«وکالت حکیم» یا«ولایت فقیه» ؟!
مروری بر گفتارهای سیدمحمدمهدی میرباقری در نقد تئوری وکالت حکیم
برای فهم بحث ولایت فقیه و مبانی نظری آن از زوایای مختلفی مانند فلسفه تاریخ، فلسفه جامعهشناسی و فلسفه حقوق میتوان ورود کرد و بنیانهای اساسی این بحث مهم را طرحریزی نمود. در نوشتار پیشرو استاد سیدمحمدمهدی میرباقری از نظریهپردازان در حوزه فلسفه تاریخ ضمن طرح نظریه «وکالت حکیم» و نقد علمی آن، یکی از مبانی نظری ولایت فقیه را ارائه کردهاند.
در بحث پردامنه «ولایت فقیه» نقطه شروع کجاست؟
بهنظر میرسد، اگر بخواهیم زوایای مختلف بحث به خوبی مورد دقت قرار گیرد، شروع از فقه، آغاز مناسبی نیست؛ یعنی برای شروع این بحث، نباید ابتدائا به سراغ ادله اثبات فقیه از فقه به مفهوم خاص (که به احکام مکلفین میپردازد) برویم بلکه از علومی که بعضی از آنها نسبت به فقه فرادستی بوده و تأثیرگذار بر مباحث فقهی هستند، باید آغاز کرد؛ لذا به نمونهای از طرف مقابل اشاره کرده و سپس به مبانی اثباتی میپردازیم:
کتاب «حکمت و حکومت» مرحوم شیخ مهدی حائری، در یکی،2دهه اخیر، بسیار مورد توجه و استناد مخالفین ولایت فقیه بوده است؛ ایشان در این کتاب، بهدنبال اثبات این هستند که شیوه حکومتداری، نه از جنس ولایت است و نه متعلق به فقیه بلکه از جنس وکالت است، یعنی اداره حکومت، ابتدائا متعلق به آحاد یک جامعه است که از طریق توکیل منتقل میشود، بنابراین حاکم جامعه، باید وکالت داشته باشد و فقیه، شایسته این وکالت برای اداره و تدبیر امور اجتماعی نیست، بلکه کارشناس علوم عملی و به تعبیر دیگر فیلسوف و حکیم عمل، چنین شایستگی را داراست؛ ایشان پس از نقل ادله خویش، وارد بحث ادله نقلی ولایت فقیه که بعضی فقها، بهخصوص مرحوم نراقی به آن تمسک کردهاند (و براساس آن قائل به ولایت مطلقه هستند) میشود و این ادله را بررسی میکند.
بحث از «هستی و استی» و ارتباط آن به ولایت فقیه
ایشان بحث را از یک موضوع معرفتشناسی بسیار مهم، آغاز میکنند، میگویند همه دانشها، یا از هستی موجودات و یا از استیها و نسبت بین آنها بحث میکنند، از هستیها در فلسفه و از استیها در علوم بحث میشود و اگر حکمت به مفهوم عامش تقسیم به حکمت عملی و نظری میشود، موضوع حکمت نظری، هستی و استیهای غیرمقدور ما، مثل فلسفه نظری، ریاضیات، فیزیک، علوم زیستشناسی و امثال اینهاست که در علوم نظری بحث میشوند و در حکمت عملی نیز بحث از هستی و استی مقدور انسان است که در تقسیمبندی عام ارسطوییاش مثلا سیاست مدن و تدبیر منزل و علم اخلاق است؛ بنابراین در فلسفه عمل و در دانشهای عملی، موضوع بحث، هستی و استی مقدور انسان، مثل عدالت و آزادی و امنیت و امثال اینهاست؛ بحث از هستی و استی، بحثی است که روش و منطق و معیار صحتی دارد و این معیار صحت به دین ارتباطی ندارد؛ مثلا ریاضیات چه ربطی به دین دارد؟ اگر شما بتوانید نسبتهای صحیح ریاضی را کشف کنید، ریاضیات ساخته میشود و معیار صحتش هم ربطی به دین ندارد که بگوییم باید دین امضا بکند تا قواعد ریاضی، صحیح بشوند، در مورد فلسفه هم همینطور است؛ فلسفه، علمی است که مثلا با روش برهانی در باب موجود بهما هو موجود بحث میکند؛ نه روش و نه معیار صحت، مقید به دین نیستند.
ممکن است بهنظر برسد که این بحث ارتباطی به ولایت فقیه ندارد، لکن واضح است که مرتبط است، زیرا اگر بپذیریم که در معرفتشناسی، برای بشر، معرفت مستقل از دین که نه در معیار صحتش و نه در روشاش وابسته به دین نیست تعریف شود، در واقع، برای عقل و حس و حتی شهود بشر حوزهای مستقل از وحی، قائل شدهایم که میتواند به معارف صحیحی دست پیدا بکند که اداره جامعه نیز براساس همین علوم و معارف است؛ جامعه باید علمی اداره بشود و علم هم نه در صحت نه در منطق، ربطی به دین ندارد؛ با این اوصاف دیگر چه جایی برای ولایت فقیه میماند؟
لزوم توجه به مبانی در بحث ولایت فقیه
بهنظر میرسد این بحث باید از ریشه آغاز شود، اگر در حوزه معرفت، برای انسان، قائل به علومی شدیم که در صحت و روش تحقیق خود هیچ ربطی به دین ندارند دیگر از جهتی دینی زندگیکردن معنی پیدا نمیکند؛ به این جهت که اگر مبانی مورد قبول قرار گرفت، دیگر از پذیرش روبناها مفری نیست، لذا باید در آغاز بحث از ولایت فقیه، مبانی به خوبی منقح شود: اولا دین و در طول دین، فقه را چه میدانیم؟ آیا در رویکرد فلسفه تاریخی خود، 2جریان تاریخی درگیر (جریان ایمان و کفر و حق و باطل) را میپذیریم؟ تحلیل و تلقی ما از دین، فقه و از نظام عالم در یک قدم قبل چیست؟ تلقی ما از حرکت تاریخ چیست؟ تلقی ما از جامعه چیست؟ آیا برای جامعه، واقعیتی قائلیم؟ این واقعیت چطور شکل میگیرد؟ آیا اینکه گفته میشود: «مردم در غارها زندگی میکردند و حرفزدن بلد نبودند، بعد از غارها بیرون آمدند و اول، آواهای گنگ داشتند» و این قبیل افسانههای تاریخی که بافتهاند، درست است؟ یا اینکه تحلیل دیگری درست است که میگوید: از اول، جامعه مومنین و کفار وجود داشته است؛ سپس بحث حکومت و بهخصوص دولت و دولتهای مدرن است که چهکار میکنند و آیا حوزه مأموریت دولت، ارتباط و مساسی با دین پیدا میکند یا خیر؛ پس از آن بحثهای معرفتشناسی مانند نسبت بین عقل و وحی و حس بشر و نسبت بین وحی و شهود بشر و استقلال حوزههای آنها مطرح میشود، اگر در حوزه معرفت، حقیقتا، قائل به حوزههای مستقل و ممتازی که احتیاجی به سرپرستی وحی و انبیای الهی ندارند، شدیم، به همان اندازه، دایره ولایت، محدود شده و طبقات موازی برای انبیا درست میشود و دیگر نمیتوان گفت که حوزه ولایت انبیا است، بلکه بین انبیا و دانشمندان تجربی و نظری حتی عرفا و اهل شهود و مکاشفات، تقسیم کار میشود، در نتیجه حتی جامعه را نمیتوان به تنهایی به انبیا سپرد، تا چه رسد به فقیه.
لذا باید ابتدا این مبانی مورد دقت و بررسی قرار بگیرند تا روشن شود که آیا میتوان نظریه ولایت فقیه را (که براساس آن، فقیه جامعالشرایط، بر مناسبات اجتماعی ولایت پیدا کرده و حق سرپرستی و دخالت در جامعه را داراست) اثبات کرد یا خیر؟ پس شروعکردن بحث از مقبوله [روایت مورد استناد در بحث ولایت فقیه] و مانند آن، زیاد به نتیجه نخواهد رسید و اگر بخواهیم بحث را کلامی دنبال کرده و نظریه دین را ببینیم، باید در این حوزهها جستوجو کنیم، باید دید دین در باب پیدایش و تکامل اجتماعی و نیز معرفتشناسی چه نظری دارد؟ آیا واقعا به علم مستقل از وحی قائل است؟ آیا عقل و حس بشر میتواند مستقل از هدایت انبیا به معرفت صحیحی دست پیدا کند؟ یا برعکس اگر این قوا تحت هدایت انبیا قرار نگیرند، به معرفت حقیقی و معرفت حق و صوابی راه پیدا نمیکنند. به تعبیر دیگر، باید دید آیا علم، دینی و غیردینی دارد یا خیر؟ این بحثها باید مورد دقت قرار بگیرد و البته هر کدام از اینها، نیاز به بحثهای گستردهای دارد تا به نتیجه برسد.
بازگشت بحث ولایت فقیه به توحید
خدای متعال، اله عالم است که عالم را آفریده و الهی جز او نیست و همه عالم، محتاج الوهیت او هستند: «یا أَیهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَیالله وَالله هُوَ الْغَنِی الْحَمیدُ»(فاطر/15)؛ نظام ما در بحث ولایت فقیه، به یک معنا به تلقی ما از توحید برمیگردد، زیرا هم میتوان توحید را بهنحوی تلقی کرد که از آن ولایت ناشی شود و هم میتوان بهنحوی تلقی کرد که ولایت از آن ناشی نشود؛ (این بحث کلامی است و بحثهای فلسفی نیز دارد)؛ در آیه مبارکه آیت الکرسی از «اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَی الْقَیومُ» تا «وَ هُوَ الْعَلِی الْعَظیمُ » بحث از الوهیت خدای متعال و تفسیر الوهیت حضرت حق در عالم است، وقتی الوهیت حضرت حق را اثبات میکند (که معنای توحید هم همین است) آن توحیدی که حد نصاب است، نفی الوهیت از غیر و اثبات الوهیت برای حضرت حق است.
البته در پذیرش این توحید و الوهیت، (یعنی دین)، اکراهی نیست و میتوان در مقابل این الوهیت سر تعظیم فرود نیاورد؛ اکراهینبودن آن ناظر به حکمی حقوقی نیست، بلکه ناظر به امری تکوینی است، یعنی تکویناً هیچکس مجبور در مقابل توحید نیست و میتواند در حوزه اختیار خود الوهیت او را انکار کند: «لا إِکراهَ فِی الدِّینِ قَدْ تَبَینَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَی»؛ لکن اگر کسی میخواهد وارد وادی توحید و وادی دین شده و الوهیت حضرت حق را بپذیرد، باید از اولیای طاغوت اعراض کند: «فَمَنْ یکفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یؤْمِنْ بِاللَّهِ فقد استَمْسَک بِالْعُرْوَه الْوُثْقی لاَ انْفِصامَ لَها»؛ آنها بهدنبال این هستند که طغیان و استکبار را در جهان و در حوزه اراده انسانها بسط داده و انسان را مستکبر تربیت کنند؛ حالا اگر کسی مومن شد، الوهیت حضرت حق را پذیرفت، جریان ولایت شکل میگیرد. «اللَّهُ وَلِی الَّذینَ آمَنُوا یخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ» خدای متعال، ولی مومنین است، «یخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ» سیر دائمی مومنین، با سرپرستی و ولایتالله، از وادی ظلمات به سمت نور است.
الوهیت خداوند؛ امری حداکثری
حال باید پرسید: آیا دینداری امری حداکثری است یا خیر؟ یعنی میشود بگویید که انسان، الوهیت حضرت حق را در یک زاویهای از زندگیاش باید قبول کند، اما در زندگی اجتماعی، جای پذیرش الوهیت حضرت حق و عبادت او نیست؟! انسان در حوزه باطنی و شخصی خودش ملتزم به الوهیت باشد، در حوزه حیات اجتماعی، نه، دیگر جای بندگی نیست. میشود این حرف را بزنید؟!
اگر توحید را به این کیفیت معنا کنیم که «خدای متعال، اله عالم است و همه مخلوقات، تحت الوهیت اویند، منتهی خدای متعال به ما یک حوزه اختیاری داده که در آن ما مکره به پذیرش الوهیت خدا نیستیم، بلکه میتوانیم الوهیت او را قبول کنیم، و بر مدار الوهیت او زندگی کنیم، و زندگیمان بر مدار «لا اله الاالله» باشد، و میتوانیم نپذیریم»؛ نتیجهاش این است که اگر از مدار الوهیت او خارج شدیم، از ولایتش هم خارج میشویم و تحت ولایت اولیای طاغوت قرار میگیریم و اگر الوهیت او را مدار قرار دادیم، تحت ولایت الله قرار میگیریم.
باید پرسید: مدار الوهیت او کجاست؟ کجا ما خوب است خدا را سجده کنیم و از سجده در مقابل او و تواضع در مقابل او و تبعیت و طاعت او خارج نشویم؟ آیا فقط در حوزه خصوصی و باطنی و شخصی است؟ یعنی وقتی در مناسبات و روابط اجتماعی، جامعهپردازی میکنیم، انسان از الوهیت خارج شود؟! یا نه، یک امر حداکثری است و هرجا از ولایت الله خارج بشویم، تحت ولایت اولیای طاغوت قرار میگیریم، از وادی نور به وادی ظلمت میرویم؟
این معنای ولایت الله، یک معنای حداکثری است. درست است که ما مکره نیستیم، ولی اینطور هم نیست که اگر ولایتالله را قبول نکردیم، حالا مستقل میشویم؛ خیر، اگر ولایت الله را قبول نکردیم، یک ولایت دیگری بر ما اعمال میشود و آن، ولایت اولیای طاغوت است. اگر سجده و پرستش نکردیم، در معرض ولایت اولیای طاغوت قرار میگیریم. این، مبنای اصلی بحث جریان ولایت در عرصه حیات تاریخی و اجتماعی انسان است.
ولایت و معرفتشناسی
در حوزه معرفتشناسی هم، هیچ معرفتی بهمعنای تخصصی خودش پیدا نمیشود، مگر اینکه تحت ولایت الله باشد؛ الوهیت خدای متعال، تخصیصبردار نیست؛ باید در حوزه اختیار خود، تسلیم الوهیت خداوند بود، چه در حوزه کار فردی و چه در حوزه کار مشاع و تولید دانش اجتماعی؛ در هر همکاری مشاع برای تولید معرفت و دانش میتوان از الوهیت خدای متعال خارج شده و تحت ولایت اولیای طاغوت قرار گرفت و میتوان تحت الوهیت الهی عمل کرده و تحت ولایت الله قرار گرفت؛ بنابراین، کارهایی مانند تولید دانش که در حوزه معرفت انجام میشود، (از دانشهای نظری محض مثل فلسفه و ریاضیات تا دانشهای کاربردی و تجربی و امثال آن) در تمامی این حوزهها اعم از کار فردی و اجتماعی (که معمولا تولیدش اجتماعی است)، از 2حال خارج نیست، یا بر مدار توحید است یا بر مدار شرک و حالت سومی ندارد.
بنابراین در حوزه معرفتشناسی هم، سخنی که آقای حائری گفتند: «هستی و استی» اصلا این حرفها نیست؛ اولا معرفت را به این بسیطی معناکردن خیلی عامیانه است، دستگاه معرفتشناسی، خیلی پیچیدهتر از این است، ظلمانی و نورانی دارد، حق و باطل دارد؛ لذا اگر انسانی در حوزه معرفت (فرد و جامعه و تاریخ) تحت ولایت امام و معصوم و تحت ولایت انبیا قرار نگیرد، دانشاش میشود: دانش ظلمانی، تمدنش هم میشود ظلمانی؛ علم و فناوری و همهچیزش ظلمانی خواهد بود.
این بحث یکی از دورنماهای مسئله و زیربناهای اصلی بحث علمی ولایت فقیه و مدیریت اجتماعی است که باید ابتدا در آنها بحث کرد تا روایاتی مثل مقبوله و امثال اینها که در این باب هستند قابل معناکردن شود.
پ.ن: برگرفته از کتاب «حکمت تاریخ»، اثر استاد سیدمحمدمهدی میرباقری