آقای شب یلدا
قد بلندی دارد. وقتی توی مبل راحتی لم میدهد، اگر از جلو نگاهش کنی، زانوهایش تا نزدیک قفسه سینهاش میرسند. آقای کارگردان شوخطبع است. بیاینکه در صدای تخت و یکنواختش تغییری بدهد یا حالت چهره آرام و ظاهرا جدیاش عوض شود، حرفهای بامزهای میزند.
کیومرث پوراحمد، استاد نوستالژی است. هنوز که هنوز است از دیدن یک سکانس «قصههای مجید» که میخواهد جای کاچی، ملخ دریایی بخورد یا با لباس رسمی برود توی مجلس خواستگاری یا برای معلم انشایش پلیور ببافد، بغضی توی گلویمان گیر میکند. تازه آقای کارگردان درد عشق را هم خوب میشناسد؛ این را همه آنهایی که با صحنه اول «شب یلدا» همراه زار زدنهای فروتن تند و تند اشک ریختند، خوب میفهمند.
او عاشق اصفهان است؛ آنقدر که شخصا به این شهر شناسنامه داده؛ عین کاری که آن طرفتر، اسکورسیزی با نیویورک کرده. پوراحمد برای ایرانیها فیلم میسازد، برایش مهم نیست کسی آن ور آب تحویلش بگیرد یا نه. «کارآگاه اوصیا» و «مصطفی»یش اصلا شبیه هلمز و واتسن نیستند.آقای کارگردان هیچ وقت حرفهای قلمبه سلمبه نمیزند، ادای روشنفکری درنمیآورد و قیافه نمیگیرد. وقتی هم که سالها پیش - قبل از فوت بیبی- در برنامه شب شیشهای تصویرش را نشان دادند که رفته بود عیادت بیبی سالخورده و مریضش و خواستند که احساسش را بگوید، خیلی راحت و بیشیله پیله گفت: «مادرمه دیگه...مادرم مریضه...و من همین جا از خواهرم تشکر میکنم که جور همه ما رو واسه پرستاری از اون کشید.» بهخاطر همین قد بلند، صدای تخت، چهره آرام، طنز لطیف، حسرت پنهان، غم همیشگی، سادگی کودکانه و صراحت صادقانهاش است که ما هنوز آقای کارگردان را خیلی دوست داریم. حتی اگر «نوک برج» و «گل یخ» و «اتوبوس شب» او، خاطره «خواهران غریب» را هم برایمان زنده نکنند.