علیالله سلیمی-روزنامهنگار
اهل اغراق و توهم نبود که بگوییم یک چیز ساده را برداشته بزرگش کرده و اصلا دارد درباره اتفاقی که نیفتاده، حرف میزند و اینقدر هم جدی و مصمم، که آدم فکر میکند پیرمرد واقعا از واقعهای که در راه است خبر دارد و دارد هشدار میدهد که حواسمان باشد که در اطرافمان چه میگذرد. شبی که بیشتر همسایهها دورش جمع شده بودیم تا اگر دکترلازم است برسانیمش به مطبی، جایی یا حتی اگر شده جوشاندهای بریزیم گلویش و تر و خشکش کنیم که چنین چیزی پیش از این هم بارها سابقه داشت، اینبار حالش خوب بود. اولش تعجب کردیم چرا خانم قوامی، همسایه دیوار به دیوار پیرمرد همه ما را کشانده به خانه پیرمرد، درحالیکه حال این همسایه سالمند و بیشتر روزها بیمار، برعکس روزها و شبهای قبل خوب است و دارد با تکتک همسایهها طوری خوش و بش میکند که انگار ما به یک مهمانی دعوت شدهایم و میزبان دارد همه سعی خود را میکند که به ما خوش بگذرد. خانم قوامی وقتی زنگ درِ تکتک همسایهها را میزد، نگفت برای چه کاری، فقط گفت بیایید خانه آقای مدبر، کاری فوری پیش آمده است. همه ما به رسم سالها همسایگی با آقای مدبر که حالا بیشتر از لفظ پیرمرد استفاده میکردیم، جمع شدیم خانه پیرمرد و دیدیم که برخلاف دفعات قبل، حال پیرمرد خوب است و جای نگرانی ندارد. حتی میخواست خودش از بستر بلند شود از همسایهها پذیرایی کند که خانم قوامی و بقیه زنهای همسایه نگذاشتند و هر یک گوشهای از کار پذیرایی را بهدست گرفتند. بساط چای و میوه که انگار از قبل برایش فکر شده بود، خیلی زودتر از انتظار ما آماده و مقابل همسایهها چیده شد. هنوز نمیدانستیم موضوع از چه قرار است. تنها چیزی که از همان دقایق اول ورودمان به خانه پیرمرد دستگیرمان شد، اینکه حال پیرمرد خوب است و از این بابت جای نگرانی نیست، اما رفتهرفته تلواسهای به جانمان افتاد که نکند موضوع بدتر و پیچیدهتر از این حرفهاست. همین نفوس بد زدنِ ما ظاهرا کار خودش را کرد و پیرمرد بعد از کلی خوش و بش، سمت و سوی کلامش را چرخاخد سمت حلالیت طلبیدن از همسایهها بابت سالها مراقبت و تیمارداری و اینکه هر یک از ما جای عضوی از خانواده نداشتهاش بودیم و انصافا حق همسایگی را نسبت به او به تمام و کمال ادا کردیم و حتی گاهی مواقع بیشتر از یک عضو واقعی خانواده هوای او را داشتهایم و این کم چیزی نیست. ما هنوز متوجه منظور پیرمرد نشده بودیم و نزدیکترین حدس، مسافرت یا اثاثکشی به محله یا شهری دیگر بود که برای خیلی از همسایههای قبلی هم اتفاق افتاده بود و برای پیرمرد بیمار هم میتوانست اتفاق بیفتد، البته اگر قوم و خویشی از راه میرسید و برای روزهای پایانی عمر پیرمردی که مدتها بود دیگر نمیتوانست راه برود و کارهای شخصیاش را انجام دهد و روزبهروز هم بدن نحیف و نزارش تحلیل میرفت و امیدها به بهبودیاش کمرنگ میشد. پیرمرد حرفی را زد که شبیه قصهها بود. گفت: «همه این سالها آرزوی یک سفر دور و دراز را داشتم و فکر میکنم حالا وقتش رسیده است.» دستی به محاسن سفیدش کشید و دوباره گفت: «من مطمئنم صبح روز فردا را نمیبینم و این آخرین پاییزی بود که دیدم و دیدیم و شما باز هم خواهید دید، اما چوبخط من دیگر پر شده است.» هیچکس حرفش را جدی نگرفت. هر چند، اگر هم این حرف را نمیزد، همه ما آن تَهتَههای دلمان میتوانستیم تصور کنیم که آخرین دیدار ما با این پیرمرد رنجور است که کلی بهار و تابستان و پاییز و زمستان به عمرش دیده است. پیرمرد دوباره به قصه برگشت و گفت: «تولد من در پاییز بود. پاییز ازدواج کردم. همسرم در یک پاییز غمانگیز من را تنها گذاشت و غمانگیزتر از همه، آن پاییزی بود که تنها پسرم به جبهه جنگ رفت و دیگر برنگشت. عمر واقعی من هم همان پاییز به سر رسید، اما این همه سال منتظر ماندم پیکر پسرم برگردد، نیامد. دیروز به من خبر دادند، استخوانهایش را پیدا کرده و به خاک سپردهاند.» اشک امانش نداد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «من دیگر در این دنیا کاری ندارم. سلام من را به پاییز سال بعد برسانید.» اول سکوت کردیم و بعد دلداریاش دادیم و به خانههایمان برگشتیم. فردا صبح خانم قوامی دوباره زنگ درِ تک تک همسایهها را زد برای تشییع پیکر پیرمرد.
پنج شنبه 24 آذر 1401
کد مطلب :
180080
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/3l6RA
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved