• سه شنبه 18 دی 1403
  • الثُّلاثَاء 7 رجب 1446
  • 2025 Jan 07
شنبه 21 آبان 1401
کد مطلب : 176704
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/mwQGR
+
-

علی هاشمی، نویسنده دفاع‌مقدس از کتاب «من مرتضی قربانی نیستم» می‌گوید

ثبت خاطرات یک فرمانده آزاده

گزارش
ثبت خاطرات یک فرمانده آزاده

شهره کیانوش‌راد _ روزنامه‌نگار

روزها و سال‌های حضور در اردوگاه‌های رژیم عراق برای آزادگان با شکنجه و خاطرات تلخ بسیاری همراه شده‌است. برخی از آنها تمایلی به مرور یا ثبت این خاطرات ندارند و با گذشت زمان بسیاری از جزئیات خاطرات خود را فراموش کرده‌اند. علی هاشمی نویسنده‌ کتاب‌های «چشم‌هایی که نوشتند»، «رسا »، «مثل خودش» و... با موضوع دفاع‌مقدس در تازه‌ترین کتابش سراغ ثبت خاطرات یکی از آزادگان رفته ‌است. او در کتاب «من مرتضی قربانی نیستم» خاطرات دوران اسارت حاج‌عباس جعفری، یکی از فرماندهان محورهای عملیاتی لشکر۵ نصر در عملیات خیبر را به رشته تحریر درآورده است. با خواندن این کتاب که توسط نشر کاشف علم منتشر شده‌، می‌توانید تنها با گوشه‌ای از 7سال زندگی در اردوگاه‌های عراق آشنا شوید. علی هاشمی، برایمان از روزی می‌گوید که راوی کتاب را به گفتن خاطراتش ترغیب کرد.
عباس جعفری یکی از فرماندهان محورهای عملیاتی لشکر۵ نصر است که در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمده بود اما عراقی‌ها او را به جای مرتضی قربانی، فرمانده لشکر۵ نصر تحت شکنجه قرار می‌دهند تا از او اعتراف بگیرند. جعفری یک سال بعد از اسارت در اردوگاه موصل به‌عنوان مسئول شورای مخفی اردوگاه انتخاب می‌شود؛ شورایی که در آن امور مربوط به اسرا پیگیری و تصمیم‌گیری می‌شود. چند سال بعد او و تعدادی دیگر را به جرم مضروب‌کردن یکی از جاسوسان به اردوگاه دیگری منتقل کردند و در چندین مرحله در سلول‌های انفرادی بغداد زندانی شد و این آغازی برای جابه‌جا‌شدنش در اردوگاه‌های دیگری چون کمپ‌6 و 9و 17بود.

من مرتضی قربانی نیستم 
علی هاشمی، نویسنده کتاب من مرتضی قربانی نیستم درباره ثبت خاطرات این فرمانده آزاده می‌گوید: «اصرار من برای گفت‌وگو و ثبت خاطراتش به نتیجه نمی‌رسید. جعفری می‌گفت: «حالا چه خاصیتی داره که خاطرات من را ضبط کنید؟» من معتقد بودم ثبت این خاطرات، نسل حاضر و آینده را با صبر و استقامت آزادگان در تحمل دوری از وطن و شکنجه‌های دشمن بیشتر آشنا خواهد کرد، اما او همچنان قبول نمی‌کرد.» علی هاشمی و عباس جعفری سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختند و سرانجام هاشمی موفق می‌شود جعفری را به روایت آنچه در اردوگاه‌های عراق گذشته بود راضی کند. او دلیل این اصرار را متواضع‌ و صبوربودن جعفری و حضورش در سلول‌های انفرادی عراق می‌داند: «در اوایل دهه‌70و با تفکیک نیروهای لشکر امام‌حسین(ع) در قالب تیپ‌های سه‌گانه و تشکیل تیپ دوم لشکر، فردی را به‌عنوان جانشین فرماندهی تیپ دوم معرفی کردند که بچه‌های لشکر امام‌حسین(ع) او را نمی‌شناختند! در همان روزهای ابتدایی ورودش، شایع شد که او از دوستان صمیمی آقا‌مرتضی قربانی، فرمانده وقت لشکر امام‌حسین(ع) است و در لشکر 25کربلا و 5نصر از مسئولان محورهای عملیات بوده و 7سالی هم سابقه اسارت دارد. خیلی خودمانی و متواضع و به قول بچه رزمنده‌ها، خاکی و اهل دل بود، اما نکته جالبی که این فرد را از بقیه آزادگان متمایز می‌کرد این بود که می‌گفتند وقتی اسیر می‌شود، عراقی‌ها او را به جای مرتضی قربانی و به‌عنوان فرمانده لشکر بازجویی و شکنجه می‌کنند.» با شنیدن اتفاقات دوره اسارتش به‌صورت پراکنده اشتیاق علی هاشمی برای ضبط خاطرات جعفری بیشتر می‌شود و سرانجام سال‌91 او را راضی به مصاحبه خاطرات شفاهی می‌کند.

بگو من فرمانده لشکرم!
هاشمی، در قسمتی از کتاب، ماجرای شناسایی اشتباه عراقی‌ها را روایت کرده‌است: «مترجم که انگار می‌دانست موضوع از چه قرار است با تندی به او پرخاش کرد و گفت: «یا الله، دِ حرف بزن.» مرد که تا آن لحظه ساکت بود و مردمک چشمانش از ترس به‌طورخاصی به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد و ناخواسته مثل سرمازده‌ها می‌لرزید، نگاهش را به من دوخت و با عصبانیت فریاد زد: «چرا هیچی نمی‌گی؟ بگو مرتضی قربانی‌ام، بگو من فرمانده لشکرم. بگو من بودم که تو هور به قایق‌ها دستور می‌دادم جلو برید! چرا حرف نمی‌زنی؟! مگه تو نبودی که قبل از عملیات برامون سخنرانی کردی؟ مگه تو نبودی که...» او می‌خواست تلافی اسیر‌شدنش را با این جملات تند، بر سر جعفری که می‌پنداشت مرتضی قربانی است در بیاورد. تازه متوجه شد که این مرد را برای چه وارد اتاق کرده‌اند.»

زندگی در سلول‌های سه‌قدمی
جعفری در ادامه خاطره‌ای از حضور در سلول‌های انفرای روایت کرده‌است: «دو قدم و نیم یا سه قدم سهم من از راه‌رفتن در سلول بود. گاهی احساس می‌کردم دیوارها خودشان را به من نزدیک می‌کنند و می‌خواهند مرا در میان خود لِه کنند. اگر شب‌ها یکی از آن سه نفر همسایه‌های دیوار به دیوار سلول کناری خودش را بالا نمی‌کشید و برایم از رمادیه تعریف نمی‌کرد، شاید دیوانه می‌شدم. تنها زمان آرامشم وقتی بود که احساس می‌کردم وقت نماز است. همانجا روی کف بتونی سلول تیمم می‌کردم و به سمت قبله فرضی ساخته ذهنم نماز می‌خواندم.»
 دیدار 2فرزندش مرضیه و زینب بعد از7سال دوری و اسارت یکی از خاطرات شیرین عباس جعفری است؛ «آن ذهنیتی که 7سال پیش از 2طفل یک و نیم ساله و یکساله داشتم و حالا که 2دختر بچه 9-8 ساله چادری را در مقابلم می‌دیدم درهم آمیخته بود. خنده و گریه و خوشحالی و دلهره به من تنیده و حالم را دگرگون کرده بود. بچه‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هاج و واج پدری را می‌دیدند که شاید هیچ تصویری ‌جز چند عکس از گذشته‌های دور از او ندیده بودند.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید