سرلشکری که تعزیهخوان اربابش بود
پای صحبتهای سلما بابایی، دختر خلبان شهید عباس بابایی در سالگرد شهادتش
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
این روزها مصادف با ایام سوگواری سالار شهیدان امام حسین(ع) پخش کلیپی از عزاداری و مداحی شهید عباس بابایی در فضای مجازی بسیاری را متاثر کرد. از فرمانده عالیرتبه نیروی هوایی در وسط جمعیت سینهزنی آن هم با پوتینهایی که به گردنش آویزان کرده و حروار با پای برهنه راه میرود. حال منقلب او فقط یک معنا دارد و آن هم عرض ارادت خاص شهید بابایی به امامحسین(ع) است. این تصاویر هر انسان اهل دلی را تحتتأثیر قرار میدهد بهخصوص نوجوانان و جوانانی که جنگ را ندیدهاند و اطلاع چندانی از دلاوران دفاعمقدس ندارند. بسیاری از آنها با دیدن فیلمهای تعزیه و عزاداری شهیدبابایی و همچنین شنیدن صدای مداحیاش مشتاق شدهاند تا درباره او بیشتر بدانند. ناگفتههایی که در هیچ کتابی نیامده و در هیچ روزنامهای نوشته نشده است. سراغ سلما، دختر شهید بابایی، میرویم و پای صحبت او مینشینیم تا درسهای زندگی که از پدر آموخته را به ما هم یاد دهد.
هر سالماه محرم که از راه میرسد دل سلما بیش از پیش هوای پدر را میکند. یاد عزاداریهایش میافتد که چطور خالصانه در دسته سینهزنی میان مردم میایستاد و در سوگ اربابش گریه میکرد. خودش میگوید:«پدرم عاشق امامحسین(ع) بود. صدای خوبی هم داشت گاهی پیش میآمد و مداحی میکرد. در ایام محرم وقتی دسته سینهزنی بیرون میآمد، هر کجا بود پوتینهایش را درمیآورد و بند آنها را به هم گره میزد. بعد پوتینها را به گردنش میانداخت. میشد حر امام حسین(ع). جورابهایش را هم درمیآورد و پای برهنه در بین عزاداران سینه میزد. کاری نداشت سربازها و نیروهای زیر دستش او را در چه حالی میبینند. مهم عرض ارادتش به آقا بود.» شهید بابایی معمولا هنگام تاسوعا و عاشورا برای اجرای تعزیه به زادگاهش قزوین میرفت. این هنر را از پدرش حاج اسماعیل داشت. نقش امیر و وزیر را بازی نمیکرد. دوست نداشت. دلیلش را سلما تعریف میکند؛«پدرم چند روز مانده به محرم به پدربزرگم تلفن میکرد و میگفت یک نقش برایش درنظر بگیرد. البته اگر ماموریت نظامی نداشت به قزوین میرفت. یکبار وقتی سنش جوان بوده گویا به او نقش یکی از امیران عرب را میدهند. سوار بر اسب میشود با لباس فاخر و کلاهخود. وارد صحنه که میشود گشتی دور میدان میزند و از اسب پیاده میشود. لگام را بهدست میگیرد و رجز خوانی میکند. خب این کارش نظم تعزیه را بهم میریزد. بهخصوص که حریفش سوار بر اسب بوده است. بعد از تعزیه پدربزرگم به او میگوید این چه کاری بود کردی؟ همهچیز را به هم ریختی. پدرم هم میگوید یک لحظه غرور من را گرفت از اسب پیاده شدم.» او تا لحظهای که زنده بود همین رویه را داشت. هر چه بیشتر ترفیع درجه میگرفت متواضعتر میشد.
خیرات جهیزیه مادرم
شهید بـابایی در مــــکتب امامحسین(ع) پرورش یافته بود. بر سر بیتالمال با کسی نه تعارف داشت و نه رودربایستی. خودش هم خیلی رعایت میکرد. امکان نداشت با خودروی اداری کار شخصی انجام دهد حتی اگر آن کار مربوط به سربازها یا پرسنل میشد. سلما پدرش را مردی مخلص و وارسته معرفی میکند. میگوید:«پدر من در سن 37سالگی شهید شد. یعنی اوج جوانی. او هم مثل دیگران میتوانست راحتتر زندگی کند. اما روی نفس خود زیاد کار کرده بود. سعی میکرد از همه صفات بد دوری کند. مثلا از فخرفروشی بدش میآمد. یا اینکه دوست داشت ساده زندگی کند برای همین از مادرم خواسته بود وسایل اضافی و تجملاتی خانه را به نیازمندان بدهند. مادرم هم قبول کرده بود. خلاصه جهیزیه را خیرات کرده بودند.» ملیحه حکمت وقتی زندگی مشترکش را شروع کرد جهیزیه مفصل و زیبایی داشت. آن هم در دهه 50که میزناهارخوری و مبل در جهیزیهها مرسوم نبود. وقتی شهید بابایی از او خواست وسایل مازادشان را هبه کنند فقط یک جمله گفت: «من حاضرم با تو روی گلیم زندگی کنم فقط تو در کنارم باش.» سلما میگوید:«سبک زندگی شهدایی چون شهید بابایی میتواند الگوی خوبی برای نسل جوان ما باشد. مادرم زن سازگاری بود و عاشقانه پدرم را دوست داشت. هیچ وقت از سختیها و تصمیمهایی که پدرم میگرفت گله نمیکرد. مثلا زمانی که بابا درجه سرتیپی گرفت یک خانه ویلایی در اختیارش قرار دادند اما او رد کرد و یک سوئیت که قبلا اسلحه خانه بود را انتخاب کرد. تازه آشپزخانه هم نداشت و درست کردند. میگفت وقتی دیگران زحمت میکشند دلیلی ندارد که در خانه بزرگتر زندگی کنم. باید هم رده همکارانم باشم. خانه ویلایی حق مسلم او بود ولی قبول نکرد.»
طافت ناراحتی دیگران را نداشت
کسانی که با شهیدبابایی خاطره دارند بیشتر از مهربانی او میگویند. کسی که طاقت ناراحتی دیگران را نداشت و همیشه سعی میکرد طوری رفتار کند که هیچکس از او دلخوری نداشته باشد حتی فرزندانش. سلما میگوید:«من عاشق پدرم بودم گاهی پیش میآمد تذکری میداد و من دلخور میشدم. کلی سر به سر میگذاشت و از دلم درمیآورد. نمیگذاشت ناراحت بمانم.» عباس نهتنها برای خانواده بلکه برای همه دوست و آشنا و حتی نیروهای زیردستش حامی امین و مهربانی بود. کافی بود متوجه شود یکی از سربازانش دچار گرفتاری شده است تا آن را رفع نمیکرد آرام نمیگرفت. سلما خاطرهای تعریف میکند؛«یادم میآید در اصفهان برای یکی از سربازها مشکلی پیش آمده بود. پدرم وقتی مطلع شد از ماموریت جنگی که برگشت با ماشین خودش به اصفهان رفت تا گرفتاری سرباز را حل کند. خود سرباز هم وقتی پدرم را دیده بود که شخصا به مشکلش رسیدگی میکند باورش نشده بود. خب شما ببینید وقتی یک مسئول برای نیروهایش دل میسوزاند قطعا در بین آنها از احترام زیادی برخوردار میشود.»
ملیحه خانم بزن!
غیر از فضای کاری و رسیدگی به امور سربازها، شهید بابایی دغدغه دیگری هم داشت و آن خانوادهاش بود. با اینکه بیشتر وقتش در ماموریت سپری میشد اما خیالش راحت بود که در خانه کسی هست که همه کارها را رتق و فتق میکند و آن همسرش بود. زنی که با همه سختیهایی که پیش رو داشت هیچ وقت لب به گله باز نکرد. سلما اگر چه در دل و به زبان رشادت و دلاوری پدر را تحسین میکند اما همیشه خود را مدیون فداکاریهای مادرش میداند. او به روزهایی که پدر را کمتر در خانه میدید برمیگردد؛« اگر امروز شهید بابایی نامش بر سر زبانها افتاده و مردم از کوچک و بزرگ درباره دلاوریهایش صحبت میکنند بهدلیل از خودگذشتگی مادرم است. اگر او این همراهی را نداشت پدرم با ذهن باز نمیتوانست عملیاتهای هوایی را طراحی کند.» سلما حق دارد خود را مدیون مادرش بداند. بانویی جوان، با 3فرزند و همسری که مدام در ماموریت است. هر چند روز یکبار میآید سری میزند و میرود. سلما میگوید:«مادرم معلم بود. ما هم 3تا بچه شلوغ و پر سروصدا. مدرسه مادرم شهرری بود و خانهمان دوشانتپه. رفتوآمد سخت بود. مادرم بعد از مدرسه مسئولیت ما را هم داشت. خرید و امور خانه هم با خودش بود. یکبار چاه آشپزخانه گرفته بود و بوی فاضلاب فضا را پر کرده بود. مادرم با دست داشت راه آب را باز میکرد. دستهایش تاول زده بود. در این حین پدرم از راه رسید و او را در این وضعیت دید. سرش را پایین انداخت مادرم کمی گله کرد و پدر به جای ناراحت شدن یک دمپایی بهدست او داد و گفت ملیحه خانم بزن توی سرم! من خجالتزده تو هستم. خشم مادرم فروکش کرد و لبخند زد.»
ساخت فیلم درباره زندگی شهدا
از روزی که سرلشکر خلبان عباس بابایی به شهادت رسید، 35سال میگذرد بعد از آن ملیحه حکمت هر شب با اشک خوابید تا وقتی به همسرش پیوست. همیشه میگفت: «13سال با عباس زندگی کردم اما 13روز دل سیر او را ندیدم.»سلما میگوید:«جوانان ما جنگ را ندیدهاند. دلاورهای آن موقع را ندیدهاند. خبر از خانواده شهدا ندارند. چه خوب که درباره آنها فیلم ساخته شود. سریال «شوق پرواز» اگر چه گنجایش نداشت همه ابعاد شخصیتی پدرم را نشان دهد اما اثر خود را گذاشت. بعد از آن سریال بسیاری از بچهها را میدیدم که دوست داشتند مثل پدر باشند یا اینکه اسمشان را عباس صدا کنند. خیلیها تلفن میکنند و میگویند سر مزار شهید بابایی رفتهایم.» سلما که خود یکی از فیلمسازان موفق است هماکنون فیلمی درباره شهید نوژه را میسازد. فیلم سینمایی «وکیل مدافع» از دیگر کارهای اوست.
مکث
هدیهای از شهید بابایی به نوجوان نیشابوری
چندی پیش نهاد سفیران سبز سلامت با سفر به مناطق محروم از کودکان تحت پوشش خود میخواهند آرزوی خود را در نامهای نوشته و به درختی آرزوها آویزان کنند. بعد از خواندن نامهها توسط مسئولان نهاد، نامهای نظر آنها را جلب میکند. نامه مربوط میشود به ابوالفضل فدائیان 12ساله از نیشابور که نوشته بوده آرزو میکند مثل شهید عباس بابایی خلبان شود و لباس خلبانی به تن کند. این آرزو از طریق صفحه مجازی اینستاگرام به اطلاع سلما بابایی میرسد. او هم به درخواست ابوالفضل پاسخ داده و لباس خلبانی همراه با یک نامه از قول شهید بابایی ارسال میکند.
تقدیم به ابوالفضل فدائیان
«عزیزجان سلام. آرزوی لباسی شبیه من داشتهای. صدای دلت را شنیدم. اینلباسها از طرف عباس تقدیم به تو. ابوالفضل عزیز زندگیات را طوری بساز که باعث افتخار خانوادهات باشی و امیدوارم شروع دوستیمان باعث اتفاقات خوبی در زندگیات باشد. در تصمیمهایت از خداوند کمک بخواه و مطمئنباش او زودتر از عباس صدایت را میشنود و در هر شرایطی نگاه مهربانش را در زندگیات احساس خواهی کرد. پرتلاش و پرانرژی باش. درسهایت را خوب بخوان و با پدر و مادرت مهربان باش. در آینده مرد بزرگی خواهی شد انشاالله...»
والسلام. از طرف شهید عباس بابایی
خاطره
حجتالاسلام محمدی گلپایگانی:
برای مناطق محروم حمام میساخت
«شهید بابایی دل کنده از دنیا بود. زندگی بسیار سادهای داشت. همیشه وجهی را در اختیار من میگذاشت و میگفت سربازهایی که در پادگان از نظر معیشتی در مضیقه هستند و ممکن است برای مخارج خود و رفتوآمد مشکل داشته باشند پیدا کن و این پولها در اختیار آنها بگذار. نسبت به نیروهای زیردستش بیتفاوت نبود میتوانم بگویم حواسش به همهچیز و همه کس بود. وقتی هم با هواپیما ماموریت داشت از بالا روستاهای دورافتاده بین درهها را بررسی میکرد و موقعیت جغرافیاییشان را ثبت میکرد. بعد از ماموریت سوار ماشین قدیمی که داشت میشدیم و مقداری آذوقه برمیداشت و به آنجاها میرفتیم. خدا میداند با چه سختی به این روستاهای دورافتاده میرسیدم. شهید بابایی از مردم میپرسید روستایشان چه کم و کسری دارد مثلا میگفتند حمام نداریم. بعد با پول خودش برای آنها حمام میساخت. حتی من به چشم خودم دیدم که برای ساختن حمام پای خودش گل لگد مال میکرد، حمام را میساخت و برای برق آن، بهعلت اینکه روستا برق نداشت از پول شخصی خودش موتور برق سیار میخرید.»
خاطره
میرزا کرم زمانی، تعزیهخوان قزوینی:
یاور درماندگان بود
«عباس همیشه در فکر مردم بیبضاعت بود. امکان نداشت از مشکل کسی باخبر شود و بیتفاوت بماند. هر سال فصل تابستان به روستاهای اطراف قزوین میرفت. اگر کشاورز یا باغبانی پیر بود یا ناتوان در برداشت محصول کمکشان میکرد. اگر هم وضع مالیشان خوب نبود حمایتشان میکرد. زمستان که میشد جور دیگری کمک میکرد. اگر برف میبارید میرفت خانه افرادی که ناتوان هستند. بالای بام برفشان را پارو میکرد. خیلی مردمدار بود. یادم میآید چند وقت قبل از شهادتش او را در حال عبور از خیابان سعدی دیدم. معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. اما خب من عباس را شناختم. هم خودش را هم پدرش را. تعزیهخوان بودند. فکر کردم خدای ناکرده برای یکی از بستگانش اتفاقی افتاده جلو رفتم که اگر کاری از دستم برمیآید انجام دهم. سلام کردم و گفتم عباس چیزی شده؟ جایی میروی؟ عباس اول حرفی نزد بعد گفت این بنده خدا را به حمام میبرم. کسی را ندارد مدتهاست به حمام نرفته است.»
خاطره
حسن دوشن، دوست صمیمی شهید بابایی:
میگفت رژه سرم را بخورد
«روزی که عباس درجه فرمانده عملیات نیروی هوایی گرفت من و همسرم فکر میکردیم رفتوآمدش با خانواده ما کم شود اما برعکس همان شب به من گفت شام به خانه شما میآییم. پست و مقامی که گرفته بود باعث نشد تغییری در رفاقتمان ایجاد شود. یکبار هم همراه او به اصفهان رفتم. وقتی هواپیما روی زمین نشست دیدم برای ورود او سان و رژه تدارک دیدهاند. با خنده به عباس گفتم میبینم که باید سان و رژه ببینی. اولش باورش نمیشد. گفت: «برو بینم حسن، شوخی نکن.» گفتم به جان عباس خودت بیا ببین. وقتی از پنجره گروه آماده رژه را دید، خیلی ناراحت شد و با همان لهجه قزوینی گفت: «بابا این کارها چی است که با بچههای مردم میکنند. خدایا منو ببخش. آخر برای چی مردم را در سرما نگه میدارند؟ برای چه جوانهای مردم را اذیت میکنند؟ بابا اینها زن دارند، بچه دارند، این بندههای خدا سرما میخورند. یعنی چی که من باید سان ببینم؟ رژه سرم را بخورد! برو به فرمانده پایگاه بگو جمع کند این ماجرا را که اصلا خوشم نمیآید! من هم رفتم و به فرمانده پایگاه گفتم و این ماجرا ختم به خیر شد و سان و رژه برگزار نشد.»