ایستادن در برابر تندباد
گفتوگو با نوید پورفرج، بازیگر «زالاوا»
شاهین شجریکهن-منتقد سینما
نوید پورفرج، بازیگر جوان سینمای ایران، با اینکه تا حالا فقط در 3فیلم سینمایی حضور داشته است، هر بار توانسته توجه مخاطبان و منتقدان را جلب کند و موقعیت حرفهایاش را در جایگاه یک بازیگر جوان و تازهنفس بهخوبی به تثبیت برساند. بازیاش در «مغزهای کوچک زنگزده»، درام اجتماعی گزنده و تلخ هومن سیدی، در کنار نوید محمدزاده، و حضورش در «زالاوا» به کارگردانی ارسلان امیری در نقشی متفاوت و اثرگذار، باعث شد خیلی زود توانایی و مهارتش را در بازیگری نشان دهد و برای هر دو نقش هم برگزیده منتقدان و کاندیدای سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجر شد. در این فاصله در فیلم «مغز استخوان» هم برای حمیدرضا قربانی بازی کرد که مدتی پیش اکران شد و حالا با اکران زالاوا درباره بازی او حرف زدهایم. او در این فیلم نقش یک نظامی در سالهای دور را بازی میکند که در محیطی روستایی و در میان عامه مردم نماینده قانون است و میخواهد با خرافات و باورهای غلط مبارزه کند، اما خودش هم دستخوش تردیدهایی میشود.
بازی شما در نقش مقابل نوید محمدزاده در مغزهای کوچک زنگزده باعث شد خیلی زود توجه جامعه به سمت شما جلب شود و در قالب یک پدیده جوان به سینمای ایران معرفی شوید. برای آن نقش، نامزد سیمرغ بلورین جشنواره فجر هم شدید و بهاصطلاح خیلی زود کارتان گرفت. انتظار این موفقیت را داشتید؟
البته من پیش از آشنایی با هومن سیدی و حضور در کلاسهای بازیگری و رفاقتم با او، مدتهای زیادی در سینما کار کرده بودم. دورههای زیادی دیده بودم و حتی برای چند پروژه هم انتخاب شدم و خیلیها بعد از تستهای اولیه، تعریف میکردند و میگفتند همهچیز قطعی است، ولی بعد در آخرین لحظه انگار کارها جور درنمیآمد. حتی در 2سریال تلویزیونی هم بازی کردم، اما نتیجهاش چیزی نبود که راضیام کند. حس میکردم ایرادهایی دارم و به ایدهآل ذهنی خودم نزدیک نیستم و در آن فضا هم با تمام خوبیها و بدیهایش به هر حال زمینهای فراهم نبود که برایم بهعنوان بازیگر چالشهای جدی ایجاد شود و رشد کنم. در یک نقطه حس کردم باید مدتی رها کنم و اجازه بدهم همهچیز طبق روال خودش پیش برود.
یعنی بعد از آنکه در سریالها بازی کردید و فرصت دیدهشدن را بهدست آوردید دوباره بازیگری را کنار گذاشتید؟
کنار نگذاشتم، ولی مکث کردم. دنبال چیزی بودم که به دغدغهها و ایدهآلهایم نزدیکتر باشد و حس میکردم در این مسیر، ایرادهایم برطرف نمیشود. در واقع چیزی وجود نداشت که من را به پیش ببرد. همه فکر و ذکرم این بود که بازیگری را بهتر یاد بگیرم و خودم را قوی کنم، ولی فرصتهایی که از نظر من ایدهآل بود پیش نمیآمد یا تا آخرین مرحله جلو میرفت و بعد کنسل میشد. به این نتیجه رسیده بودم که میخواهم در سینما کاری کنم که برای خودم باارزش و جذاب باشد، نه اینکه صرفاً دیده شوم و روی آنتن باشم. در واقع جستوجویی را شروع کرده بودم و منتظر یک نشانه یا فرصت درست بودم که خودم را پیدا کنم.
... و در این دوران با هومن سیدی آشنا شدید؟
فرصتی دست داد که در کلاسهای هومن سیدی حضور پیدا کنم و از همان اول هم حس میکردم این تیر آخر و شانس نهایی من است و به نوعی همه نشانهها من را به این نقطه کشاندهاند که حالا با هومن کار کنم و کنارش بازیگری را بشناسم و محک بزنم. و واقعاً هم این مهمترین شانس زندگیام بود. اگر هومن نبود شاید تا الان ناامید شده بودم و اصلاً این حرفه را رها کرده بودم.
... و بعد هومن سیدی برای فیلمش شما را انتخابت کرد و با نوید محمدزاده همبازی شدی و...
در زمان نگارش فیلمنامه مغزها... مدام با هومن حرف میزدیم و او از من و بچههای دیگر نظر میخواست و مثلاً موقعی که رانندگی میکردیم یا توی شهر قدم میزدیم بخشهایی از متن را با هم میخواندیم و... تقریباً اواسط کار بود که به من گفت «این نقش را دارم برای تو مینویسم» و من به قدری حس خوشایندی داشتم که با خودم قرار گذاشتم اگر این فرصت نصیبم شد از هیچ تلاشی برای بهترشدن نقش، کوتاهی نکنم و همه وجودم را برای فیلم بگذارم. به همین دلیل در مرحله تمرین و دورخوانی و کاملکردن شخصیتها هم تمام انرژی و تمرکزم را گذاشتم و برای فهم بهتر آن محیط و سبک زندگی شخصیتهای فقیر و حاشیهنشین، مدتی را در بیابانها و بیغولههای اطراف شهر وقت گذراندم؛ در فضاهایی که شاید در کابوسهای من و شما هم آن حد از سیاهی و ویرانی قابلتصور نباشد.
پس سیاهی واقعیت از سیاهی فیلم غلیظتر بوده، درست است؟
قطعاً همین گونه است. اصلاً قابلمقایسه نیست. آنچه برای کودکان کار و افراد آسیبدیده محلههای فقیرنشین و بیابانهای غرق خشونت و اعتیاد و تباهی اتفاق میافتد، بسیار تلختر از تصویری است که در معترضترین فیلمهای اجتماعی میبینیم. کافی است سری به بیابانها و زاغههای اطراف بزنید تا عمیقا درک کنید که فاجعه چقدر عمیق است. من با راهنمایی و همراهی یکی از دوستان که خودش قبلاً معتاد و ساکن همین زاغهها بود وارد این محیط شدم، وگرنه شاید حتی دیدن همین صحنهها هم برای هر کسی ممکن نباشد و ساکنان آن مناطق به افراد عادی اجازه عبور ندهند. هنوز هم که چند سال از آن تجربه میگذرد، دغدغه بچههای کار و تلخیهای زندگی این افراد فقیر و زخمی، یک لحظه از ذهن من پاک نمیشود و آرزویم این است که یک روز بتوانم برایشان کاری کنم.
چه شد که برای مغز استخوان انتخاب شدید؟
بعد از مغزها... برای سریال «قورباغه» قرارداد بسته بودم. فیلمبرداری سریال شروع شده بود که پیشنهاد بازی در مغز استخوان داده شد و وقتی با آقای هومن سیدی مشورت کردم ایشان تأکید کردند که حتما در آن فیلم بازی کنم. به من گفتند حتما هماهنگ میکنم که تداخلی بهوجود نیاید. البته متأسفانه تداخل بهوجود آمد و من نتوانستم در سریال قورباغه در کنار گروه بمانم.
الان اگر به عقب برگردی کدام را انتخاب میکنی؟
همیشه دوست دارم با آقای سیدی کار کنم. کمکهایی که ایشان به من کرده، برایم فراموشنشدنی است و نمیتوانم آن را از ذهنم پاک کنم. در بهترین حالت دوست داشتم در هر دو پروژه حضور داشته باشم؛ همانطور که از اول صحبت کرده بودیم اما متأسفانه بدشانسی من بود که این اتفاق نیفتاد.
یکی از مسائل رایج سینمای ما این است که بازیگرها دوست دارند نقشهایشان متفاوت باشد. این بهعنوان یک اصل پذیرفته شده است. نقش امیر در مغز استخوان با آن برونریزی حسی و آن عصبیت و خشم فروخورده، خیلی شبیه نقش تو در مغزهای کوچک زنگزده است. فکر نکردی چنین نقشی شاید تو را تبدیل به بازیگری کلیشهای کند؟ چون بهنظر میرسد ترسی نداشتی که نقش شخصیتی را بازی کنی که مشابهتهایی با نقش قبلیات داشته باشد.
من تفاوت را در نوع اجرا میبینم. بهعنوان مثال میمیک صورت من در مغز استخوان بهطور کلی متفاوت با مغزها... است. مثلاً در سینمای هالیوود هم بازیگری مثل وودی هارلسن در تعدادی از نقشهایش، فوقالعاده است و سعی میکند آنها را متفاوت اجرا کند، اما اصولاً یک قالب مشخص دارد که هر بار با تسلط و تکنیکی که دارد، آن را تغییر میدهد. تمام تلاشم این بود که نقش امیر در مغز استخوان متفاوت از نقش قبلیام باشد. آقای قربانی هم خیلی روی این قضیه تأکید داشتند که شخصیت امیر درونی باشد. شکل تمرینهایمان هم خیلی متفاوت بود. با آموزشهایشان توانستم دیالوگهایم را نرم کنم و آن را به سمتوسویی ببرم که خواسته ایشان بود. در کارهای بعدی هم سعی کردم این موارد را رعایت کنم. با آقای قربانی خیلی تمرین کردیم. ایشان دوست داشت نظرم را درباره شخصیت امیر بنویسم و با هم صحبت و تمرین کنیم. خیلی از مواقع هم با جواد عزتی، بابک حمیدیان و خانم پریناز ایزدیار بداهه کار میکردیم. از جایی به بعد احساس کردم مصالح کافی را از کارگردان گرفتهام و حالا باید خودم به این شخصیت جان بدهم و ایدههای خودم را پیاده کنم.
در سومین فیلمتان زالاوا اتفاقا نقشتان برعکس 2فیلم قبلی است و کاملاً در قالب و تعریف دیگری شکل میگیرد. نوعی اقتدار و جدیت در کاراکتر استوار وجود دارد که در نقشهای قبلی شما دیده نمیشود.
وقتی فیلمنامه زالاوا را خواندم اصلاً همین تفاوتش برایم جالب بود و از متن خیلی خوشم آمد. برای این فیلم هم خیلی تمرین کردیم. فقط 3ماه روی زبان کردی کار کردیم، نه لهجه، بلکه زبان کردی؛ یعنی هر دیالوگ را به 2زبان فارسی و کردی روی تخته مینوشتیم و من باید دقیقاً با تمام جزئیات و ریزهکاریهای زبان کردی سورانی که یکی از سختترین زبانهاست، تکتک دیالوگها را حفظ میکردم. البته از بدشانسی من بود که در نهایت تصمیم گرفته شد که با لهجه کرمانشاهی حرف بزنم. فکر میکنم اگر اتودهای اولیه این نقش اجرا میشد خیلی جذابتر از کار درمیآمد.
آن همه تمرین بدون استفاده ماند؟
ترجیح داده شد که مخاطب با دنبالکردن زیرنویس اذیت نشود، چون برای تماشاگر جالب نیست که روی پرده زیرنویس بخواند.
ولی برای خودتان بهعنوان یک بازیگر، تمرین بسیار باارزشی بود؛ درست است؟
قطعاً. من هنوز تمام دیالوگهای زالاوا را با زبان کردی حفظم و دلم میخواست لااقل چند سکانس از این زبان استفاده کنم ولی این اتفاق نیفتاد. البته این را یاد گرفتهام که همهچیز باید در خدمت فیلم باشد و نظر مخاطب از هر چیزی مهمتر است. برای زالاوا باید وزنم را هم اضافه میکردم، ولی حدود یک هفته مانده به شروع فیلمبرداری به من گفتند که اندامام از قاعده اهالی روستا خارج شده و باید به حالت عادی برگردم و وزنم را کم کنم. تجربه جالبی بود، ولی واقعاً فشار سنگینی رویم بود.
این همان چالش و سختی بازیگری است که خود شما هم بهدنبالش بودید...
بله، اصلاً همین چالشها برایم ارزش دارد. معتقدم بازیگر را همین سختیها و امتحانها میسازد و بزرگش میکند. وگرنه ثابتماندن جلوی دوربین و فیگور گرفتن یا افههای معمولی را هر کسی میتواند با کمی تمرین انجام دهد. مهم زندهکردن نقش و ساختن یک هویت کامل است. من حتی در فاصله بازی در 2فیلم، مدام ورزش میکنم و نقشهای خیالی را تمرین میکنم. هر روز با یک کاراکتر مختلف از خانه خارج میشوم و با آدمها صحبت میکنم و دنبال نگاهکردن و ضبط کردن تصویرها توی ذهنم هستم. مطمئنم که این تصویرها و تجربهها یک جایی در ساختن یک نقش به کارم میآید. بهنظرم کار یک بازیگر هیچوقت تمام نمیشود؛ حتی وقتی جلوی دوربین نیست باید روی خودش کار کند. ضمن اینکه بهشدت فیلمبین هستم و کار بازیگرهایی مثل کریستین بیل و وودی هارلسن و رایان گاسلینگ و متیو مککانهی و خیلیهای دیگر را پیگیری میکنم. در تنهایی خودم سکانسهایی از نقشهای برجسته این بازیگران را اتود میزنم که ببینم میتوانم در آن حد و اندازه بازی کنم یا هنوز مانده تا بازیگر شوم!
جالب اینجاست که با زالاوا برای سومین بار نامزد دریافت سیمرغ بلورین میشوید. این خودش یک رکورد است.
امیدوارم شرایطی فراهم شود که مخاطبان بیشتری بتوانند فیلمها را ببینند و رونق به سالنهای سینما برگردد. این از هر رکورد و جایزهای مهمتر است.