علیالله سلیمی- نویسنده
وقتی یکی از اتاقهای خانه رفتهرفته به کتابخانه تبدیل میشد، فکرش را هم نمیکردیم روزی از این کار پشیمان شویم و مدام خود را سرزنش کنیم که چرا فکر همه جای این کار را نکرده بودیم و موقعی بهخود آمدیم که دیگر کار از کار گذشته بود و به قول مریمالسادات، سیلاب خانه را برداشته بود و کتابهایی که یک عمر با زحمت بسیار جمعآوری کرده بودیم یکشبه بر باد که نه، بر آب رفته ببینیم. آن شب مجبور شدیم تنها تعداد کمی از کتابها را که از گزند آب باران در امان مانده بودند نجات دهیم و بقیه را مانند فرزندانی که ناخواسته از دست دادهایم، از دستداده دیدیم و با حسرت و اندوه در گوشهای جمع کردیم تا از خانه خارج کنیم. مریمالسادات مانند مادران فرزند از دست داده آن شب تا صبح بیصدا مویه و خود را سرزنش میکرد که چرا این همه بیخیالی پیشه کرده و آن همه کتابهای عزیز و دوستداشتنی را دودستی تقدیم آب باران کرده است. در آن ماجرای دردناک هر دو به یک اندازه مقصر بودیم. با هم تصمیم گرفته بودیم یکی از اتاقهای خانه را به کتابخانه تبدیل کنیم. خانه ما دوخوابه بود و ما به یکی از خوابها احتیاج نداشتیم. میتوانستیم برای روز مبادا و مهمانهای احتمالی ، آن راخالی نگه داریم یا با هر کاربری دیگری که تشخیص دادیم استفاده کنیم، اما ترجیح دادیم به کتابخانه خانگی دلخواهمان تبدیل کنیم و آن راجایی باشد برای کتابهای دوستداشتنیمان که جای بسیاری از نداشتههایمان در زندگیمان را پر کرده بودند. قفسهها که پر شد، بقیه کتابها را در گوشه و کنار اتاق روی هم چیدیم. کوه شدند و ارتفاعشان بالا و بالاتر رفت. به سختی جایی برای نشستن پیدا میکردیم تا با کتابها خلوت کنیم. تعداد کتابهای من و مریمالسادات روزبهروز بیشتر میشد و جای خالی در اتاق کوچک ما که حالا رسماً نقش کتابخانه خانگی ما را داشت، روزبهروز کم و کمتر میشد. رفتهرفته کار به جایی رسید که کتابخانه دلخواه ما در روزهای ابتدای این تصمیم شورانگیز، به انبار کتابها تبدیل شد و کمی دلسردمان کرد که اگر کار همینطوری پیش برود دیگر به سختی میشود کتاب موردنظر را از میان کوهی از کتابهای روی هم تلنبار شده پیدا کرد و آنطور که در ابتدا تصور میکردیم ساعتی با کتاب دلخواه خلوت کرد و از غوطهخوردن در میان کلمات لذت برد. گاهی با مریمالسادات میآمدیم برای نظمدادن به انبوه کتابهای روی هم تلنبار شده نقشه میکشیدیم و معمولاً هم آخر سر به یک تصمیم و نتیجه دلخواه نمیرسیدیم و برنامه بعدی برای بهسامان رساندن کار را به روز و هفتهای دیگر موکول میکردیم. در یکی از همین روزها بود که آن حرف از دهانم خارج شد و بدون اینکه به نتایج احتمالی آن فکر کرده باشم گفتم: «حالا که راهی برای سر و سامان دادن به این همه آشفتگی در این اتاق کوچک به ذهنمان نمیرسد لااقل پنجره را باز کنیم این کتابهای زبانبسته هوایی بخورند.»
مریمالسادات هم از این حرف، نه شوخی نه جدی من، خوشش آمد و گفت: «آره، هر چند این کتابها راه نفسکشیدن در این اتاق کوچک را بند آوردهاند اما بیا ما این پنجره را باز کنیم تا خودشان نفس بکشند.» باید بخشی از کوه کتابها را جابهجا میکردیم تا پنجره به راحتی باز شود. این کار را کردیم. پنجره که باز شد، نور پخش شد داخل اتاق. غبار نامرئی تا لحظاتی پیش، در تونل نور به رقص درآمدند و جلوه زیبایی به اتاق و کتابها دادند. دلمان نیامد این زیبایی را از اتاق و کتابهایی که مدتها در تاریکی مانده بودند دریغ کنیم. پنجره را باز گذاشتیم و به پذیرایی برگشتیم. ساعتی بعد کاری پیش آمد که از خانه بیرون رفتیم و در خیابان بودیم که یکباره ابرهای سیاه در آسمان شهر پیدا شد و لحظاتی بعد باران تندی درگرفت. تا به خانه برسیم کار از کار گذشته بود. باران طوری اریب به داخل اتاق باریده بود که انگار ابرهای سیاه جای سقف خانه بودهاند. اتاق را تمیز کردیم و دوباره کتابهای باقیمانده را گوشه اتاق چیدیم و بهخودمان امید و دلداری دادیم که باران همیشه اریب نمیبارد.
یکشنبه 4 دی 1401
کد مطلب :
181068
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/NxOB8
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved