نجمه طرماح، در کتاب «سِرِسَر» زندگی سردار شهید عبدالله اسکندری را روایت میکند
سَری به نیزه بلند است
فرنیا عرب امینی- روزنامهنگار
نجمه طرماح، از نویسندههای جوان و خوشذوق کشورمان به شمار میآید. او که بیشتر در حوزه دفاعمقدس و مقاومت مینویسد کار خود را با چاپ کتاب «کبوتر دو برجه» شروع کرده و آخرین اثرش هم «جوان انقلابی» است. طرماح با شهادت عبدالله اسکندری، کتابی با عنوان «سِرِسَر» نوشته که داستان زندگی این سردار شهید را روایت میکند. «لاین» داستان زندگی شهید ناصر ورامینی، «جوان انقلابی» و «دره سوسیالیستها» از دیگر آثار این نویسنده است. به مناسبت بازگشت پیکر سردار بیسر، پای صحبت طرماح مینشینیم تا درباره شهید برایمان صحبت کند.
او نویسندگی را از دوران کودکی تجربه کرده است؛ وقتی به دبستان میرفت. آن زمان خاطرات روزانه خود را در دفتری مینوشت که بهگفته خودش هنوز آن را دارد. طرماح میگوید: «علاوه بر نوشتن خاطرات روزانه، هر بار که کارتون یا فیلم سینمایی میدیدم آن را به داستان تبدیل میکردم و روی کاغذ مینوشتم. همان یادداشتکردن خاطرهها گامی شد برای یادگرفتن اصول نویسندگی.» طرماح وقتی استعداد خود را در این زمینه دید سعی کرد نوشتن داستان را بهطور اصولی یاد بگیرد. برای همین بعد از پایان دوره دبیرستان تحصیلات خود را در رشته ادبیات ادامه داد و در کنار آن در کارگاههای نویسندگی هم شرکت کرد. او نخستین کتاب خود را با عنوان کبوتر دو برجه به چاپ رساند. طرماح درباره این کتاب میگوید: «پدرم از رزمندههای دوران جنگ است. در واقع این کتاب خاطرات پدرم درباره همرزمانش است که من بهصورت یک کتاب گردآوری کردم.» بعد از کتاب کبوتر دو برجه او نوشتن کتاب دیگری را بهدست گرفت، با عنوان «نیمه پنهان ماه» که داستان سردار کاظم نجفی رستگار را روایت میکند. اما سومین اثرش درباره زندگی سردار بیسر شهید عبدالله اسکندری است. اینکه چرا برای نوشتن خاطرات و نحوه شهادت این دلاور مشتاق شده را از زبان خودش میشنویم: «یک روز با پدرم از جلوی در بنیاد شهید و امور ایثارگران شیراز رد میشدیم. پدرم گفت حاج عبدالله هم شهید شد. این موضوع من را کنجکاو کرد و دوست داشتم دربارهاش بنویسم تا اینکه بعد از یک هفته روایتفتح با من تماس گرفت و خواست سوژهای برای نوشتن کتاب معرفی کنم. من هم شهید اسکندری را پیشنهاد دادم. این اتفاق سال94رخ داد.»
دوست داشتم به سوریه سفر کنم
گفتوگو با خانواده شهید اسکندری اگر چه خیلی راحت نبود اما طرماح انجام داد. شرایط روحی آنها و نحوه شهادت سردار خود عاملی بود که همسر و فرزندان شهید با بیان خاطرات خاطرشان آزرده میشد. طرماح میگوید: «برای نوشتن کتاب سرسر دوست داشتم سفری به سوریه داشته باشم تا محل شهادت سردار را از نزدیک ببینم اما این امر میسر نبود.» او خانواده سردار اسکندری را اسوه صبر و مقاومت میداند؛ چراکه معتقد است همسر و دخترانش به بدترین شکل با نحوه شهادت عزیزشان مواجه شدند اما صبورانه رفتار کردند. او خاطرهای تعریف میکند: «سردار با اینکه فرمانده عالی رتبه نظامی بود بعد از سالها زحمت توانسته بود یک ماشین تهیه کند. شب به خانوادهاش میگوید برویم بیرون گشتی بزنیم. آن زمان در اراک سکونت داشتند. سوار ماشین میشوند و سردار آنها را از جاده کمربندی اراک میبرد و با خنده میگوید دور شهر اراک شما را گرداندم.»
بچهها عکس بیسر بابا را نبینند
طرماح در بخشی از کتاب «سرسر» ماجرای باخبرشدن خانواده شهید اسکندری از نحوه شهادت سردار را بازگو میکند: «راهرو تا پلههای طبقه دوم پرشده بود از مهمانهای غریبه و آشنا. همسایهها هم آمده بودند. بر چشم برهم زدن خانه پر شد. خبر که به همسایه طبقه بالایی رسید خانه را آماده کرد و خانمها همگی رفتند آنجا. آنهایی که حال و روز بهتری داشتند پذیرایی از مردم را تدارک دیده بودند. فقط تلاش دوست فاطمه را برای جمع کردن کامپیوتر و سیم اینترنت و قطعکردن آن را میدیدم که میرفت و میآمد از من میپرسید دستگاه اینترنت کجاست میتونم سیستم را قطع کنم؟ میشه بگیم اینجا شلوغه باید میز کامپیوتر رو برداریم؟
- چرا عزیزم؟
- نمیخوام فاطمه و زهرا سایتا رو ببینن بهخاطر عکس آقای اسکندری- خب عکس که اشکال نداره!
- الان یه کم زوده آخه!
-زود برای چی؟ اصلا ببینم مگه این عکسه چهجوریه؟
- ندیدین شما؟
- عکس شهادتش رو میگی دیگه؟
- آره عکس پیکر بیشترشون!
- پیکر بیسر؟
- من فکرکردم شما میدونین نگفته بودم حاجخانم؟
- حاجخانم؟
دستم را به دیوار آشپزخانه تکیه دادم وای از دل حضرت زینب(س) که پیش چشمهایش سر برادرش را بریدند و سر برادرش را از پشت بریدن صدایش در گوشم میپیچید پیکر بیسرش، پیکر بیسرش: «حاج خانم نمیدونستم که...»
به جز عدهای بقیه مهمانها بعد از شام رفتند. و خانه کمی خلوت شد. اما از زهرا خبری نبود. ترسیدم چیزی شنیده باشد و به سراغ اینترنت برود. داخل اتاقش پیدایش کردم. دیر رسیدم سیم نت را پیدا کرده بود. به هق هق افتاده بود تا من را دید. صفحه را یکی یکی بست. جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمام به صفحه مانیتور افتاد. سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید. اشکهای زهرا رد شورههای صورتش را گرفت و دوباره جاری شد. تمام تنش میلرزید. قسمش دادم به خون پدرش که از اینترنت بیرون بیاید. هنوز فاطمه چیزی ندیده بود. دیگر حالش به هم میخورد. نفسش بند آمده بود. میگفت: «دیگر چرا اینقدر زجرش دادهاند؟» «چرا شکنجهاش کردهاند؟»