• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
سه شنبه 8 شهریور 1401
کد مطلب : 170025
+
-

شهادتم، سرمایه‌گذاری برای انقلاب است!

سیره شهید رجایی در ادوار گوناگون با 5روایت

گزارش
شهادتم، سرمایه‌گذاری برای انقلاب است!

احمد سینایی روزنامه‌نگار

چهل‌و‌یکمین سالروز انفجار دفتر نخست‌وزیری در حالی فرا‌می‌رسد، که هنوز نام محمد علی رجایی به‌عنوان رئیس‌جمهور تراز نظام اسلامی، بر تارک تاریخ آن برجسته است. این مهم ما را بر آن داشت تا در این موسم، به بازخوانی تحلیلی منش فردی و اجتماعی آن بزرگ، در آینه 5روایت بپردازیم؛ روایاتی که دوستان و نزدیکانش به تاریخ سپرده‌اند. امید آنکه عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول ‌آید.

روایت نخست
 در استادیوم امجدیه، در روز بازی ایران و اسرائیل!

 سید محمدصادق قاضی‌طباطبایی از مبارزان دیرپای انقلاب اسلامی است. او در مسجد هدایت تهران و در مراوده با زنده‌یاد آیت‌الله سیدمحمود طالقانی، با شهید محمدعلی رجایی آشنا شد. قاضی‌طباطبایی بعدها، منش فردی و مبارزاتی دوست دیرین خویش را، به‌ترتیب پی آمده به تاریخ سپرد: «شهید رجایی از نوجوانی، طعم فقر را چشیده، کار کرده و انسان بسیار خودساخته‌ای شده بود. همیشه فقط کارهایی را انجام می‌داد که واقعا به آنها باور داشت و بدون اعتقاد قلبی، دست به کاری نمی‌زد. ایشان از دوره نوجوانی، مبارزه را شروع کرده بود. نه من اهل فوتبال بودم، نه شهید رجایی، ولی در روز مسابقه ایران و اسرائیل، به امجدیه رفتیم که شلوغ کنیم! البته ما پول نداشتیم تا بلیت بخریم و بیرون از ورزشگاه بودیم! موقعی که ایران به اسرائیل گل زد، در خیابان تظاهرات به راه انداختیم! شعار می‌دادیم و مردم را تحریک می‌کردیم و تا پاسی از نیمه‌شب، این کار را ادامه دادیم. ایشان را در نزدیکی میدان توپخانه دستگیر کردند و به زندان شهربانی بردند و تا 3-2 روز، حسابی از او پذیرایی کردند! شهید رجایی انسان باکمالات، خوش‌فکر و بسیار متدین و صادقی بود. مطلقا زیر بار حرف زور نمی‌رفت و بسیار شجاع بود. یک‌بار یک مأمور ساواک سعی کرد تا اسم فرزندش را در مدرسه رفاه بنویسد، اما شهید رجایی زیر بار نرفت و با اینکه امکان خطر از طرف آن مأمور ساواک برایش وجود داشت، این کار را انجام نداد! با همه اینها، بسیار صبور و خوش‌اخلاق نیز بود. شهید رجایی با بزرگان و مبارزانی چون مرحوم آقای طالقانی، شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید مفتح و حتی با سران نهضت آزادی، رفاقت قدیمی داشت و بین همه احزاب و گروه‌ها، آدم خوش‌نامی بود. طبیعی است که شهید بهشتی هم با توجه به سوابق درخشان مبارزاتی شهید رجایی و ویژگی‌های اخلاقی برجسته او، با او ارتباط صمیمانه و به او اعتماد قلبی داشت. ایشان در دولت موقت هم، کفیل آموزش‌و‌پرورش بود و نهضت آزادی‌ها هم به او علاقه داشتند، ولی هر چه زمان گذشت، فاصله فکری‌شان بیشتر شد... .»

روایت دوم
 این آقا غیر از این کت یا پیراهن، لباس دیگری ندارد؟

علی واعظیان از یاران دیرین شهید محمد علی رجایی است که پیشینه مراوده‌اش با وی، به ربع‌قرن می‌رسد. او ثبات در زندگی، متانت و نیز محبوبیت نزد همکاران و شاگردان را، در زمره ویژگی‌های آن دوست همدل می‌شمارد و در این‌باره می‌گوید: «شهید رجایی چه زمانی که یک دانشجوی ساده بود، چه بعدها که معلم شد و چه پس از انقلاب که به وکالت، وزارت، نخست‌وزیری و ریاست‌جمهوری رسید، کوچک‌ترین تغییری در نوع و فرم لباس پوشیدنش دیده نشد. حتی گاهی بعضی‌ها می‌پرسیدند: این آقا غیر از این کت یا پیراهن لباس ندارد؟ تابستان‌ها یک پیراهن ساده می‌پوشید و زمستان‌ها روی آن، یک ژاکت به تن می‌کرد. همیشه هم مرتب، منظم و پاکیزه بود. در مدت 25سالی که با او دوست بودم، هیچ وقت ندیدم که فرم لباس پوشیدن، کفش پوشیدن و حتی اصلاح صورتش تغییر کند. این تغییر نکردن را، در رفتار هم داشت. در دورانی هم که رئیس‌جمهور بود، همانطور با تواضع و صمیمیت حرف می‌زد، که در دوران دانشجویی و دوستان قدیمی را، همچنان با نام کوچکشان صدا می‌زد! به‌خاطر همین ثبات رفتاری بود که همه دوستش داشتند و به او اعتماد می‌کردند. تواضع و مهربانی در کنار شجاعت و صراحت‌لهجه و قاطعیت، از او شخصیت محبوب و ممتازی ساخته بود. یادم هست که در سال 1352یا 1353، برای دانشجویان دانشکده علوم، دانشسرای عالی و دانشگاه ملی، یک کلاس کارآموزی گذاشته بودند. بعد از یکی،‌دو‌هفته قرار شد نماینده‌ای را انتخاب کنیم که خواسته‌های ما را به گوش مسئولان برساند. با اینکه در آن کلاس افراد مسن‌تر و باسابقه‌تر از شهید رجایی هم زیاد بودند اما همه به اتفاق آراء، او را برای نمایندگی انتخاب کردند. خود او از پذیرفتن این مسئولیت ابا داشت و ترجیح می‌داد یکی از پیشکسوت‌ها این مسئولیت را به‌عهده بگیرد، ولی وقتی اصرار اکثریت را دید، قبول کرد. او هم می‌رفت و با قاطعیت، نقدها را مطرح می‌کرد و واقعا در بین نمایندگان کلاس‌ها سرآمد بود و همیشه می‌توانست با استدلال و منطق، خواسته‌های دانشجویان را عملی کند... .»

روایت سوم
 اگر محصل نمره مفت بگیرد، فردا مملکت از مدرک گرفتگان بی‌سواد و مهارت پر می‌شود!

زنده‌یاد مرضیه دباغ، نخستین فرمانده سپاه پاسداران در شهر همدان و از مبارزان پرآوازه انقلاب اسلامی بود. وی از دوران مسئولیت در این شهر، خاطره‌ای مهم و اعجاب‌آور از شهید محمدعلی رجایی نقل می‌کندکه از یک سو همچنان درد نظام آموزشی کشور محسوب می‌شود و از سوی دیگر، نمادی از دوراندیشی او است: «در اوایل انقلاب، من مدتی فرمانده سپاه همدان بودم و باید امنیت شهر را حفظ می‌کردیم. آن روزها شهید رجایی، کفیل وزارت آموزش‌و‌پرورش بود. تجدیدی‌های سال 1357، قصد داشتند کنکور بدهند و خیلی‌هایشان به‌خاطر جریانات انقلاب و تعطیلی‌های مکرر مدارس، نمره نیاورده بودند! اینها حدود 150نفری می‌شدند و البته عده‌ای هم، که قصد ایجاد بلوا و شورش داشتند، خودشان را بین آنها جا زده بودند! اینها در اداره آموزش‌و‌پرورش شهر، تحصن کرده بودند. من رفتم و به آنها گفتم که
 3- 2نفرشان به‌عنوان نماینده، بمانند و دیگران بروند تا من بروم و از مسئولان وزارتخانه کسب تکلیف کنم. از اینکه امنیت همدان به هم بخورد و بلوا به پا شود، بسیار نگران بودم. خود را به تهران رساندم و نزد شهید رجایی رفتم. ایشان با نهایت بزرگ‌منشی و تواضع، از من استقبال کرد و پرسید: مشکل چیست؟ توضیح دادم و در ادامه گفتم: اینها تهدید کرده‌اند درصورتی که به درخواست‌شان ترتیب اثر ندهیم، ساختمان آموزش‌و‌پرورش را آتش می‌زنند! ایشان لبخندی زد و گفت: اگر ساختمان را آتش بزنند، می‌شود این آتش را با آب خاموش کرد، ولی اگر نمره مفت و بدون زحمت بگیرند، فردا مملکت پر می‌شود از آدم‌های مدرک‌داری که سواد و مهارت انجام هیچ‌کاری را ندارند... . من حقیقتا از این پاسخ و دوراندیشی ایشان مبهوت شدم! الان برای من، واقعا اسباب رنج و مصیبت است که با این مدرک‌های تولید انبوهی که به همه داده‌اند، این پیش‌بینی شهید رجایی، چقدر درست از آب درآمده است! موقعی که شهید رجایی این حرف را به من زد، واقعا دلم تکان خورد، اما درعین‌حال از صراحت و قاطعیت ایشان، بسیار لذت بردم. برگشتم و به کسانی هم که تحصن کرده بودند، گفتم: این فرمایش مسئول آموزش‌و‌پرورش مملکت است که حتی نیم نمره بی‌دلیل، نباید داده شود! حالا هر کسی که می‌خواهد خراب کند و بشکند و آتش بزند، راه باز و جاده دراز! متحصنان که دیدند قضیه جدی است، رفتند. فقط3-2نفری ماندند و قصد ایجاد بلوا داشتند، که دستگیرشان کردیم و بردیم و نصیحت‌شان کردیم که به جای شلوغ‌کاری بروند بنشینند و درس‌شان را بخوانند... .»

روایت چهارم
تیراندازی در اطراف خانه آقای نخست‌وزیر

بی‌تردید همسر شهید محمدعلی رجایی، از منابع اصلی اطلاعات و خاطرات درباره او است. وی در یکی از گفت‌وگوهای مطبوعاتی، در باب توکل و رضای شوی خویش در زندگی، اینگونه  گفته است: «خاطرات در زندگی پرماجرای مشترک با ایشان، فراوان‌اند. در ایامی که شهید رجایی در زندان قصر به سر می‌برد، نماز جماعت ممنوع بود! عده‌ای از زندانیان مؤمن تصمیم می‌گیرند، تا این مقررات ضددینی را بشکنند و اقدام به برگزاری نماز جماعت می‌کنند. رئیس زندان هم به این جرم، آنان را به زندان عادی می‌فرستد و با دزدها و قاتل‌ها و معتادها هم‌بند می‌کند! در ملاقاتی که با ایشان داشتم، ایشان تکه کاغذی را که روی آن شعری نوشته بود، به‌رغم مراقبت مأموران به شیشه چسباند و من سریع یادداشت کردم. آن شعر را به‌خاطر ندارم اما مضمون آن مبارزه با دشمن و مقاومت در برابر آزار و اذیت‌های دشمنان اسلام و آزادی بود. ایشان در آن شعر مرا به مقاومت و صبر دعوت کرده و از من خواسته بود که کاری نکنم تا دشمنان تصور کنند ضعیف شده و روحیه مقاومت خود را از دست داده‌ایم. یک‌بار هم شبی در دوران نخست‌وزیری ایشان، در اطراف خانه ما تیراندازی شد و بچه‌ها سخت نگران پدرشان شدند! ایشان وقتی به خانه برگشت، با خونسردی تمام گفت: نگران نشوید، من اگر کشته شوم، سرمایه‌گذاری برای اسلام و انقلاب است! ایشان همواره دعا می‌کرد: خدایا! به من آنچه را که مصلحت هست عطا کن، نه چیزی را که خودم می‌خواهم، مرا به راهی هدایت کن که عاقبت به‌خیری برای خود و خانواده‌ام و مردم مملکتم را به همراه داشته باشد... همیشه در برابر امر خدا، حالت تسلیم و رضا داشت. من حدود 20سال با مردی زندگی کردم که جز رضای حق و جز خدمت به محرومان و فرودستان هدف و انگیزه‌ای نداشت و از همین روی جز شهادت، چیز دیگری را شایسته وی نمی‌دانستم... .»

روایت پنجم
 بدن تماما سوخته‌ای که از طریق دندان‌ها شناسایی شد!

زنده‌یاد محمدرضا اعتمادیان، از همکاران شهید محمدعلی رجایی است که پس از واقعه انفجار در دفتر نخست‌وزیری، با دشواری توانست تا به شناسایی پیکر او بپردازد. او بعدها خاطره تلخ آن روز را به شرح ذیل واگویه کرد: «حدود ساعت 3بعدازظهر یکشنبه بود که در سازمان اوقاف نشسته بودم و مشغول کار بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی را شنیدم! به یکی،‌دو‌ جا تلفن زدم و معلوم شد که انفجار در ساختمان دفتر نخست‌وزیری رخ داده است. سریع خود را به آنجا رساندم و دیدم که در اتاق جلسه شهید رجایی و شهید باهنر و عده‌ای دیگر، انفجار وحشتناکی رخ داده است! کسی خبر درستی نمی‌داد! یک عده می‌گفتند مجروح شده‌اند، یک عده می‌‌گفتند سالم از معرکه بیرون رفته‌اند! من می‌دانستم که از آن انفجار مهیب، کسی نمی‌تواند جان سالم به در ببرد! همه جا پر از دود بود و ماشین‌های آتش‌نشانی تلاش می‌کردند آتش را خاموش کنند. با دلهره و یأس، به سازمان اوقاف برگشتم و به یکی، دو تن از دوستان تلفن زدم. آنها هم خبر درستی نداشتند! طاقت نیاوردم و دوباره به نخست‌وزیری برگشتم و شنیدم که جنازه‌ها را به پزشکی قانونی برده‌اند! سریع خود را به آنجا رساندم و به هر زحمتی که بود و با رفع موانع زیاد، خود را به سردخانه رساندم و دیدم جنازه‌ای را که مثل زغال سیاه شده و ابدا قابل‌شناسایی نیست، در سردخانه گذاشته‌اند! بدن کاملا سوخته بود و در آن، هیچ نشانه مشخصی وجود نداشت! فقط تکه‌ای پارچه سیاه ــ که معلوم بود بخشی از عباست ــ به جنازه چسبیده بود! حدس زدم که باید، پیکر شهید باهنر باشد! چند دندان جلویی جنازه هم، مصنوعی بود! فورا به یکی از برادران روحانی که مدت‌ها با شهید باهنر رفیق بود زنگ زدم و پرسیدم: آیا دندان‌های جلوی آقای باهنر مصنوعی بود؟ ایشان پاسخ مثبت داد و مطمئن شدم که جنازه متعلق به شهید باهنر است! از آنجا بیرون آمدم و دنبال جنازه شهید رجایی گشتم. به من گفتند: یکی،دو جنازه را به بیمارستان انقلاب برده‌اند. بعد به من گفتند: یک جنازه دیگر هم، در سردخانه هست. این جنازه از قبلی هم، بیشتر سوخته بود! حتی دهان و لب هم، سوخته بود و امکان اینکه دهان را باز و جسد را از روی دندان‌ها شناسایی کنیم، وجود نداشت! بالاخره دکتر هادی منافی و آقای هادی غفاری آمدند. دکتر منافی دستور داد: مقداری آب‌اکسیژنه آوردند و به هر زحمتی که بود، دهان را باز کردیم! من طرز قرار گرفتن دندان‌ها را یادداشت کردم و به خانه برگشتم و با برادری که با خانواده شهید رجایی آشنایی داشت، تماس گرفتم و گفتم: از خانم ایشان بپرسد که آیا در میان دندان‌های آقای رجایی، نشانه خاصی یادش هست یا خیر؟ ایشان هم تلفنی، 2نشانه را به من گفت و یادداشت کردم. نهایتا معلوم شد که جنازه متعلق به شهید رجایی است... .»

این خبر را به اشتراک بگذارید