دانشجوی انرژی اتمی در جبهه چه میکرد؟
یادی از «شهید غلامعلی پیچک»، فرمانده عملیات غرب کشور که در حماسه بازیدراز خوش درخشید
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
اگر امروز در کنار مردمش بود قطعا یکی از بهترین و با تجربهترین دانشمندان هستهای کشورمان به شمار میآمد؛ دانشجوی نخبهای که بهرغم فراهمبودن بورسیه تحصیلی در خارج از کشور ترجیح داد در دانشگاه تهران تحصیل کند. او با شروع غائله کردستان، درس و دانشگاه را رها کرد و برای کمک به هموطنان خود به شهرهای غربی کشور رفت. از آنجا که هوش و نبوغ بالایی در تجزیه و تحلیل مسائل پیشرو داشت، خیلی زود توانست بهعنوان مسئول عملیات جبهه غرب فعالیت کند. چه کسانی که جنگ را درک کرده و چه نسل جوان امروزی که دفاعمقدس را درک نکرده با نام «سردار غلامعلی پیچک» بیگانه نیستند. روی دیوار سفارت پیشین آمریکا نامش بهعنوان یکی از فاتحان لانهجاسوسی نوشته شده است. شهید پیچک اگرچه مدت کوتاهی در مناطق جنگی حضور داشت اما توانست با درایت و پختگی، نیروهای ارتش و سپاه را برای مقابله با دشمن هماهنگ کرده و گام بزرگی برای پیروزی رزمندهها بردارد. حاجاحمد متوسلیان و شهید علی موحددانش، ازجمله غیورمردانی هستند که در مکتب او کشف و تربیت شدند. 20آذر سالروز شهادت اوست. به یادش گفتوگویی با کبری اسلامی، مادر شهید انجام داده و خاطرات همرزمانش را بازگو میکنیم.
از صلابت مادرش دستگیرت میشود که غلامعلی در دامان چه شیرزنی پرورش یافته و بزرگ شده است. محکم و استوار حرف میزند؛ بهخصوص وقتی از پسرش میگوید. در بردن نام او نه بغض میکند و نه اشکی بر چشمش میآید. میگوید: «بار آخر وقتی گفت مامان حلالم کن دارم میروم، گفتم تو را به امامزمان(عج) سپردم. فدایی راه اسلام شد و بهوجودش افتخار میکنم.» سال1338بود که به دنیا آمد؛ درست روز نیمهشعبان. پسرک بیشتر از سن و سالش نشان میداد. هیکل درشت و ورزیدهای داشت. بینهایت باهوش بود و از رفتارش میشد پی برد که در ذهن پویای او چه میگذرد. مادر برای اینکه غلامعلی وقتش را به بطالت نگذراند و بهانه نگیرد که حوصلهاش سررفته است او را به مدرسه نزدیک خانه برد و از مدیر خواست پسرش را به کلاس اول راه دهد. گفت: «فقط سر کلاس بنشیند. یادگرفتن را دوست دارد.» مدیر موافقت کرد و غلامعلی 5ساله به کلاس اول رفت. کسی با او کاری نداشت. فکر میکردند پسرک در حال و هوای خودش به سر میبرد. اما با شروع امتحانات خردادماه، معلم امتحانی از او گرفت و غلامعلی همه درسها را با نمرات 20قبول شد. سال بعد و سال بعدتر هم همین اتفاق افتاد. مادر میگوید: «کلاس اول که تازه همه بچهها مدرسه میروند غلامعلی کلاس چهارم بود.»
بستنی آب شد اما دل بچهای آب نشد!
غلامعلی در دوران دانشجویی، هم درس میخواند و هم کار میکرد. مدتی در سازمان انرژی اتمی مشغول فعالیت شد و بعد از تعطیلی آن با اینکه میتوانست در هر وزارتخانهای کار کند اما ترجیح داد معلم شود. او روح لطیف و دلرئوفی داشت. هر کاری که فکر میکرد خدا را راضی میکند انجام میداد. بیشتر نگاهش به زیردستانش بود که بتواند خدمتی به آنها کند. برای همین بخشی از درآمدش را به دانشآموزان نیازمندش اختصاص داده بود و مقداری هم در اختیار مادرش میگذاشت. البته نه اینکه پول را بهدست او بدهد. نمیخواست مادرش اذیت شود. پول را زیرفرش قرار میداد تا مادر هنگام جاروکردن آن را بییند. مادر به یاد خاطرهای میافتد: «یک بار برای خرید او را با خودم بردم. برای اینکه خستگی راه را از او بگیرم، نزدیکیهای خانه یک بستنی برایش خریدم. حواسم نبود که آن را نخورده است. دم در خانه که رسیدیم دیدم بستنیاش آب شده و روی لباسش ریخته است. گفتم چرا نخوردی؟ گفت بستنیام آب شد اما دل بچهای آب نشد!» بعد هم ادامه میدهد: «اگر از او تعریف کنم شاید تصور شود که چون مادرم، اینطور دربارهاش میگویم اما عین حقیقت است. غلامعلی هیچ وقت کاری نکرد که از او دلخور شوم. سر به راه بود. در همان دوران طاغوت با دوستانش کتابخانهای در مسجد درست کرده بودند. جلسه قرآن برگزار میکرد. برای آموزش قرآن هزینه میکرد.»
دانشجوی نخبه دانشگاه تهران
سالها گذشت و غلامعلی دوره دبیرستان را به پایان رساند. 16ساله بود که شانس خود را در آزمون سراسری امتحان کرد. با توجه به رتبه بالایی که داشت، امکانات تحصیل در خارج از کشور برایش فراهم شد اما او ترجیح داد به دانشگاه تهران برود و رشته انرژی اتمی بخواند. حضورش در دانشگاه همزمان شده بود با بحبوحه انقلاب. آشناییاش با افراد مبارز او را در مسیر دیگری قرار داده بود. مرتب اعلامیه جابهجا میکرد و تعداد زیادی از آنها را در انباری خانهشان نگه میداشت. مادر به آن روزها برمیگردد؛ «غلامعلی با دکتر شرافت، صمیمی بود. به جلسات سخنرانی استاد مطهری میرفت. سر نترسی داشت خودش هم میدانست که روزی ممکن است ساواک او را دستگیر کند. برای همین خودش را به شرایط سخت عادت میداد.»
غلامعلی در جبهه مراقب رزمندهها بود
بعد از پیروزی انقلاب، غلامعلی به نیروی جهادسازندگی پیوست و مدتی نگذشته بود که با شکلگیری نیروی سپاه عضو این نهاد شد. چند ماهی بهعنوان محافظ شهید مطهری یا در بیتامام(ره) فعالیت داشت تا اینکه غائله کردستان پیش آمد. غلامعلی، عزمش را جزم کرد تا به غرب کشور برود. هوش سرشار او در جبهه به کمکش آمد. علم ریاضیات و قدرت تحلیل بالایی که داشت باعث شد ایدههای خود را در زمینه طراحی عملیات بهکار گیرد. برای اینکه بتواند بهتر عملیات را ساماندهی کند کتاب «دافوس» را از نیروهای ارتش به امانت میگرفت و بعد از مطالعه دست بهکار میشد. برای او کارهای غیرممکن وجود نداشت. مادر خاطراتی که از دوستانش شنیده نقل میکند: «چندین عملیات در ارتفاعات بازیدراز انجام داد. مجروح هم میشد. اگر جراحتش کم بود که اصلا تهران نمیآمد و به من هم حرفی نمیزد. فقط یکبار متوجه شدم که بدجور زخمی شده بود. معمولا کم به مرخصی میآمد اما هر بار هم میآمد اول از همه به دیدن امام(ره) میرفت. این کار حالش را خوب میکرد.» حضور غلامعلی در جبهه برای همرزمانش برکتی بود. این را خودشان به مادر گفته بودند. اینکه هنگام غذا عادت داشت خودش سفره پهن کند و غذا در ظرف بکشد و جلوی دوستانش بگذارد. مادر تعریف میکند: «همرزمانش تعریف میکردند غلامعلی در جبهه حواسش به ما بود. وقتی غذا میخوردیم سفره را جمع میکرد و ظرفها را میشست؛ بیآنکه از هیچکدام از ما توقعی داشته باشد.»
خطبه عقدش را امام(ره) خواند
آذرماه سال 1359بود. یکی از دوستان غلامعلی به او توصیه کرد به جمع متاهلها بپیوندد. دختری را به او معرفی کرد. محبوبه کربلایی نوری. جلسه خواستگاری مهیا شد و غلامعلی ساعتی صحبت کرد. او به عروس گفت: «باید خودت را برای یک زندگی پردردسر آماده کنی. زندگی من جای مشخصی ندارد. اگر در ایران جنگ تمام شود هر کجا که جنگ حق و باطلی صورت بگیرد من میروم.» این حرف، دلهرهای به جان نوعروس جوان انداخت اما وقتی صلابت او را دید، پی برد میتواند به چنین مردی تکیه کند. مادر به یاد روز عقدکنان غلامعلی میافتد: «خطبه عقد او را امام(ره) خواندند. یکی از دوستان سپاهی غلامعلی وقت گرفته بود. بعد از جاریشدن خطبه، عروس را خانه خودشان گذاشت و فردای آن روز هم به جبهه رفت. مدتی گذشت گفتم اینکه نمیشود دست همسرت را بگیر و بیاور سر زندگیت. خلاصه مراسم سادهای برگزار و زندگیاش را شروع کرد. 8ماه عقد کرده بودند و فقط 2ماه زیر یک سقف زندگی کردند.»
فرمانده عملیات غرب سپاه
از روز اول اسفند ماه ۱۳۵۹ با حکم شهید محمد بروجردی، مسئولیت فرماندهی عملیات ستاد غرب سپاه به غلامعلی پیچک محول شد. پیچک در جبهه غرب کاری کرده بود کارستان. با اینکه امکانات زیادی در دست نداشت اما توانسته بود خیلی خوب مانع از پیشروی عراق به شهرهای غربی شود. شهید پیچک که از قبل به اهمیت استراتژیک منطقه غرب واقف بود، به خوبی میدانست با فعالکردن این جبهه خواهد توانست ضریب آسیبپذیری دشمن را بهمراتب افزایش دهد. او در مدت کوتاهی توانست طرح کلی عملیات بزرگ بازیدراز را آماده کند. این عملیات در اواخر اردیبهشت۱۳۶۰ به پایان رسید. برای فاتحان نبرد بازیدراز چه هدیهای از ملاقات امامخمینی(ره) بالاتر؟ آنها رهسپار تهران شدند و هنگامی که با امام روبهرو شدند سر از پا نمیشناختند. عکسهای این دیدار هنوز هم از معروفترین عکسهای دفاعمقدس است.
عملیات بازیدراز مهم بود، به این دلیل که تا آن موقع ایران نتوانسته بود در هیچ منطقهای عملیات بزرگ و موفق انجام دهد. دشمن تصور میکرد هیچکس جلودارش نیست. بازیدراز شاید بهعنوان نخستین نقطه عطفی بود که توانست طعم شکست تلخی را به عراق بچشاند. اما فراز پایانی عمر غلامعلی پیچک در روزهای آذر۱۳۶۰ به عملیات مطلعالفجر گره میخورد؛ روزهایی که شهید پیچک دلگیر از اتفاقات پیشآمده در فرماندهی، از مسئولیت برکنار میشود. بعد تصمیم میگیرد تنها بهعنوان یک رزمنده در کنار بقیه رزمندگان در عملیات شرکت کند.
پیچک؛ اللهاکبر شد
عصر روز 19آذر بود. قرار بود عملیاتی در ارتفاعات بازیدراز صورت گیرد. گروهی از روستای دیره حرکت کرده و آماده عملیات بودند. پیچک که راه افتاد، فرمانده گردان خطشکن به او گفت: «بگو چه کار کنیم؟ از کجا برویم؟» و پیچک جواب داد: «من راهنمایی میکنم اما شما فرمانده هستی. طبق دستوری که میدهید مسیر را نشان میدهم.» ابراهیم شفیعی همراه حسین خالقی داخل یک دستگاه نفربر زرهی بی.ام. پی نشستند و به راه افتادند. تانکها چند دسته تقسیم شده بودند و هر کدام به محور تعیینشده میرفتند. نفربر زرهی در تنگهای قرار گرفتند تا از دید دشمن پنهان باشند. از همان جا مشغول هدایت ادوات زرهی شدند. حوالی ساعت9:30صبح روز بیستم آذر بود که صدای گرفته و پریشان محسن وزوایی از پشت بیسیم شنیده میشد که شفیعی را صدا میزد؛ «ابراهیم، ابراهیم، محسن! ابراهیم، ابراهیم، محسن!... پیچک؛ اللهاکبر شد.» غلامعلی با اصابت 2گلوله به گردن و سینه به شهادت رسید. پیکرش در خاک عراق جا ماند تا اینکه بعد از تلاش چند روزه شهید امیرحسین سلیمانی به عقب بازگردانده شد. دوستانش وقتی پیکر او را دیدند، بدن غلامعلی سالم بود؛ بیهیچ تغییری. فقط بوی عطر میداد.
مکث
نقش شهید پیچک در هماهنگی سپاه و ارتش
سیدداوود رسولی؛ همرزم شهید: «اوایل جنگ که بنیصدر، رئیسجمهور بود، برای دفاع از کشور امکانات در اختیار سپاه قرار نمیداد. دستمان خالی بود. شهیدپیچک برای اینکه بتواند این مشکل را برطرف کند با فرماندهان ارتش جلسه میگذاشت و سعی میکرد نوعی هماهنگی بین سپاه و ارتش برقرار کند. میگفت توپخانه ما و شما در کنار هم باشند. همدیگر را پوشش دهند. در واقع از پشتیبانی ارتش استفاده میکرد. شهید همت گفت یکبار باید جلسهای برگزار کنیم که ببینیم پیچک چه کرده که سپاه و ارتش اینقدر با هم هماهنگ شدهاند. شهید پیچک هیچ وقت مانعی بر سر راه خود نمیدید؛ حتی کوههای بازیدراز را که پیش از این آن را صعبالعبور میدانستند. معمولا با شهید وزوایی برای شناسایی میرفتند.»
مکث
به اندازه مذهبیبودنش، شاد هم بود
مجتبی فراهانی؛ همرزم شهید:«اولین باری که پیچک را دیدم در مسجد جاوید در خیابان شریعتی بود. اگر اشتباه نکنم سال1354بود. پسری اهل قرآن و مومن. کسی نبود که دلش نخواهد با او مراوده داشته باشد. غلامعلی مرتب در جلسات شهید مطهری شرکت میکرد. من هم همراهش بودم. اهلدل بود. به همان اندازه مذهبیبودنش، شاد هم بود. زیاد با هم به کوهنوردی میرفتیم. یا اینکه فوتبال بازی میکردیم. موقع تابستان هم برای تفریح به چشمه علی ابن بابویه میرفتیم و هندوانهای میخوردیم. غلامعلی شوخ بود اما وقتی بحث بیحرمتی به مسائل اعتقادی میشد عصبانی میشد و بهشدت برخورد میکرد. غلامعلی مدتی در مدرسهای که من مدیر آن بودم، تدریس میکرد. هوای شاگردانش را داشت؛ بهخصوص دانشآموزان بیبضاعت را.»
مکث
بیشتر شناساییها را خودش انجام میداد
اکبر حمزهای؛ همرزم شهید:کسی نبود که او را نشناسند؛ بهخصوص مردم غرب کشور. آوازهاش همه جا پیچیده بود؛ از سومار تا ارتفاعات بمو. همین باعث شد جذبش شوم. اول پای سخنرانیهایش نشستم. حرفهایش به دل مینشست. همچنین دقتنظر بالایی داشت برای همین بیشتر شناساییهای منطقه را خودش انجام میداد. آنقدر نترس بود که تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ میکرد. در عملیات بازیدراز آخرین نفری بود که از ارتفاعات پایین آمد. غلامعلی یک جمله معروف داشت و میگفت: «جنازهام را روی مینها بیندازید تا منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازهمان دریغ داریم. بگذار بگویند حکومتی آمد بعد از حکومت علی(ع) به نام حکومت خمینی(ره) که با هیچ ناحقی نساخت.»