• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 27 شهریور 1401
کد مطلب : 171771
+
-

خاطره‌ای از لحظه اسارت به روایت «رضا مرادمند»

با هر تیر خلاص، نصفه‌جان شدم

رضا مرادمند،  وقتی اسیر شد، هنوز 22سالش تمام نشده بود که مجروح شد و به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او حدود 8سال از جوانی‌اش را در چند اردوگاه عراق گذراند. کتاب «زندگی در سایه» خاطرات اوست که به کوشش یکی از همرزمانش به نام حسینعلی محمدی تدوین شده‌است. مرتضی سرهنگی در کتاب «تابستان 1369» خاطره لحظه اسارت 40رزمنده ایرانی را گردآوری کرده‌است که هر کدام خواندنی است. یکی از آنها مربوط به خاطره لحظه اسارت رضا مرادمند  است که در ادامه می‌خوانیم: 

حدسم درست بود محاصره‌شده بودیم و هر لحظه عراقی‌ها جلو می‌آمدند. هر جنبنده‌ای را هدف قرار می‌دادند. کسی جلوی آنها نبود. گویا دستور عقب‌نشینی رسیده بود و هر کسی توانسته بود، از منطقه خارج‌شده بود. فقط جوانی را دیدم که با همه وجود با عراقی‌ها می‌جنگید. هرچه به دستش می‌رسید برمی‌داشت و با عراقی‌ها مبارزه می‌کرد. شاید این جوان 2ساعت گلوله بر سر عراقی‌ها ریخت. مثل شیر می‌غرید و می‌جنگید. عراقی‌ها او را نیز هدف قرار دادند. هر لحظه محاصره را تنگ‌تر کردند. آنها در دسته‌های 30-40‌نفره بالای تپه‌ 175می‌آمدند. وقتی آنها را در چند‌قدمی‌ام دیدم، خودم را به مردن زدم و زیر پلک‌های خاک‌گرفته‌ام آنها را زیرنظر داشتم.
 عراقی‌ها با دقت جنازه بچه‌ها را وارسی می‌کردند و به بعضی‌ها تیر خلاصی می‌زدند. یکی از عراقی‌ها از حرکت پلک‌هایم فهمید زنده هستم. به طرفم آمد و ریش‌های مرا که نسبتاً بلند شده بود و داشت به یک قبضه می‌رسید گرفت و گفت: «انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسدار خمینی هستی؟ من هم گفتم: «لا! انا جندی» یعنی من سرباز هستم. آنها با پاسداران بد بودند و همان‌جا کارشان را تمام می‌کردند. لباس‌هایم را بازرسی کردند. دیدند از چند جا تیر خورده‌ام. یک ساعت مچی داشتم که پس‌از سال‌ها خریده بودم. این ساعت نظر یکی از سربازها را جلب کرد و گفت: «ساعت‌ات را بده!» با اشاره گفتم که نمی‌دانم چه می‌گویی. دوباره به ساعتم اشاره کرده و با کشیدن گلنگدن تهدیدم کرد. ساعتم را به او دادم. به‌خاطر یک ساعت می‌خواست مرا بکشد. سرباز بود. خیلی هم دل و جرأت کشتن نداشت. همرزم دیگرش با قیافه زمخت و خشن به طرفم آمد. درجا چند گلوله در اطراف من شلیک کرد و با زبان عربی ناسزاهایی نثارم کرد. احساس کردم آخرین لحظات عمرم را می‌گذرانم. شهادتینم را گفتم. با صدای هر شلیک تیری، خودم را رفته می‌دانستم. وقتی دوباره چشم باز می‌کردم، می‌دیدم زنده‌ام. 
 
جسم زخمی‌ام توان نداشت
یکی از نیروها را که زخمی‌شده بود با برانکارد از منطقه خارج کردند. تا بعدازظهر در هوای پاییزی عین خوش روی زمین ماندم. حدود ساعت ۴عصر بود که چند نفر آمدند و با یک پتو، جسم زخمی‌ام را با خود بردند. آنها می‌خواستند از روی تپه مرا پایین بیاورند. مراعات پای زخمی مرا نمی‌کردند. مجبور بودم با دست پایم را نگه دارم و با دست دیگر لبه‌ پتو را تا در سرازیری سقوط نکنم. بااین‌حال چندبار سربازهای عراقی لیز خوردند و روی زمین رهایم کردند. پایم شکسته بود و هر آن احتمال بیرون زدن استخوانش می‌رفت. عراقی‌ها خیلی توجه نداشتند. دنبال آتل می‌گشتم پایم را بی‌حرکت کنم. تکه مقوایی از دور دیدم. با اشاره به عراقی‌ها فهماندم مقوا را به من بدهند. سرباز خوبی بود. مقوا را آورد. فهمید برای بی‌حرکت‌کردن پایم می‌خواهم. او هم کمک کرد و با تکه چوبی به‌عنوان آتل پایم را بست. مرا روی نفربر انداختند و پشت جبهه خودشان انتقال دادند.

نامه‌های پیازی
مرتضی سرهنگی در ادامه خاطره رضا مرادمند، به معرفی کتابش پرداخته است: «رضا مرادمند، دوره‌های مختلف اسارتش را تقسیم‌بندی کرده و درباره هرکدام از این دوره‌ها شرح کوتاهی داده‌است. یکی از نکات جالب این تقسیم‌بندی‌ها، نام تعدادی از نگهبان‌های عراقی است. راوی درباره خصوصیات هر یک از این نگهبان‌ها چند سطر نوشته و خواننده را با آنها آشنا کرده‌است. یکی از خاطره‌ها مربوط به نامه‌های پیازی است؛ نامه‌هایی که معمولاً با آب پیاز نوشته می‌شد و وقتی آن را روی حرارت یا روشنی بگیرید کلمه‌ها ظاهر می‌شود. اسیران ایرانی با این روش به خانواده‌هایشان نامه می‌نوشتند. بعدها عراقی‌ها پی به این نامه‌نگاری‌های نامرئی بردند و تا روزهای آخر اسارت به اسیران ایرانی پیاز ندادند.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید