• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
پنج شنبه 8 دی 1401
کد مطلب : 181373
+
-

مشتریان کافه، قصه‌های ناتمام دارند

علی‌الله سلیمی-نویسنده

خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم حدسم به یقین تبدیل شد. نسیبه از کافه و کافه‌داری دلزده شد و زمزمه‌های واگذاری آن به مشتری پروپاقرصی که فکر می‌کرد با کافه‌داری می‌شود در این شهر زندگی کرد را سر زبان انداخت و وقت و بی‌وقت از مزایای واگذاری کافه و سرمایه‌گذاری در یک جای دیگر شهر گفت. آن‌قدر گفت و گفت تا من هم راضی شدم کافه‌ای را که با هزار مکافات و قرض و قوله از یک آشنای قدیمی اجاره کرده بودیم به همان مشتری پروپاقرص، که این اواخر مشتری ثابت کافه ما شده بود و خیلی دوست داشت جای ما باشد و سکان اداره کافه را به‌دست بگیرد، واگذار کنیم. نسیبه وقتی فهمید من هم بالاخره راضی شده‌ام از خیر کافه و کافه‌داری بگذرم و برویم دنبال شغلی که هنوز ابعادش برای ما روشن و مشخص نبود، از حرف‌های قبلی خود بگویی‌نگویی کوتاه آمد و انگار که یاد موضوع تازه‌ای افتاده باشد، ترمز حرف‌های قبلی خود را کشید و تا جایی که می‌توانست از حرف‌زدن درباره واگذاری کافه طفره می‌رفت و سعی می‌کرد از موضوعات دیگری حرف بزنیم و مدام خواسته قبلی خود را به تعویق می‌انداخت و دوست داشت من هم این موضوع را به رویش نیاورم. حالا حس کنجکاوی مرموزی دویده بود زیر پوستم و دلم می‌خواست دلیل این کوتاه آمدن نسیبه از واگذاری کافه، آن هم بعد از رضایت ضمنی خودم را بدانم. وقتی دیدم نسیبه نمی‌خواهد در این‌باره حرف بزند، حدس و گمان‌های بی‌ربط و باربط من شروع هم شد. از حرف‌ها و ماجراهای قدیمی که از آشنایی من و نسیبه شروع می‌شد تا می‌رسید به همین اواخر که فکر می‌کردیم همدیگر را خیلی خوب می‌شناسیم، اما وقتی اتفاق‌های تازه‌ای مثل همین موضوع کافه پیش آمد، من مطمئن شدم خیلی چیزها در بطن و لایه‌های درونی و هزارتوی زندگی هر یک از ما وجود دارد که آن دیگری کاملا از آن بی‌خبر و بی‌اطلاع است. بدون اینکه دست خودم باشد یا به نسیبه چیزی گفته باشم، دستگاه فکر و ذهنم شروع کرد به شخم‌زدن خاطرات و فکرهای زندگی مشترک‌مان که ناملایمات و ناکامی‌های بسیاری در آنها نهفته بود و اگر همینطور به جست‌وجوی بی‌امان خودم ادامه می‌دادم و ناکامی‌های زندگی مشترک‌مان را یکی پس از دیگری نبش‌قبر می‌کردم به اجساد بیشتری از رویاها و آرزوهای‌ مشترک‌مان دست می‌یافتم که رودررویی با آنها، با گذشت این همه سال، قدرت جادویی مسخ‌شدگی‌ام را داشت. به‌خودم نهیب زدم که دست از این فکرهای بیهوده بردارم و بروم مستقیم از خود نسیبه بپرسم که چه فکری در سر دارد که یکباره از حرف و خواسته‌ای که آن همه اصرار پشتش داشت، برگشت و حالا حاضر نیست حتی حرف خواسته دیروز و پریروزش را هم بزنیم. با شناختی که از نسیبه داشتم حتما پاسخ قانع‌کننده‌ای داشت که قانعم کند دیگر فکرهای بیهوده و عذاب‌آور نکنم و پرونده موضوعی را که هنوز به شکل کامل باز نشده بود، ببندیم و برویم سراغ بقیه دغدغه‌های زندگی که اتفاقا یکی، دو تا هم نبودند و می‌شد تا پایان عمر با آنها سر کرد. نسیبه هم آن قدر شناخت از دنیای درونی من داشت که بدون آنکه چیزی از فکرهای پراکنده و آشفته‌ام به زبان بیاورم، گفت: «خودم می‌گم بهت که قصه چیه. فعلا دودل هستم که فکرم درست هست یا نه؟ یعنی با خودم به توافق نرسیده‌ام. به محض اینکه این توافق حاصل شد خودم خبرت می‌کنم.» و خندید. مثل روزهای اول آشنایی‌مان که وقتی می‌خندید یعنی چیزی به دل نگرفته و چیزی در دل ندارد که ارزش پنهان کردن داشته باشد و مهم‌تر اینکه ارزش ناراحت کردن من را داشته باشد. با همین حرف و خنده‌اش، آب سرد روی آتش درونم ریخت. بی‌صبرانه منتظر بودم خودش بگوید که موضوع از چه قرار است که این همه بی‌قرار نباشم. گفت: «اما قصه اینه که کافه قصه‌های ناتمام بسیاری دارد که دوست ندارم پایان آنها را نشنیده کافه را به دیگری واگذار کنیم. یادت هست که چقدر با قصه‌های مشتریان کافه سرگرم شدیم، اما مطمئنم بیشتر آدم‌هایی که به کافه می‌آیند قصه‌هایشان را کامل تعریف نکرده‌اند، پس فعلا می‌مانیم تا پایان قصه‌ها را بدانیم.»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید