• شنبه 19 مهر 1404
  • السَّبْت 18 ربیع الثانی 1447
  • 2025 Oct 11
شنبه 19 آذر 1401
کد مطلب : 179540
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/761Gw
+
-

چه ساده نشناختیمت، استاد!

پای صحبت همسر و فرزند شهید هسته‌ای، دکتر مجید شهریاری به مناسبت سالروز تولد او

گزارش
چه ساده نشناختیمت، استاد!

مژگان مهرابی _ روزنامه‌نگار

چه نام جاودانه‌ای از خود به جا گذاشت این مرد؛ دانشمندی که همه عمرش را صرف تحصیل علم و آموزش کرد تا بتواند کشورش را بین دیگر کشورهای دنیا سرافراز کند. فعالیت‌های او در عرصه فیزیک هسته‌ای عاملی شد برای به رخ‌کشیدن اقتدار علمی ایرانیان. از این روست که او را مرد توسعه فناوری سخت می‌دانند. تحقیقات و پژوهش‌های دکتر مجید شهریاری در حوزه فیزیک هسته‌ای توانست سرویس‌های امنیتی آمریکا و رژیم‌صهیونیستی را به ستوه در‌آورد؛ تا جایی که نقشه ترورش را طراحی کنند. دانشمند نامی کشورمان شاید در زمان بودنش گمنام خدمت کرد اما با شهادت خود چراغ راهنمایی شد برای جویندگان علم. دانشجویانی که او تربیت کرده امروز هر کدام یک مجید شهریاری هستند که می‌توانند مایه افتخار ایران باشند. مقام معظم رهبری چه زیبا درباره این شهید گفتند: «شهادت دکتر شهریاری، آبرویی داد به جامعه علمی کشور. شهادت هم چنین شخصیت برجسته و مورد قبولی، به دشمن نشان داد که در محیط علمی جمهوری اسلامی، اینجور شخصیت‌ها و انگیزه‌هایی وجود دارد.» 16آذر سالروز تولد اوست. همین بهانه‌ای است تا پای صحبت‌های دکتر بهجت قاسمی، همسر و محسن پسرش بنشینیم.

دکتر بهجت قاسمی، بانوی پرمشغله‌ای است. بیشتر وقتش به تدریس در دانشگاه می‌گذرد. در واقع همه توانش را گذاشته تا با پرورش نخبه‌های علمی راه همسرش را ادامه دهد. از این‌رو خیلی فرصت گفت‌وگو ندارد و سخت می‌توان پای صحبتش نشست. بی‌مقدمه سر حرف را باز می‌کند و به روزهای جوانی‌اش برمی‌گردد؛ دورانی که در دانشگاه صنعتی شریف دانشجوی سال آخر کارشناسی‌ارشد فیزیک هسته‌ای بود. دکتر شهریاری تازه به این دانشگاه آمده بود. دانشجوی سال‌اول کارشناسی ارشد بود اما نورچشمی استادان. اطلاعات علمی بالای او باعث شده بود بعضی از دانشجویان برای رفع مشکل درسی خود به او مراجعه کنند. یکی از همان‌ها قاسمی بود که باید مبحث برنامه‌نویسی کامپیوتر را آماده می‌کرد. دوستان به او پیشنهاد دادند که از شهریاری کمک بگیرد و همین باعث آشنایی آنها شد. قاسمی به یاد آن روزها می‌افتد: «مجید از بهترین‌های دانشگاه بود؛ جوانی محجوب و مؤدب. متانتی که داشت در بین دانشجویان زبانزد بود. بی‌دریغ به بچه‌ها کمک می‌کرد. به‌عنوان هم‌دانشگاهی برایم قابل احترام بود  اما هیچ وقت تصور نمی‌کردم که از من خواستگاری کند. من 2سال از مجید بزرگ‌تر بودم. همیشه دلم می‌خواست مردی همسرم شود که از من چند سالی بزرگ‌تر باشد و بتواند تکیه‌گاهم باشد. تا اینکه یکی از دوستان مشترکمان واسطه شد. پیام مجید را مبنی بر کسب اجازه برای خواستگاری به من داد.» این حرف فرای باورهای قاسمی بود. شهریاری نخبه دانشگاه. با هم قرار آشنایی بیشتر گذاشتند تا قبل از جلسه رسمی خواستگاری حرف‌هایشان را زده باشند. عروس تنها یک خواسته داشت و آن هم صداقت در زندگی بود. داماد هم گفت: «دلم می‌خواهد جوری زندگی کنیم که برای حل مشکلات‌مان به کسی مراجعه نکنیم و بر عکس اگر کسی مشکلی داشت پیش ما بیاید.» 

خیلی به خدا اعتماد داشت
از زمان نامزدی تا ازدواج فقط چند ماه طول کشید. آنها زندگی مشترک خود را شروع کردند با حداقل برنامه‌ها. مراسم عروسی خود را در سالن غذاخوری دانشگاه برگزار کردند؛ آن هم با حضور جمعی از دوستان و همکلاسی‌ها. در پایان هم عروس و داماد به‌ سوئیتی که در خوابگاه دانشجویی به آنها داده بودند رفتند؛ یک اتاق 12متری با کمترین امکانات. قاسمی از سختی‌های اول زندگی‌اش می‌گوید: «مجید با چند پایه و یک ورقه چوب طاقچه‌ای درست کرد که آینه و شمعدان‌مان را روی آن گذاشتیم. 2تا پشتی داشتیم و 2تا پتو. یک‌بار دکتر صالحی و دکتر غفرانی که استادمان بودند با همسرانشان به خوابگاه آمدند. مهمان ما بودند. بعد از جمع‌کردن سفره غذا درباره مسائل هسته‌ای صحبت کردیم. در خوابگاه کامپیوتر را روی میزهای قدیمی چرخ‌خیاطی گذاشته بودیم. فقط یک صندلی داشتیم یک‌بار پسر دکتر عباسی می‌خواست به خوابگاه بیاید. دکتر به او گفت اگر می‌آیی یک صندلی همراه خودت بیاور! من فقط یک صندلی دارم.» دکتر دانشجو بود و باید روی تز خود کار می‌کرد. هر دو با جدیت درس می‌خواندند. تا اینکه موعد آن رسید که خوابگاه را تحویل دهند. باید جایی را اجاره می‌کردند. یکی از دوستان مشترکشان برای پیدا‌کردن خانه کمک کرد و با اندک پولی که داشتند خانه‌ای قدیمی در شهرزیبا پیدا کردند. اما به جای اجاره آن را خریدند. قاسمی می‌گوید: «قیمت خانه 6میلیون تومان بود و ما فقط یک‌میلیون و نیم داشتیم. خدا کمک کرد و پول جور شد. مجید خیلی به خدا اعتماد داشت. او همیشه با عزت‌نفس زندگی می‌کرد. شاید اوایل زندگی مشترک در رفاه نبودیم اما این مرد من را غنی کرده بود؛ طوری که احساس می‌کردم هر کس به خانه ما می‌آید مفتخر شده است. عشقش، محبتش، یگانگی‌اش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود.»
تولد محسن و زهرا رنگ دیگری به زندگی دانشجویی آنها داده بود؛ اگر‌چه قاسمی روزهای پرمشغله‌ای را پشت‌سر می‌گذاشت. رسیدگی به 2کودک نوپا در کنار کار و تحصیل او را خسته می‌کرد. شهریاری هم که مرتب دانشگاه بود؛ یا برای تدریس یا برای گذراندن دوره دکتری. قاسمی تعریف می‌کند: «کمتر مجید را در خانه می‌دیدم. وقتی هم می‌آمد آنقدر خسته بود که نای حرف‌زدن نداشت. مسئولیت بار زندگی روی دوش خودم بود. هر روز صبح 2بچه نوپا را باید به مهد می‌بردم. شهرزیبا کجا میدان انقلاب کجا. بعد سر کار می‌رفتم. در سرما و گرما وضعیتم همین بود.»

من ظرف می‌شستم و او شعر حافظ می‌خواند
بچه‌ها که بزرگ‌تر شدند دکتر زمانی را برای بودن با خانواده درنظر گرفت. محسن نیاز داشت که بیشتر با پدر باشد. شب‌ها وقتی به خانه می‌آمد با همه خستگی که داشت سعی می‌کرد در خدمت خانم و بچه‌ها باشد. نخستین کاری که می‌کرد میز ناهارخوری را تبدیل به میز تنیس می‌کرد و با بچه‌ها بازی می‌کرد. صدای هیاهوی‌شان خانه را برمی‌داشت و توپ بود که به در و دیوار می‌خورد. قاسمی می‌گوید: «از خواندن دیوان حافظ لذت می‌برد و گاهی اشک روی گونه‌هایش روان بود. بعضی وقت‌ها دلش می‌خواست من را هم شریک کند. می‌آمد آشپزخانه و شروع می‌کرد به خواندن. من هم ظرف می‌شستم. طوری رفتار می‌کردم که یعنی گوشم با تو است. یک‌بار قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. می‌خواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی باتوجه به او گوش دادم. شاید احساس می‌کرد که من هم یک ذره می‌فهمم، خوشحال می‌شد. همیشه به خدا می‌گفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی. سعی می‌کرد در مناسبت‌ها حتما هدیه‌ای برای ما تهیه کند؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. گاهی اوقات که دیر به خانه می‌آمد به شوخی می‌گفتم راه گم کردی چه عجب از این طرف‌ها! سرش را پایین می‌انداخت متواضعانه می‌گفت شرمنده‌ام.» شهید شهریاری عادت به خواندن قرآن به‌صورت ترتیل داشت. این را همسرش بهتر تعریف می‌کند: «انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان، صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار می‌خواند.» 

عزیزترین کسم جلوی چشم‌ام شهید شد
8آذر سال‌1389. صبح زود قرار بود قاسمی به محل کار خود برود اما به‌علت اجرای طرح زوج و فرد امکان آن مهیا نبود که با وسیله نقلیه خودش راهی شود. از این‌رو با همسرش همراه شد. سوار بر ماشین شدند. باقی ماجرا را از زبان قاسمی می‌شنویم: «آن روز ترافیک شدید بود. راننده دکتر مجبور بود به آرامی حرکت کند. در این حین موتورسواری خود را به ماشین نزدیک کرد. وقتی دور شد آنتن کوچکی روی ماشین دیدم. راننده هم آن را دید به مجید گفت آقای دکتر سریع از ماشین بیرون بروید. خودش پیاده شد. من هم پیاده شدم. سعی کردم در را برای مجید باز کنم اما متأسفانه بمب منفجر شد و به گوشه‌ای پرتاب شدم. مجید جلوی چشم‌ام شهید شد؛ عزیزترین کسم.» پیکر شهید دکتر مجید شهریاری در آستان امامزاده صالح(ع) قرار دارد و به باور همسرش، دانشمند شهید در تکه‌ای از بهشت ماوا گرفته است.

مکث
سوابق علمی این دانشمند


دکتر مجید شهریاری در 16آذر سال 1345در زنجان متولد شد. بعد از پایان دوره دبیرستان شانس خود را برای ورود به دانشگاه امتحان کرد و سال1363موفق شد به دانشگاه صنعتی امیرکبیر راه یابد و تحصیلات خود را در رشته مهندسی الکترونیک ادامه دهد. شهید شهریاری در سال1369دوره کارشناسی‌ارشد مهندسی هسته‌ای را در دانشگاه صنعتی شریف گذراند و بعد از آن تا مقطع دکتری پیش رفت. این دانشمند توانمند موفق به نوشتن 4کتاب مرتبط با حوزه کاری خود شد و چندین مقاله بین‌المللی در زمینه مهندسی هسته‌ای در مجلات معتبر به چاپ رسانده است. برگزاری دوره‌هایی چون «کارگاه آموزشی آشنایی با کدهای محاسباتی رآکتورهای هسته‌ای» ازجمله سوابق شهریاری بوده‌است. یکی از طرح‌های مهم شهریاری، طراحی‌های تئوریک مربوط به ساخت نسل جدید رآکتورهای هسته‌ای است که بازتاب زیادی نیز در مراکز علمی جهان داشت. او ازجمله کارشناسان‌ارشد مبارزه با کرم رایانه‌ای استاکس‌نت بود.

مکث
محسن، پسر دکتر شهریاری: 
هر آن کس بی‌ادب شد می‌خورد چوب


بعد از مادر نوبت به محسن، پسر دکتر شهریاری است که خاطراتی که از پدر به یاد دارد بازگو کند. او درس‌خوانده رشته برق است و مثل پدرش سربه زیر و محجوب است. رابطه پدر و پسری‌شان را تعریف می‌کند: «علاقه پدرم به ریاضی باعث شد من هم علاقه‌مند به این رشته شوم. گاهی وقتی به خانه می‌آمد چند مسئله ریاضی جلوی من می‌گذاشت می‌گفت حل کنم. بعد من این کار را می‌کردم. مسئله می‌نوشتم و می‌گفتم حالا شما حل کن. با هم شوخی داشتیم. پدرم شعری را مرتب می‌خواند و من هم یاد گرفتم. شعر از ملا هاشم زنجانی است: «ادب خوب است ادب خوب است ادب خوب/ هر آن کس بی‌ادب شد می‌خورد چوب» او حین تدریس و کار، جدی بود اما مواقع دیگر فوق‌العاده نرم و متواضع. یکی از دوستان پدرم برایم تعریف کرد که گویا با هم از جلوی ساختمان نیمه‌کاره دانشکده رد می‌شوند، کارگری که بابا را می‌شناخته نزدیک می‌شود و با همان لباس‌های خاکی او را در آغوش می‌گیرد. بابا هم کلی با او خوش و بش می‌کند و خداقوت می‌گوید. همیشه با کسانی که مقام اجتماعی پایین‌تری داشتند متواضع برخورد می‌کرد.» اما موضوع دیگری که محسن روی گفتنش تأکید دارد ارادت خاص شهید شهریاری نسبت به آیت‌الله جوادی آملی است. می‌گوید: «پدرم سخنرانی‌های ایشان را همیشه گوش می‌داد. به کلاس اخلاق استاد طیب هم می‌رفت.» بعد از شهادت، دکتر آیت‌الله جوادی آملی پیامی فرستادند: «همسر و خانواده شهید شهریاری مطمئن باشند که وی در روح و ریحان است. اگر با دو دست پر به بارگاه الهی راه یافت، نه‌تنها مشکل خودش را حل می‌کند بلکه مشکل دیگران را هم برطرف می‌کند و از دیگران شفاعت خواهد کرد.» 

معرفی کتاب
آشنایی با شهریار وطن در کتاب «استاد»


کتاب «استاد»؛ خرده‌روایت‌هایی از زندگی استاد شهید دکتر مجید شهریاری به قلم فاطمه شایان‌پویا در قطع رقعی و ۲۳۲ صفحه  است که توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. در این کتاب حدود ۲۰۰ خاطره از دوستان، دانشجویان، همکاران، همسر و فرزند شهید مجید شهریاری که همگی از آن استاد شهید درس گرفته‌اند، ذکر شده است. این اثر ابتدا خاطرات همسر شهید از مدت زندگی و آشنایی و ماه‌عسل و دوران خوابگاه دانشجویی و زندگی سراسر ساده و بی‌ریای آن شهید عزیز را به‌صورت روان و جذاب نقل می‌کند. در ادامه نویسنده از زبان دانشجویان و دوران دانشجویی و استادی آن شهید، مطالبی دل‌نشین و تأثیرگذار را از اخلاق و رفتار خوب آن بزرگمرد روایت می‌کند. در خاتمه نکاتی را از لسان همکارانش و شاگردانش در مورد سنن و سیره عملی و گفتاری آن استاد شهید به رشته تحریر درمی‌آورد. تصاویر به‌جامانده از آن شهید بزرگوار از قسمت‌های مهم و به‌یادماندنی به‌حساب می‌آید. چه بسیارند کسانی که آموخته‌اند از تعهدش، نکته‌سنجی‌اش، سخاوت علمی‌اش، پدرانه‌هایش، رفاقتش، اخلاصش، عاشقانه‌هایش، لطافتش، جدیتش، صبر و ایستادگی‌اش و... که تمام اینها، تنها گوشه‌ای از وجود شهید است.
بخش‌هایی از کتاب استاد را از زبان یکی از دانشجویان می‌خوانیم: «فکر کنم ترم‌دو بودیم که یکی از استادان، مدتی سرپرست دانشکده شد. ما ترم قبل با ایشان درس داشتیم. نظراتی شنیده بودیم که انتقاد زیادی به ایشان وارد بود. این تصمیم برایمان خیلی گران تمام‌شده بود. با بچه‌ها قرار بود اعتراض کنیم. با خیلی از استادان هم صحبت کردیم. یادم هست وقتی با یکی دو نفر دیگر رفتیم اتاق دکتر شهریاری و از دغدغه‌هایمان گفتیم، ایشان ما را به صبر و آرامش دعوت کردند که در عکس‌العمل نشان‌دادن عجله نکنیم. یادم هست به ایشان گفتیم حاضریم تحصن کنیم و... و از او خواستیم ریاست دانشکده را بپذیرند و ما هم هر کاری لازم باشد و در توانمان باشد، انجام می‌دهیم. اما ایشان حرف‌هایی زدند که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گفت که خودش هم نقدهایی به این انتصاب دارد، ولی دنبال ریاست دانشکده نیست و این موضوع آن‌قدر برایش بی‌ارزش است که مثل این می‌ماند، یک چوب کبریت از اینجا بردارند بگذارند آن طرف‌تر. گفت ترجیح می‌دهد به‌کار علمی خودش ادامه بدهد و زمان، همه‌چیز را مشخص می‌کند. ما را هم آرام کردند. و چقدر راحت نفهمیدیم که تو تنها استاد درس و مشق دانشگاهمان نبودی! تو استاد راهمان بودی از میان تمام علم و دانش و سختگیری و دقت‌ات، از میان تمام تواضع اختیاری‌ات، تمام مجاهده و مراقبه‌ات و تمام عشقت به ائمه اطهار که بار‌ها و بار‌ها در کلاس درس و در مناسبات ابرازش می‌کردی و ما کیف می‌کردیم که می‌شود عاشق بود و عالم بود... چه ساده نشناختیمت استاد.»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید