خوآن رولفو
کمی پیش از آنکه آخرین سایه شبانه ناپدید شود، پدرو پارامو کنار در اصلی مدیا لونا بر صندلی کهنهای نشسته بود. تنها بود، شاید از 3ساعت قبل. خواب به چشمش نمیآمد.
به گفتوگوی درونیاش ادامه داد: «خیلی وقته که رفتی سوسانا. اون موقع نور عین همین حالا بود، البته نه این قدر سرخ فام. اما همین نور بیفروغ و دلگیر بود، پیچیده لای لفاف سفید مه که همه جا رو پوشونده بود، درست مثل همین الان. همین لحظه بود. من همین جا نشسته بودم، کنار در. داشتم طلوع صبحرو تماشا میکردم و وقتی میرفتی، با نگاه مسیر آسمونرو دنبال میکردم، از نقطهای که روشنایی میگرفت و باز میشد.
تو از همان جا دور میشدی و قاطی سایههای زمین، بیرنگ و بیرنگتر به چشم میاومدی. آخرین دفعهای بود که دیدمت. موقعی که رد میشدی، بدنت شاخههای درخت عرعر کنار کورهراهرو لمس کرد. با نسیمی که از وجودت میوزید، آخرین برگهاشرو هم با خودت بردی.
بعدش ناپدید شدی. بهت گفتم: «برگرد، سوسانا!» پدرو پارامو باز لبهایش را جنباند و کلماتی را نجوا کرد. آنگاه دهانش را بست و چشمهایش را نیمهباز کرد. روشنایی بیفروغ صبح در چشمهایش منعکس شد.
پدرو پارامو
در همینه زمینه :