• یکشنبه 29 مهر 1403
  • الأحَد 16 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 20
پنج شنبه 26 آبان 1401
کد مطلب : 177397
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/r0Rrw
+
-

مسافری از مسافران پشت پنجره قطار

علی‌الله سلیمی

چه‌کسی فکر می‌کرد آقامعلم یکدفعه از کوره دربرود و دهان به دهان شود با پسرک شروری که اهل محل از دستش آسایش نداشتند. پسرک ننه بابای درست و حسابی نداشت. یعنی اصلا پدر و مادر نداشت. پیش رحیم‌پارکبان زندگی می‌کرد که می‌گفتند از قوم و خویشان دور پسرک است. رحیم‌پارکبان روز و شب در پارک محله بود و در اتاقک نگهبانی روز را به شب و شب را به روز می‌رساند و کلیدهای خانه را داده بود دست پسرک. خانه رحیم‌پارکبان دنج بود و ساکت و جان می‌داد برای درس خواندن. بیشتر بچه‌های مدرسه که خانواده پرجمعیت و شلوغی داشتند حسرت جایی مثل خانه رحیم‌پارکبان را داشتند اما پسرک قدرناشناس بود و قدر این موهبت خدادادی را نمی‌دانست و به جای استفاده از این موقعیت مفت و مسلمی که گیرش آمده بود، صبح تا شب در محله آتش می‌سوزاند و داد همه اهل محل را درآورده بود. از مدرسه که می‌آمد در زمین‌های خاکی و اطراف خط آهن پلاس بود و در کوچه‌ها و خیابان‌های محل هم کسی از دستش آسایش نداشت. خطاهای کوچک پسرک را می‌شد نادیده گرفت. اهالی محل هم همین کار را می‌کردند اما او اهل ریسک و خطاهای بزرگ بود. خوشش می‌آمد جیغ و داد همسایه‌ها را درآورد و کاری کند که همه او را با انگشت به همدیگر نشان بدهند. اهالی محل دقیقاً نمی‌دانستند شکایت از او را پیش چه‌کسی ببرند. دل‍‌شان نمی‌آمد پای پسرک را به پاسگاه و کلانتری محل باز کنند. می‌گفتند یتیم است. گناه دارد. رحیم‌پارکبان هم کلاً خودش را از این جور ماجراها کنار کشیده بود. نه مسئولیت کارهای پسرک را قبول می‌کرد و نه حاضر بود با پسرک در این‌باره صحبت کند بلکه سر عقل بیاید. می‌گفت این بچه از اول هم شرور بوده و نمی‌شود یک شبه او را سر عقل آورد و تربیت کرد. شاید برای همین بود که اهالی محل چاره‌کار را در رفتن به سراغ آقا معلم دیدند. نمی‌دانم با چه زبانی و چه ادبیاتی از کارهای پسرک برای آقا معلم گفته بودند که او وقتی آمد سر کلاس، یک راست رفت سراغ پسرک و او را از پشت میز بلند کرد و آورد کنار تخته سیاه و خواست خودش با زبان خودش از کارهایی که در محل می‌کند تعریف کند. پسرک اول لبخند زد. با غروری که موقع تعریف کردن از شاهکارهایش! برای بچه‌های محله‌های دیگر از خود نشان می‌داد شروع کردن به تعارف با آقا معلم که از کجا شروع کند. کسی از دل آقا معلم خبر نداشت که چکار می‌خواهد بکند و چه در سر دارد. پسرک را تشویق کرد از هر کجا که دوست دارد شروع کند به تعریف کردن از کارهایی که در محل انجام می‌دهد. پسرک دوباره لبخند زد و گفت:«آقا شما هم از کارهای من خوشتان می‌آید یا مسخره‌ام می‌کنید؟» آقامعلم خیلی جدی گفت:« نه، دوست دارم بدانم شاگردم بیرون از کلاس چه کارهایی می‌کند.» پسرک دوباره لبخند زد و گفت:« کارِ کار که نه آقا معلم. گاهی که حوصله‌ام سر برود، آره یه کارهایی می‌کنم.» آقامعلم پرسید: «مثلا؟» پسرک گفت:« مثلاً دنبال قطار دویدن و گرفتن میله‌های قطار و آویزان شدن و خلاصه سواری مفتی تا سر نعمت‌آباد و بعد هم پریدن به موقع که یکدفعه سر از اهواز درنیاوریم.» بچه‌ها زدن زیر خنده اما آقامعلم با خشم کوبید به میز و بلند شد ایستاد مقابل پسرک و پرسید:«سنگ‌پرانی به سمت قطار چی؟ تا به حال شیشه پنجره قطاری را شکستی؟ آره شکستی و نمی‌خواهی اینجا از آن شاهکارت هم تعریف کنی. بگو خجالت نکش.» پسرک مستأصل و درمانده قسم و آیه می‌آورد که اهل این جور کارهای خطرناک نیست اما آقامعلم بدون اینکه به حرف‌های او گوش کند مدام از قطار و سنگ‌پرانی بچه‌ها و پنجره شکسته و مسافران زخمی می‌گفت و آخر سر عینکش را برداشت و با یک چشم که برایش باقی‌مانده بود به پسرک خیره شد و پرسید: «تا به حال مسافری از مسافران آن سوی پنجره شکسته قطار را این قدر از نزدیک دیده بودی؟!»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید