زندگی زیبای آقای کمدین
وقتی مجری با آن لهجه غلیظ ایتالیایی اعلام کرد که «زندگی زیباست» برنده اسکار بهترین فیلم خارجی شده، روبرتو بنینی، کارگردان و بازیگر فیلم نمیدانست که از خوشحالی باید چه کار کند. از روی صندلیها خودش را به روی سن رساند و شروع کرد به جیغ و داد کردن (مشابه همه آن کارهایی که توی فیلم کرده بود) تا یکی از جذابترین و طنز آلودترین لحظههای تاریخ خشک و رسمی مراسم اسکار را رقم بزند.
روبرتو بنینی یکی از چهرههای شاخص فرهنگی و هنری ایتالیا در ۲دهه گذشته بوده است. بخشی از زندگینامه این بازیگر، کمدین، فیلمنامه نویس و کارگردان تئاتر، تلویزیون و سینما و البته شوالیه فرهنگی ایتالیا چند سال پیش در گاردین به چاپ رسید که خواندنش خالی از لطف نیست.
من توی یک خانواده خیلی فقیر بزرگ شدم. پدرم کشاورز بود، مادرم هم همینطور، ولی دوره بچگی خیلی خوبی داشتم. پدرم صبح تا شب توی توسکانی (شمال ایتالیا) دنبال کار میگشت. برای همین هیچ وقت توی خانه نبود. 3 تا خواهر داشتم که از من بزرگتر بودند. بعد ما رفتیم یک شهر دیگر و من شروع به درسخواندن کردم. مادرم مدام جادو جمبل میکرد تا یک ذره قیافهام بهتر شود، راستش من خیلی زشت بودم و مادرم فکر میکرد بهخاطر این زشتیام عاقبت خوبی ندارم. بعد من مریضی سختی گرفتم و مادرم یک کشیش قدبلند را آورد که کمی برایم دعا کند. کشیش یک لیوان آب داد بهم تا بخورم و بعد گفت: «چیزی احساس میکنی پسر کوچولو؟» من هم دیدم خنده دار است، گفتم: «بله، یک چیزهایی احساس میکنم.» بعد به مادرم گفت: «من این پسر را به مدرسه کشیشها میبرم تا ازش یک کشیش خوب بسازم.»
آن موقع فقط 12سالم بود که برای درس خواندن توی یک مدرسه مذهبی به فلورانس رفتم. سال1964 سیل وحشتناکی در فلورانس آمد. مردم جیغ و داد میکردند و همه جا را آب گرفته بود. دقیقا مثل فیلمهای فلینی. خلاصه اینکه از مدرسه فرار کردم و دوباره رفتم پیش مادرم و بهش گفتم: «به خدا دیگه هیچی احساس نمیکنم.» بعد از آن جریان من دستیار شعبده بازی در سیرک شدم. مادرم از این بابت خیلی خوشحال بود، چون یک نانخور از خانوادهمان کم شده بود. کار توی سیرک خیلی راحت بود. بعدازظهرها میشدم دستیار شعبده باز و وانمود میکردم هیپنوتیزم شدهام. خیلی ابلهانه بود ولی مردم این کار را دوست داشتند. یک حقه شعبده بازی دیگر هم بود که مردم خیلی دوست داشتند، شعبده باز یک پودر را به کف دستم میمالید و بعد دستم را آتش میزد بدون اینکه دستم بسوزد. یکبار این کار را خوب انجام نداد و دستم واقعا سوخت. دوباره فرار کردم و رفتم پیش مادرم و گفتم: «من دیگه هیچی رو دوست ندارم.» دفعه اول با آب نجات پیدا کردم و دفعه دوم با آتش... نخستین فیلمم، «خانهای که عاشقش بودم» را از روی همینخاطراتم ساختم.
خیلی از وقتها که با فیلمنامه نویسم نشستهام، یک دفعه بهصورت تصادفی منولوگی شبیه حرفهای یک زن باستانی با یک سگ اسپانیایی به زبانم میآید. ماجرای «زندگی زیباست» هم همین جوری به ذهنم رسید. یک دفعه منولوگی از زبان یک مردی که توی بازداشتگاه بود به زبانم آمد، یکی از وحشتناکترین جاهای دنیا، اما من کمدین بودم و نمیتوانستم آن حرفها را تلخ بیان کنم. بنابراین وانمود کردم که آن زندان جالبترین جای دنیاست... راستش کمی میترسیدم. چون نوع کارم شبیه کمدینها نبود. هر چه باشد جنایت نازیها یک تراژدی وحشتناک بود و واکنش نشان دادن نسبت به آن کاملا قابل درک. مردم فکر میکنند که کمدینها نباید سراغ این موضوعات بروند، اما بهنظرم خیلی اوقات فقط کمدینها هستند که میتوانند به اوج تراژدی دست پیدا کنند. توی دوزخ دانته یک جایی هست که نوشته: «سوگی بزرگتر از این نیست که آدم توی نکبت و بدبختی فکر کند که خوشحال است.»