پای صحبتهای پدر و مادر شهید جاویدالاثر «اصغر عبدی» که شهید «احمد حیدرپور» را به فرزندی پذیرفتند
چشم به راه اصغر بودیم که احمد آمد...
الناز عباسیان- روزنامهنگار
۳۷سال چشمانتظاری؛ تصورش هم سخت است، چه رسد به اینکه بخواهی تجربهاش کنی. اما ۳۷سال است که لحظههای این مادر و پدر با انتظار و داغ دردانهشان «اصغر» گره خورده است. غم نبود اصغر، گرد پیری روی چهره مادر نشانده و پدر شکسته شده. این حال و روز تمام مادران و پدران چشم به راهی است که در سختترین روزهای وطن، از جگرگوشهشان گذشتند و آنها را راهی جبههها کردند و حالا نه پلاکی و نه نشانی از آنها هست. شهدایی که با گذشت زمان نهتنها فراموش نمیشوند که حتی عزیزتر هم میشوند. و این دلخوشی پدر و مادر شهید «اصغر عبدی» است. البته دلخوشی دیگری هم دارند؛ چند سالی است مهمان ناخواندهای به خانهشان آمده. شهید «احمد حیدرپور» که تقدیر الهی سرگذشت متفاوتی در پرورشگاه برایش رقم زده بود. وقت رفتن به جبهه نه پدری داشته و نه مادری و حالا سالها بعد از شهادتش، هم پدر دارد و هم مادر و هم خانواده! ماجرا برمیگردد به یک طرح جالب و خداپسندانه بنیاد شهید و امور ایثارگران که چند سال پیش اجرا شد. در این طرح شهدای یتیم بهعنوان فرزندخوانده به مادران و پدران چشم به راه معرفی شدند. یکی از این شهدا، احمد است که نوروز سال1394 بهعنوان فرزندخوانده به خانواده چشمانتظار شهید عبدی معرفی و دلخوشی آنها شد. از نزدیک ماجرای دلدادگی این پدر و مادر را جویا شدیم.
وقتی لباس رزم به تن کرد و عازم جبهه شد کسی پشت سرش آب نریخت. مادری نبود که کنار پنجره به انتظارش بنشیند. پدری نبود که دلتنگش باشد. سالها پیش هردوی آنها را از دست داده و به ناچار در پرورشگاه بزرگ شده بود. خودش هم دلتنگیهایش را باید در سینه حبس میکرد. چون کسی را نداشت تا برایش مثل رفقای رزمندهاش نامه بنویسد اما حالا حال و هوای این روزهای احمد مثالزدنی است. شاید بهترین لحظات زندگیاش را این روزها تجربه میکند. بعد از سالها تنهایی، سوگلی یک پدر و مادر چشم به راه شده است. خودش هم باورش نمیشود یک روز صاحب خواهر و برادری شود و بچههای آنها او را «عمو احمد» و «دایی احمد» صدا بزنند. اما این اتفاق شیرین و باورنکردنی بعد از گذشت ۳۴سال از شهادتش رخ داده و حالا عکس او هم بر سردر خانهای نقش بسته؛ آن هم کنار برادرخوانده جاویدالاثرش اصغر. اما اینها فقط یک طرف ماجراست و طرف دیگر خانوادهای است چشم به راه که اینک به پاس صبر و بردباری هدیهای زیبا و معنوی از خداوند دریافت کردهاند. حال و روز این خانواده و بهویژه پدر و مادر هم وصفناشدنی است.
به یاد نامههای اصغر
عکس احمد و اصغر روی طاقچه، صفای دیگری به خانه بخشیده. اگر کسی از ماجرای فرزندخواندگی شهید خبر نداشته باشد گمان میکند که 2پسر از این خانه شهید شدهاند. البته که برای پدر و مادر همینطور است. هیچ فرقی میان او و اصغر نمیگذارند. گاهی از اصغر میگویند و گاهی از احمد. قرار بود بهخاطر شرایط جسمی مادر و حفظ روحیهاش، زیاد او را به حرف نکشیم اما چه کنیم که حاجیهخانم گلابتون یوسفی تا صحبت از پسرها میشود، خودش با شوق و ذوق برایمان تعریف میکند: «اصغر پسر بزرگم بود. درس و امتحانات مدرسهاش که تمام شد هوای رفتن به جبهه به سرش زد. همان روزها بود که بابک، پسر عمو و همبازی اصغر - همین که عکساش روی طاقچه است- به جبهه رفت و شهید شد. داغ از دست دادن بابک خیلی سخت بود اما راهی که رفته بود نباید نیمهتمام میماند. من و حاجآقا راضی شدیم اصغر به جبهه برود و تفنگ بر زمین افتاده بابک را بر دوش بگیرد. عازم جبهه شد و 6ماه آنجا بود. فقط با نامه و گاهی تلفن از او خبر داشتیم.» حرف از نامههای اصغر که به میان میآید پدر رشته کلام را از مادر میگیرد و میگوید: «اصغر خیلی نوشتن را دوست داشت. وقتی به جبهه رفت مرتب برای ما نامه مینوشت، نامه که چه عرض کنم، طومار بود. حالا هر وقت دلتنگش میشویم به بچهها میگویم برایمان از نامههای اصغر بخوانند.»
پیکری که هنوز برنگشته
از پدر از روز رفتن پسرش میپرسم و حاجاکبر عبدی میگوید: «یک روز از جبهه تماس گرفت و با مادرش تلفنی صحبت کرد و گفت امشب عملیات سختی داریم. اگه بعد از ۳روز برنگشتم مطمئن باشید شهید شدهام. همینطور هم شد و او ساعتی بعد از تماس تلفنی، زخمی میشود. نیروهای ایرانی به عقب برمیگردند و پیکر مجروح اصغر در سنگر باقی میماند. همرزمانش آخرینبار او را در این حالت دیده و به عقب برگشته بودند. به همین دلیل خیلیها فکر میکردند اصغر اسیر شده. از همان موقع تا الان که نزدیک به 37سال میشود روزهای بیقراری و بیخبری ما شروع شد. البته مادرش خوابی دیده بود و به دلش افتاده بود که اصغر شهید شده. با آنکه همه به خوابهای او اعتقاد داشتیم اما خب بیقراری امانمان را بریده. حتی حالا که پیکرش هم برنگشته. چند سال پیش از ما آزمایش دیانای گرفتند و حالا مطمئن هستیم که پیکر اصغر هنوز تفحص نشده و همچنان منتظریم.»
احمد؛ دلبرده از این پدر و مادر
باید از این مادر رسم مادری بیاموزیم. وقتی صحبت از پسرها میشود بیشتر حرفهایش از احمد است و با ذوق از او میگوید: «خانم عباسی شما که خبرنگارید میتوانید از این پسر من اطلاعات بیشتری پیدا کنید. شنیدم که وقتی خیلی کوچک بوده پدر و مادرش را از دست داده. همرزمانش میگفتند خیلی دلسوز بوده. به همه کمک میکرده. بمیرم برایش. حتی کسی را نداشته برایش نامه بنویسد. چقدر مظلوم بوده!» مادر به سختی از صندلی بلند میشود، عکس احمد را برمیدارد و با گوشه چادرش دستی روی آن میکشد و با ذوق به ما نشان میدهد: «چشمان احمد عسلی بوده!» چقدر قشنگ رسم مادری را برایش ادا میکند. پدر هم با لبخند نگاهی به عکس احمد میکند و پشت نگاه محبتآمیزش یک دنیا حرف است.
مادر هر وقت حتی برای ساعتی از خانه دور میشود وقتی میرسد سریع سراغ قاب عکسهای پسران شهید میرود. دستی روی عکسهای احمد، اصغر و بابک میکشد و با زبان شیرین آذری میگوید: «مردای خونه من سلام! شهیدان من سلام... ببخشید شما را تنها گذاشتم.» خودش میگوید: «احمد از همان اول با لبخند وارد خانه ما شد و شادی دیگری به خانه ما بخشید. هیچ فرقی بین ایندو نمیگذارم، شاید هم گاهی بیشتر برای احمد دعا میخوانم، آخر سالهاست برای اصغر دعا میخوانم و احمد فقط چند سال است که به خانه ما آمده است و باید بیشتر هوایش را داشته باشم تا او هم از ما راضی باشد. خدا کند که آن دنیا ما را شفاعت کند.» مهربانی برای پسری که شاید تا به حال هیچ مادری این چنین به تصویرش نگاه نکرده و او را نبوسیده است. لبخند زیبای احمد هم جای خود دارد. میان عشقبازی مادر و پدر شهید با فرزندی که به خانهشان آمده، این نگاههای اصغر است که حرف میزند. اصغر هم خوشحال است که حالا در تنهایی مادر و دلتنگیهای پدر، حالا یک احمدی هم پیدا شده که خلوت آنها را پر کرده است. اصغر هم حال و روز این روزهای برادرخواندهاش را خوب میداند. هردو آنها غریبند و گمنام. یکی با مزار و بیمادر و پدر غریب است و دیگری بیمزار و در دوری آنها غریبی میکند.
مکث
اصغر و احمد بعد از شهادت برادرخوانده شدند!
همزمانی سال تولد و شهادت این دو عزیز بهانهای بود تا یک شهید یتیم به یک خانواده چشم به راه معرفی شود.
شهید اصغر عبدی متولد ۲۴مرداد سال۱۳۴۵ بود که دست بر قضا در همان روز تولدش ۲۴مرداد سال۱۳۶۴ در سن ۱۹سالگی در منطقه سنندج و سقز در اثر پاتک نیروهای عراقی به شهادت رسید. البته به روایت همرزمان شهید، آخرین دیدار آنها با او که بهشدت مجروح و امکان شهادتش بود این روز است.
احمد حیدرپور هم در همان سال تولد اصغر متولد شده و بهعلت فوت پدر و مادرش از دوران کودکی در پرورشگاهی زیرنظر بهزیستی بزرگ شد. بعد از پایان دوران دبیرستان وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و درنهایت در سال۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید و پیکر او در قطعه۵۳ مزار شهدا به خاک سپرده شد.
چند روز به آغاز سال۱۳۹۴ مانده بود که چند نفر از بنیاد شهید به خانه شهید عبدی آمدند و از آنها پرسیدند: « دوست دارید شهید یتیمی را به فرزندخواندگی قبول کنید؟» پدر و مادر شهید هم بیهیچ تعللی قبول کردند و فردای آن روز عکس احمد را برای شان آوردند و نشانی مزار او را به آنها دادند و به این ترتیب آنها برادرخوانده شدند. آن هم بعد از شهادت.
مکث
سالها در حسرت یک مزار
پدر شهید در گوشهای از صحبتهایش از حال و هوای این روزهایش صحبت میکند و میگوید: «راستش را بخواهید هنوز هم چشمانتظار آمدن اصغر هستیم. هر شهید گمنامی که به تهران میآورند دل ما میلرزد. هرجور شده در مراسم تشییع پیکر آنها شرکت میکنم، شاید یکی از آنها اصغر ما باشد. تا پیش از اینکه خداوند این شهید را به ما بدهد، من و مادرش بیهدف به گلزار شهدا میرفتیم و هر بار سر یک مزار شهید گمنام فاتحه میخواندیم. دروغ نباشد گاهی به پدران و مادران شهدا که مزار پسرانشان را آب و جارو کرده و کمدشان را مرتب میکردند، غبطه میخوردم. اما با آمدن احمد به خانه ما، حالا دیگر نخستین جایی که میرویم قطعه۵۳ و سر مزار احمد است. از آنجا که تا به امسال کسی را نداشته مزارش کهنه است و نیاز به مرمت دارد. عکس احمد و اصغر را داخل کمد بالای مزار گذاشتم. سفارش دادم یک کمد ۲ طبقه قشنگ برای احمد درست کنند تا عکسهای بیشتری از پسرانم داخل آن بگذارم. این ها تنها دلخوشی ما در این زندگی هستند.»
مادر هم به نشانه تأیید صحبتهای همسرش میگوید: «تا نفس در جان دارم برای احمد، مثل اصغر خودم مادری میکنم و نمیگذارم درد بیمادری بکشد. برای هردو آنها نماز میخوانم و خیرات میکنم. نمیدانم احمد چه چیزی بیشتر دوست داشت اما من به نیت هردو آنها انواع میوه و شیرینی را میخرم و خیرات میکنم تا روحشان شاد شود.»