لطفا گوش باشیم
مرد ارابه کوچکش را هل میدهد و پیش میرود. کار هر روزش است، خانهاش ته کوچهای تنگ است که شاخ و بال درختان انجیر و تاک از آن سوی دیوارها سرک میکشند. ابرهای آسمان هر روز به تماشای بساط سیب زمینی، پیاز و گاهی خیار و گوجهای مینشینند که روی ارابهاش پهن است. ابرها هر روز، خدا خدا، میکنند که وقت غروب، ارابه مرد سبک باشد و لبخندی کمرنگ نشسته باشد روی لبش. مرد اما به وقت رفتن و آمدن سرش پایین است و گاهی نگاهش به روبهروست تا ارابهاش به کسی برنخورد. نگاهش مات است و زیر لب گاهی حرف میزند. عابری از کنارش اگر بگذرد، سکوت میکند و بعد دوباره لبهایش میجنبند. انگار دسته ارابهاش یه جفت گوش داشته باشد و فقط و فقط برای او حرف بزند. انگار که گوش هیچ آدمی نباشد که حرفهایش را بشنود. میشود نشست و فکر کرد در خانه مرد چند گوش برای حرف شنیدن میتواند باشد؟ شاید همسرش و یک یا دو فرزند. شاید مادری یا پدری پیر و قامت خمیده. آدمهایی که نگاهشان به زور و بازوی اوست، به راهی که میرود و ارابهای که هل میدهد. آدمهایی که اندوهشان بسیار است و مرد نمیخواهد روایت رنجهایش باری بر بار عزیزانش بیفزاید. لابد مرد توی دلش میگوید من مرد خانه هستم، نباید بنالم، نباید توی دل اهل خانه را خالی کنم. همین است که با ارابهاش حرف میزند و باور دارد که در دو انتهای دسته سرد و آهنینش گوشی روییده برای شنیدن حرفهایش. او حرف میزند، بیآنکه کسی از راه برسد و چند قدم کنارش راه برود و بگوید: اوضاع و احوالت چطور است. یکی که بگوید: من هستم، با من بگو.
حرفهای او و حرفهای انسانهای بسیاری در روزگار ما بهدنبال گوش هستند. میدانم و میدانید که حرف زدن، آدمی را آرام میکند؛ گیرم به جایی نرسد و چارهای در پی نداشته باشد، اما همین که کلمات جاری میشوند، حجمی هر چند اندک از اندوه آدمی کم میشود. من و شما و همه آنها که در فراز و نشیب زیستن هستیم، رنجوری و دلواپسیهای خویش را داریم. رنجهایی که گاه کوچک و حقیر پنداشته میشوند و گاه بزرگ و دشوار، یک وقتهایی از ساحت افکارمان دور هستند و وقت دیگر نزدیک، با همه این احوال گوشی باید باشد برای شنیدنشان. کاش گوش باشیم برای یکدیگر.