجام کاری به قم رفت. سال1375 بود. او فقط اسم جمکران را شنیده بود و اینکه مردم برای گرفتن حاجت خود از حضرت صاحبالزمان(عج) به آنجا میروند. آلفرد راهی جمکران شد و با دلی شکسته ساعتی مهمان حضرت بود و گفت: «یا صاحبالزمان! خبر برادرم رو برام بیار؛ زنده یا شهید.» دعای آلفرد مستجاب شد و یکیدو روز بعد از بازگشت او از قم خبر بازگشت پیکر روبرت را از معراج شهدا دادند. مادر میگوید:« غوغایی بود آن روز. هیچ مراسم تشییعی را اینطور ندیده بودم. اغلب همسایههای مسلمانمان برای بدرقه روبرت آمده بودند.»
خاطره
خبر میدادند یا ما میآمدیم یا شما میآمدید
چهره مادر هنگامی که متوجه میشود، مقام معظم رهبری تا 20دقیقه دیگر مهمان خانهاش میشود دیدنی است. در شب میلاد حضرت مسیح(ع) اتفاقی در زندگی او میافتد که در باورش نمیگنجد. از خوشحالی میخواهد فریاد بزند و به همه بگوید که مردم، امشب رهبر به خانه من میآید؛ خانه شهید روبرت لازار. گریهاش را خوددار نیست و با ورود رهبر سر از پا نمیشناسد. به استقبال کسی میرود که سالها انتظار دیدنش را میکشیده است. «خوش آمدید، خوش آمدید» «رهبر دلیر، درود بر شما. درود بر همه ایرانیان.» و گریه امانش نمیدهد. در کلامش صداقت موج میزند. هنوز نتوانسته باور کند. رهبر برای او دعا میکنند: «خدا به دل شما آرامش و خشنودی همیشگی بدهد و فرزندتان را با اولیا محشور کند.» و مادر باز هم گریه میکند: «من به همه گفتم که رهبر مگر فقط مال مسلمانهاست؟ مال من هم هست.» و حضرتآقا عذرخواهی میکنند که این دیدار دیر میسر شده است. مادر ظرف کیک را به آقا تعارف میکند و میگوید: «حاجآقا کیک خانگی است.» و رهبر تشکر میکنند و میگویند: «میخوریم این کیک خانگی شما را.» مادر در پوست خودش نمیگنجد و میگوید: «دوست دارم به مملکتم خدمت کنم. در کلیسا هم کار میکنم. بچهها میدانند.» مقام معظم رهبری روحیه مقاوم او را میستایند و میگویند: «همین خودش کلی کار است. یکی از چیزهایی که انبیا بهدنبالش بودند، تبیین است. اظهار روحیه، کار بزرگی است. در دوران جنگ خانمها کارهای زیادی میکردند. پرستاری، پختوپز. اما بیان کردن کار خیلی مهمی است.» مادر از مشکل کوچکبودن خانهاش برای پذیرایی بهتر میگوید و حضرتآقا با گفتن این جمله که دل باید بزرگ باشد اجازه شرمندگی را به مادر نمیدهد و شعری هم میسراید: «هرکجا تو با منی من خوشدلم / ار بود در کنج چاهی منزلم.» یکی از همراهان، روزنامه همشهری محله که درخواست مادر برای دیدار با رهبری نوشته را دست آقا میدهد. میپرسند این روزنامه مربوط به چه زمانی است؟ و مادر میگوید: «سال86» رهبر با افسوس میگویند: «از آن وقت تا حالا؟ خبر میدادند یا ما میآمدیم یا شما میآمدید.»
مکث
آرزویی که بعد از 8سال برآورده شد
ماجرای آشنایی من و بانو لازار مادر شهید روبرت به سالهای دور برمیگردد؛ سال1386؛ وقتی بهمناسبت ایام عید کریسمس به خانهشان رفته بودم. آن روز مادر از شجاعت پسر تهتغاریاش حرف زد و من نوشتم. آخر صحبتش هم به زبان گلایه گفت: «من هم دوست دارم رهبرم را ببینم. ایشان رهبر همه ایرانیان است. رهبر من هم هست.» خواست در گزارشم به این نکته اشاره کنم تا زمینه ملاقات او با حضرت آقا مهیا شود. سالها از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک شب مقام معظم رهبری سرزده به خانه او رفتند. بانو لازار که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید گزارشی که نوشته بودم را بهدست آقا دادند با این هدف که سالها پیش درخواست ملاقات کرده بودند. آقا هم خواندند. از آن عید رؤیایی 8سال گذشت تا اینکه چندی پیش مادر شهید لازار را در کلیسای شرق آشور دیدم. تصور میکردم بعد از این همه سال من را نشناسد اما تا نگاهش به من افتاد جیغی از خوشحالی کشید و من را در آغوش گرفت. بوسهبارانم کرد. بانو لازار خاطرهانگیزترین عید کریسمس زندگیاش را از آن گزارش میدانست.