مردان شعر و موسیقی ایران
21آبان در تقویم برای آنها که اهل شعر و موسیقیاند، روز مهمی است. روزی که نیما یوشیج به دنیا آمد و روحالله خالقی، آهنگساز معروف ایرانی دنیا را به حال خودش گذاشت و رفت؛ مردانی که شعر نوی فارسی و موسیقی اصیل ایرانی را مدیون آنهاییم.
نیما یوشیج اگر الان زنده بود چه میگفت؟ وقتی 90سال قبل گفته: «شهر منبع بدبختی است. خوشبختی در او برای یک ذهن حساس محال است، محال!» خاطرهاش از کودکی در روستا این بود که ملای مکتب پاهایش را میبست و با ترکههای بلند او را فلک میکرد تا نامههایی که اهالی روستا به هم مینوشتند را از بر کند. اما معلوم نبود شهر چه بر سرش آورد که مرتب از شهر و شهرنشینی مینالید و هر سال تابستان دست خانوادهاش را میگرفت و میبرد یوش.
نیما در اوایل جوانی به سرش زده بود که در شعبه مازندران، نهضت جنگل را تاسیس کند و به قول خودش اصالت دلاوران کوهستان را به نمایش درآورد. ولی این کار را نکرد و به جایش عاشق شد؛ عاشق یک دختر کولی که بعدها به یادش شعر «افسانه» را گفت و همین شد آغاز شعر نوی فارسی. با یکی که به جای عاشقی فقط با او آشنا شده بود ازدواج کرد. این همسر خوب یعنی عالیه خانم، کارمند بود و هر بار که نیما شغل عوض میکرد، با حقوق او زندگی را میگذراندند. نیما از شعرهایش پولی در نمیآورد. کتاب اولش را به خرج خودش چاپ کرده بود و پشت جلد زده بود یک قِران. بعدها هم که کسانی پیدا شده بودند کتابهایش را چاپ کنند، معتقد بود که پول گرفتن برای شعر، کار درستی نیست. سر پیری هم که بعد از یک عمر اجارهنشینی، یک قطعه زمین در نزدیکی میدان تجریش گرفت و برای خودش خانه ساخت، مالک زمین سر او را کلاه گذاشته بود و زمینهای مجاور را طوری فروخته بود که خانه نیما به بیرون راه نداشت. خوش شانس بود که جلال آلاحمد رفت و همسایهاش شد تا با کمک بقیه همسایهها راهی برای خانهاش به کوچه درست کردند.
نیما وقتی وصیتنامه نوشت، مثل دهخدا، دکتر محمد معین را بهعنوان وصی خودش تعیین کرد. اما فرقش این بود که دهخدا چند سالی با دکتر معین همکار بود و او را میشناخت ولی نیما اصلا او را ندیده بود و نمیدانست که نظر دکتر معین درباره اشعارش چیست و فقط از روح علمی دکتر خوشش آمده بود. همیشه همینطوری بود؛ عاطفی و عجول. شاید هم خوب شد که نیما این طوری بود، وگرنه حالا چیزی به اسم شعر نو نداشتیم.
نفسهای تابستان به شماره افتاده بود و خورشید آن بعدازظهر سال 1320، هرم همیشگیاش را نداشت. اما تهران سوخته و تبدار بود. دکتر حسین گلگلاب، استاد شیرینسخن دانشکده پزشکی دانشگاه تهران، همراه با روحالله خالقی خیابانهای تهران را با شتاب رد میکردند. خیابانها پر از سربازان روسی، انگلیسی و آمریکایی بود و زخم قحطی جنگ هنوز بر چهره شهر پیدا. روحالله خالقی ناگهان مات میماند. دکتر گلگلاب نگاه او را دنبال میکند. «آه...پرچم روسیه بر بام ژاندارمری ایران!» قطره اشکی روی صورت خالقی میدود. چیزی در قلبگلگلاب فشرده میشود. آرام زمزمه میکند: «ای ایران، ای مرز پر گهر...» خالقی فریاد میزند: «کدام ایران؟» و هق هقاش را میریزد بیرون. گریهاش که آرام میشود، به گلگلاب میگوید: «این را که گفتی میتوانی یک قطعه کامل بکنی؟ میخواهم سرودش را بسازم.»
روحالله خالقی اهل کرمان بود. متولد سال 1285وتحصیلکرده موسیقی و ادبیات. موسیقی را از همان کودکی پیش پدرش و با تار شروع کرده بود. تا اینکه سال 1302وارد مدرسه موسیقی کلنل علینقی وزیری شد. وزیری هنرآموخته اروپا بود و شیوه صحیح ویولن نوازی و تئوری موسیقی را به او یاد داد و بهخاطر استعداد عجیبی که در خالقی میدید، او را رهبر ارکستر هنرستان کرد. بلافاصله پس از پایان درس هم وزیری از او برای تدریس در هنرستان دعوت کرد. خالقی از سال 1338در رادیو مشغول شد و بیشتر شاهکارهایش را در همین دوره ساخت. قبل از اینکه بیماری زخم معده او را در آبان 1344از پا دربیاورد، کتاب «سرگذشت موسیقی ایران» را هم نوشت که هنوز کاملترین مرجع در نوع خودش است. فقط یکی باید همت کند و ماجرای خود خالقی و آهنگها و سرودهایش را به این کتاب اضافه کند؛ سرودهایی که بعضیهایشان مثل همین «ای ایران» حالا به نوعی سرود ملی شدهاند. میگویند در سال های اشغال ایران توسط متفقین، مردم هر بار که به نیروهای خارجی میرسیدند، سرود «ای ایران» را جلویشان میخواندند.