• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
چهار شنبه 2 شهریور 1401
کد مطلب : 169458
+
-

جانباز قطع نخاع «ناصر دستاری»، از تلخی‌های زندگی و شیرینی دیدار با رهبری می‌گوید

10بوسه برای 10سال چشم‌انتظاری

گزارش
10بوسه برای 10سال چشم‌انتظاری

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

35سالی می‌شود که یک خواب آسوده و راحت نکرده است؛ یعنی از وقتی قطع نخاع شد. همه‌‌چیز در یک آن اتفاق افتاد. خط مقدم زیر بارش توپ و خمپاره بود. او عجله داشت مهمات را زود به‌دست بچه‌ها برساند. در بین راه گلوله توپی در فاصله یک قدمی‌اش منفجر و ترکش‌های آن جسم تنومندش را نشانه گرفت و مهره‌های گردنش را خرد کرد و او قطع نخاع شد؛ قطع نخاع از گردن. از روزهای پایانی اسفند‌ماه سال66تا امروز روی تخت خوابیده و دردی جانکاه را تحمل می‌کند. ناصر دستاری جانباز 80درصد اردبیلی امروز همه دلخوشی‌اش فرزندانش است. خود را مدیون همسرش معصومه بدری می‌داند و می‌گوید: «اگر بخواهیم لقب ایثارگر را به کسی بدهیم، این عنوان شایسته همسر یک جانباز است.» پای صحبت این زوج خوشبخت می‌نشینیم تا خاطرات تلخ و شیرین خود را برایمان بازگو کنند.

زندگی برای حاج ناصر سخت می‌گذرد. برای مردی که یک روز قهرمان تکواندوی شهرش بوده و حالا باید بی‌حرکت روی تخت بخوابد. نه توان راه رفتن دارد و نه می‌تواند بدون کمک بنشیند یا تکان بخورد. لباسش را همسرش به تن می‌کند، غذا را او به دهانش می‌گذارد. حتی بچه‌هایش را هم نمی‌تواند در آغوش بگیرد و این برای یک پدر خیلی دردناک است. با همه رنج‌هایی که می‌کشد اما خود را خوشبخت‌ترین مرد روی زمین می‌داند؛ چرا که همسری چون معصومه دارد. زنی که شبانه‌روز پروانه‌وار دور شمع وجودی او می‌گردد. حاج ناصر به سال 66برمی‌گردد. زمانی که در جبهه بود؛ «داوطلبانه به منطقه جنگی اعزام شدم. آن زمان 19سال داشتم. می‌خواستم از ماووت به خط مقدم مهمات ببرم که ناگهان گلوله توپ در نزدیکی‌ام به زمین خورد و مجروح شدم. استخوان‌های گردنم خرد شد. سریع من را به بیمارستان بانه رساندند و چون امکانات درمانی کافی نبود به تبریز منتقل کردند. سرم را با مته سوراخ کردند و یک وزنه 30کیلوگرمی به گردنم آویزان کردند. 20روز دمر خوابیده بودم با یک وزنه سنگین. گفتنش هم راحت نیست چه برسد به تحمل کردنش.» از آن زمان تا الان درد مانوس همیشگی او بوده است؛ دردی جانکاه که باعث می‌شود خیس عرق شود. به‌گفته خودش در این مدت نتوانسته یک شب راحت بخوابد.

شرمنده دخترم شدم
همسرش رفیق بی‌همتای برای حاج ناصر است. کسی که شبانه‌روز خود را وقف او کرده است. بدری از مسئولیت سنگین خود در زندگی می‌گوید: «همه کارهای خانه با خودم است. رسیدگی به درس بچه‌ها. ترو خشک کردن حاجی، تهیه داروها و هر کاری که یک زوج در زندگی مشترک انجام می‌دهند من باید به تنهایی انجام دهم. با این حال خدا را شاکرم. خانواده خوبی دارم. همسر مهربان و فرزندان دوست‌داشتنی. روزی که به خواستگاری من آمد شرایطش را دیدم قبول هم کردم. می‌دانستم او شاید نتواند آنطور که باید امکانات رفاهی را برای من فراهم کند. با این حال قبول کردم. چون یقین داشتم با این وصلت به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.» آنها 3فرزند دارند. 2دختر و یک پسر. ناصر آنها را بهترین هدیه الهی می‌داند و با بچه‌هایش سرخوش است و دلشاد. خودش می‌گوید: «ما جانبازان قطع نخاع سختی‌های خودمان را داریم یک روز من بودم و دختر کوچکم. داشت بازی می‌کرد. ناگهان دستش لای در کمد گیر کرد. من را صدا زد که بابا کمکم کن. اما من نمی‌توانستم کاری برای او انجام دهم. فقط گریه کردم. دخترم هم گریه می‌کرد. مرتب می‌گفت دستم سوخت بابا چرا نمی‌آیی؟ این اتفاق قلبم را به درد آورد. خیلی سخت است عزیزت جلوی چشمت نیاز به یاری‌ات داشته باشد و تو نتوانی.»
 سردار هنوز آن پیشامد تلخ را به یاد دارد. او که روزی از ورزشکاران نامی اردبیل بود حالا از انجام کوچک‌ترین کاری عاجز است. او تعریف می‌کند:«وقتی زلزله آمد من نمی‌توانستم همسر و فرزندانم را نجات دهم. آنها هم بیرون نرفتند و کنار من ماندند. یک شب تا صبح تشنه بودم. از سوی دیگر مورچه‌ای داخل گوشم رفته بود و اذیتم می‌کرد. نه دست داشتم که آن را بیرون بیاورم. نه دلم می‌آمد خانم را از خواب بیدار کنم. صبح حاج خانم من را کلافه دید ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت حلالت نمی‌کنم اگر من را بیدار نکنی.»

دیدار رهبری؛ بهترین اتفاق زندگی من
بهترین اتفاق زندگی او زمانی رخ داد که به دیدار مقام معظم رهبری رفت. حضرت آقا و آن صمیمیت ایشان را که دید، انگار همه دردهایش را از یاد برد. وقتی رهبر را در آغوش گرفت از هیجان زبانش بند آمده بود. این همه تواضع و فروتنی در وجود مردی که دنیا مبهوت اقتدار اوست. خودش از آن روز می‌گوید:«وقتی آقا دستش را روی سرم کشید گویی همه دنیا را به من داده بودند. دوست داشتم جان ناقابلم را در راه ایشان فدا کنم. چند ساعتی مهمان آقا بودیم و با من به زبان آذری صحبت کردند.» در همان جلسه همسر دستاری به مقام معظم رهبری گفت یک عاشق چقدر می‌تواند انتظار بکشد. حاج ناصر 10سال در حسرت دیدار شما بود. آقا هم گفتند: «بنده به‌خاطر این 10سال انتظار، 10بار حاج ناصر را می‌بوسم.» و بعد شروع کردن به بوسیدن و پاک کردن عرق پیشانی او. حاج ناصر عکس دیدار با رهبری را به دیوار خانه درست بالای سرش نصب کرده و با دیدن لحظه به لحظه آن این خاطره خوش را در ذهنش تداعی می‌کند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید