
همگام با «مادر»، در طریق مبارزات
با دیدن قدرت او، صبر میکردم

علی احمدیفراهانی-تاریخپژوه
بانو رضوانه میرزا دباغ، فرزند زندهیاد مرضیه دباغ (حدیدچی)، مادر را در شکنجهگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری همراهی کرده است. او علاوه بر اینکه خود از زندانیان نوجوان و سیاسی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی است شاهد مبارزه و مقاومت بانوی دلیر نهضت نیز هست. هم از این روی مروری بر خاطرات وی، میتواند دریچهای نوین بر سیره آن مبارز پرآوازه باشد. وی در میان خاطرات خویش، روزی را به یاد میآورد که مأموران برای دستگیری مادر، به خانهشان هجوم آوردند و مدتی در آنجا حضور داشتند: «متأسفانه بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی، بسیاری از مسائل را به یاد نمیآورم و باقی را هم، با کمک خواهرم راضیه به یاد میآورم. خاطرم هست در آن دوره، نامزدم آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کردند و با اتو سوزاندند و اذیت کردند. البته ایشان قبل از من دستگیر شده بود. یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما، 12نفر را دستگیر کرده بودند. هیچ وقت لحظه دستگیریام را فراموش نمیکنم. واقعا به طرز وحشیانهای برخورد کردند. ساواکیها فکر میکردند، با یک گروه طرف شدهاند! آنچنان داد و فریاد میکردند که کسی جرأت نداشت نفس بکشد. قبل از اینکه مادر را دستگیر کنند، ساواکیها 4هفته در خانه ما اقامت و آزادی را از همه ما سلب کردند و حتی اگر میخواستیم برادر کوچکم را برای خرید به بیرون از منزل بفرستیم تا تفتیش نمیکردند، اجازه نمیدادند که از منزل خارج شود. ساواکیها درحالیکه ادعا میکردند خیلی زرنگ هستند اما لطف خدا و هدایت فکری مادر، در همین اوضاع سخت هم به کمک ما آمد و از بقال محل کمک گرفتیم. بقال محله ما مرد بزرگواری بهنام آقای بهاری بود که مغازه او بیشتر شبیه عطاری بود و در این جریان، کمک زیادی به ما کرد. او حتی شهادت آیتالله سعیدی را به ما اطلاع داد و کسانی که قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش کوچه بازگردانده میشدند! مادرم کاغذ کوچکی را نوشت و روی آن علامتی گذاشت و آن را بهدست برادر کوچکم سپرد و مبلغی پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک، پشت یکی از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: به آقای بهاری بگو به ما شکلات برساند! همین پیام، آقای بهاری را متوجه مشکلات ما کرد... .»
برای کسی که در نوجوانی راهی کمیته مشترک شده است، واگویه خاطرات شکنجههای آن آسان نیست. هم از این روی رضوانه میرزا دباغ نیز، به دشواری خاطرات آن دوره را باز میگوید:«یادآوری صحنههای شکنجه مادرم، برایم بسیار سخت و دردآور است. بهخاطر دارم که مادرم را سرپا نگهداشته بودند و اجازه نمیدادند لحظهای بنشیند یا به او بیخوابی میدادند که گاهی 48ساعت و بیشتر طول میکشید. وقتی که شب میشد، تازه اول کار بازجویان بود و سیلی خوردن و شکنجه با کابل، مانند نقل و نبات نثار زندانیان میشد. شوک الکتریکی تمام ابعاد وجودم را به لرزه درمیآورد و بدنم از ضربههای شلاق، همیشه خونین و مالین بود. از خباثت و کارهای کثیفی که بازجویان انجام میدادند، نمیتوانم حرفی بزنم، چون شرم دارم. آن همه زشتی و پلشتی را میدیدم، اما کاری از دستم برنمیآمد. با هر شکنجهای دچار ضعف و بیحالی میشدم اما روح بلند مادرم و دیدن وضعیت ایشان برایم تسکین بود. من وقتی بلند مرتبگی مادرم را میدیدم، صبر میکردم. من مدام صدای آه و ناله افراد مختلف را که زیر شکنجه بودند، میشنیدم و زجر میبردم. بیشتر زندگی من پس از آزادی از زندان، به بیماری گذشته است و نتوانستهام آنطور که شایسته بندگی خداست، شاکر خدا باشم و او را عبادت کنم. قطعاً این مشیت الهی بوده که من در کنار چهرههای پرزرق و برق آن روزگار، الگویی مانند مادرم داشته باشم. خدا میداند که نمیخواهم از خودم بت درست کنم اما لحظهای از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپری شد. اکنون افسوس میخورم که چرا حالا آن حالات را ندارم. من چهارده ساله بودم که دستگیر شدم. از خدا میخواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند، که انقلاب چگونه بهدست آمد، چون فقط در آن صورت است که میتوانیم در حفظ و نگهداری انقلاب کوشا باشیم. انشاءالله درس عبرتی برای همگان باشد... .»