• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
دو شنبه 30 آبان 1401
کد مطلب : 177731
+
-

قصه‌هایی از شهر و شهروندان

عکس خانوادگی منهای سه ‌نفر

علی‌الله سلیمی، نویسنده

این فکر فریده بود که یکی از عکس‌های سیاه و سفید، قدیمی و شکسته و رنگ‌پریده پدربزرگ را ببرد عکاسی سر خیابان تا پسرک متخصص تعمیر عکس‌های قدیمی با همه ترفندهایی که بلد بود و مهارتش در تعمیر عکس‌های قدیمی سیاه و سفید را با چاپ بنر و بروشورهای رنگارنگ و نصب آنها پشت ویترین و گوشه و کنار محله به رخ اهالی محل کشیده بود، عکس قدیمی پدربزرگ را هم تعمیر و بازسازی کند و پدربزرگ یکباره از دنیای سیاه و سفید و خاکستری برگردد به سال‌های خوش‌رنگ‌ولعاب جوانی؛ ایامی که او در این سال‌های سالمندی با آه و حسرت از آن یاد می‌کرد و ما هم همیشه در اینجور مواقع افسوس می‌خوردیم که کاری از دستمان برنمی‌آید تا کمک کنیم پدربزرگ برگردد به سال‌های دور و دورانی که حالا بیشتر از هر زمان دیگری افسوسش را می‌خورد. بازگویی خاطرات پدربزرگ همیشه با جاری‌شدن اشک‌های خودش و بعد اشک‌های پدر و در نهایت ما همراه بود. پدر که جوانی پدر‌بزرگ را دیده بود، همیشه حرف‌های خاطره‌انگیز او را تأیید می‌کرد و ما را هم وامی‌داشت باور کنیم همه حرف‌هایش حقیقت دارد و پدربزرگ در جوانی اینگونه نبوده که حالا هست؛ رشید و چابک بوده و قد و بالایی داشته، که حالا رشیدی و چابکی از جسم نحیفش پر کشیده و قد و بالای بلندش هم خم و کمرش تا شده است.
فریده یک عکس قدیمی از پدربزرگ در کنار خانواده‌اش انتخاب کرده بود که با گذر ایام، خطوط سیاه و سفید عکس هم رنگ باخته و آدم‌های داخل قاب تصویر، بیشتر شبیه اشباحی بودند که به دوربین زل زده بودند.
با آنکه چهره و قیافه آدم‌های داخل عکس چندان معلوم و مشخص نبود اما با توضیحاتی که پدر و پدربزرگ با هر بار بازکردن آلبوم داده بودند، ما دقیقا می‌دانستیم که هر یک از آن چهره‌های محو و رنگ‌پریده متعلق به گذشته شاداب کدامیک از اعضای خانواده بزرگ پدربزرگ است. چهره‌های پدربزرگ و مادربزرگ که معلوم بودند؛ عموها و عمه‌ها هم با کمی دقت، قابل شناسایی بودند؛ می‌ماندند نوه‌ها که کلی تغییر قیافه داده بودند اما با توضیحات مکرر بزرگ‌ترهای خانواده، ما قیافه آنها را هم حفظ بودیم. پیشنهادی را که به فریده دادم روی هوا قاپید. قرار شد عکس‌های واضح و دیگری هم از آدم‌های داخل عکس قدیمی ببریم که پسرک متخصص تعمیر عکس‌های قدیمی راحت‌تر کارش را پیش ببرد. ما این را هم می‌دانستیم که عکس قدیمی و انتخابی فریده بیشتر ارزش خانوادگی و تاریخی دارد تا نسخه تعمیر و بازسازی‌شده آن که تازه اگر پسرک کارش را خوب بلد بود بیشتر شبیه تابلوهای دستکاری و کپی‌کاری‌شده می‌شد. با این حال و برای شادکردن دل پدربزرگ، راضی شدیم فریده این کار را بکند. در عالم خواهرانه فقط من و فریده از موضوع خبر داشتیم و می‌خواستیم بقیه اعضای خانواده را هم مثل پدربزرگ غافلگیر کنیم. از روزی که فریده عکس را با هزار بار سفارش و تأکید برای حفظ نسخه اصلی به پسرک در عکاسی سر خیابان سپرده بود، دل تو دلمان نبود که نتیجه کار چه می‌شود. معلوم شد پسرک، الحق در کارش استاد است. تصویر رنگی و بازسازی‌شده از آن عکس قدیمی که در قاب زیبایی جلوه‌گری می‌کرد در مقابل ما بود. در دل و به زبان، کار پسرک را تحسین کردیم؛ اما واکنش پدربزرگ آن چیزی نبود که ما انتظار داشتیم. اول در سکوت، زل زد به عکس رنگی و بازسازی‌شده که در قاب زیبایی جلوه‌گری دوچندان داشت. انگار زمان به عقب برگشت. از آدم‌های داخل عکس، سه نفر (مادربزرگ، یکی از عمه‌ها و یکی از نوه‌ها) دیگر بین ما نبودند. اشک‌های پدربزرگ دوباره جاری شد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید