• شنبه 20 اردیبهشت 1404
  • السَّبْت 12 ذی القعده 1446
  • 2025 May 10
دو شنبه 28 آذر 1401
کد مطلب : 180484
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/769nj
+
-

باور می‌کنی امروز روز تولدم باشد؟

علی‌الله سلیمی-نویسنده

آن روز همه‌‌چیز خیلی اتفاقی پیش آمد. پیرزن نظافتچی آمده بود برای تمیز کردن راه‌پله‌ها که اشرف‌خانم صدای جابه‌جایی سطل آب پیرزن را در راه‌پله‌ها شنید. هر طوری بود خود را کشاند سمت درِ آپارتمان و چند تقه‌ به در زد. بعد صدای پای پیرزن را شنید که داشت می‌آمد سمت درِ آپارتمان او. جابه‌جا شد و گوش خواباند سمت در. صدای قدم‌های پیرزن که قطع شد، اول سکوت شد و بعد صدای خس‌خس نفس‌های پیرزن را شنید. گفت: «الان در را باز می‌کنم.» دستی به سر و رویش کشید و سعی کرد بدن نامتوازن خود را بالا بکشد. دست‎ها را ستون بدن کرد و تکانی به هیکل چاقش داد و خود را بالا کشید. از کمر به پایین بدنش همراهی‌اش نکرد. پاهای لاغر میان ستون دست‌هایش تاب خورد و بی‌تناسب بودن بالاتنه و پایین‌تنه بدنش، بیشتر خود را به رخ کشید. هرطوری بود در را باز کرد و نشست در ورودی خانه و تکیه داد به در، که حالا باز بود و هوا رد و بدل می‌شد. پیرزن نظافتچی را دید که مانند روحی سرگردان در راه‌پله ایستاده و حالا با باز شدن در، دارد تکانی به‌خود می‌دهد که جلوتر بیاید تا ببیند ساکن واحد 23چه‌کارش دارد. گفت: «کارهایت را که انجام دادی بیا امروز ناهار مهمان من هستی.» پیرزن زبان در دهان چرخاند که نه مزاحمت نمی‌شوم. ناهار می‌روم خانه. بعد بقچه‌اش را در گوشه راه‌پله نشان داد و گفت: «سبزی هم خریده‌ام. باید بروم پاک کنم. بماند خراب می‌شود.» اشرف‌خانم مانند کسی که نخواهد و نگذارد فرصت پیش‌آمده به همین راحتی از دست برود، گفت: «سبزی را بیار بده به من تا تو کارهایت تمام شود، پاکش می‌کنم. من کاری ندارم. ناهار را هم صبح بار گذاشته‌ام، منتظرم ظهر شود سفره را بیندازم.» پیرزن انگار که هنوز نتوانسته باشد ماجرا را حلاجی کند و تکلیف خودش را در این میان بداند، با مِن‌ومِن گفت: «آخه زحمت می‌شه برای شما. هم سبزی را پاک کنی و هم...» دیگر ادامه نداد. اشرف‌خانم گفت: «زحمت چیه زن حسابی؟ من از بس بیکار و بی‌کس در این خانه نشسته‌ام دلم لک زده برای یک کاری که سرم گرم بشه و یک هم‌صحبت که دلم نپوسه تو این چهاردیواری.» پیرزن لبخندی زد. اشرف‌خانم هم خندید. پیرزن گفت: «می‌خواستم بگم اگر کاری داری بگو من انجام می‌دم. من عادت کرده‌ام. خسته نمی‌شوم، اما حالا با این حرف‌ها زبانم را بستی.» بعد بی‌هوا دست برد زلف‌های گوریده و سفیدش را که از گوشه چارقد بیرون زده بود، زیر چارقد برد و سرپایین انداخت و گفت: «باشه می‌آیم. راه‌پله‌ها را که دستمال بکشم، می‌آیم.» اشرف‌خانم با لبخند به بقچه پیرزن در گوشه راه‌پله اشاره کرد و گفت: «سبزی‌ها رو بیار تا تو بیایی پاکش کنم.» پیرزن سر بلند کرد و این بار لبخند کشداری روی صورتش جاری ساخت و انگار دیگر غریبگی نمی‌کرد، گفت: «پاک کردن سبزی‌ها باشد برای موقعی که من کارم را تمام کنم و بیام با هم بشینیم حرف بزنیم و سبزی‌ها را پاک کنیم.» اشرف‌خانم با رضایت لبخند زد، اما اصرار کرد پیرزن بقچه سبزی‌ها را به او بدهد و بعد برود دنبال کارش در راه‌پله‌ها. پیرزن به سمت سطل آب برگشت و همزمان گفت: «پس برو یک پارچه‌ای چیزی بینداز که خانه را کثیف نکنیم.» اشرف‌خانم حالا که خیالش از آمدن پیرزن راحت شده بود، دیگر چیزی نگفت و خود را کشاند داخل خانه، اما در را نبست. برای لحظه‌ای استراحتی به بازوهایش داد و بعد مثل اینکه کار ناتمام و نکرده‌ای یادش افتاده باشد، کشان‌کشان خود را به آشپزخانه رساند و با چرخشی که به دست‌ها و بدنش می‌داد، دست به‌کار شد. ته‌مانده هنر آشپزی‌اش را که از بس به‌کار نگرفته بود و داشت فراموشش می‌شد به‌کار گرفت و چنان بوی غذای اشتهاآوری در خانه به راه‌انداخت که خودش هم به یاد نداشت بعد از زمینگیر و تنها شدنش حوصله آن را داشته باشد و چنان با علاقه این کار را کرده باشد. وقتی پیرزن آمد و دست و صورتش را شست، اشرف‌خانم سفره‌ را انداخته و بشقاب‌ها را چیده بود. غذا خوردند و از هر دری حرف زدند و اشرف‌خانم میان حرف‌هایش گفت: «باور می‌کنی امروز روز تولدم باشد؟»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید