• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 5 مرداد 1401
کد مطلب : 167007
+
-

غلامحسین رهباردار؛ جانبازی که حین خنثی‌سازی‌ مین مجروح شد

غلامحسین؛ شهید زنده در تابوت

گزارش
غلامحسین؛ شهید زنده در تابوت

مژگان مهرابی-روزنامه‌نگار

در اثر انفجار مین 2دست و 2چشمش را از دست داده. این اتفاق زمانی برایش رخ داد که تازه پا به سن 21سالگی گذاشته بود. وقتی راهی جبهه شد می‌دانست که هر اتفاقی ممکن است برایش بیفتد؛ جانباز شود یا اسیر یا شهید. اما هیچ‌کدام از این پیش‌آمدها مانع رفتنش نشد. او دوره خنثی کردن مین را یاد گرفته بود و حین بازدید از منطقه عملیاتی متوجه شد مسیر جاده خرمشهر مین‌گذاری شده است. شروع کرد به خنثی کردن. یکی،‌2 تا، 3تا... راه را پاکسازی کرده و کارش رو به اتمام بود که ناگهان دستش به مینی خورد که در واقع تله انفجاری بود. همین باعث شد مین منفجر شود و او را برای همیشه از داشتن نعمت دست و چشم محروم کند. غلامحسین رهباردار با وجود 70درصد جانبازی نه‌تنها خانه‌نشین نشد بلکه تحصیلاتش را ادامه داد تا امروز که مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی و ادبیات دارد و در مرکز رسیدگی به جانبازان نابینا در خراسان‌رضوی (خانه نور) به یاری دیگر جانبازان جنگ تحمیلی می‌رود.

مینی که خنثی نشد
سال 62بود که به پدرش گفت می‌خواهد به جبهه برود. آن زمان 21سال بیشتر نداشت. همراه پدر در مغازه نجاری کار می‌کرد. عصای دستش بود. می‌دانست اگر عازم جبهه شود پدر دست تنها می‌ماند و بار زیادی به دوشش می‌افتد. با این حال رفتن را به ماندن ترجیح داد. در قرارگاه علاوه بر آموزش نظامی مراحل خنثی کردن مین را یاد گرفته بود. در کارش خبره بود. ماجرای مجروح شدن او را از زبان خودش می‌شنویم؛«یادم می‌آید روز جمعه بود. برای بازدید بیرون از شهر سوسنگرد رفتیم. آبادان و اهواز و خرمشهر را بازدید کردیم. حتی نمازجمعه را هم در اهواز به امامت آیت‌الله موسوی جزایری خواندیم. بعد از آن از به خرمشهر رفتیم. در طول مسیر متوجه شدم عرض جاده مین‌گذاری شده است. برای همین شروع کردم به خنثی کردن مین. یکی یکی مین‌ها را خنثی می‌کردم. تقریبا کار تمام‌شده بود و چیزی نمانده بود که مسیر باز شود. تا اینکه دستم به یک مین خورد. نمی‌دانستم تله انفجاری است. دو دستم را به مین گرفته بودم؛ بی‌آن که بدانم سیم‌های نامرئی دارد و با میخ‌های چوبی زیر خاک مخفی شده است. فشار حاصله باعث انفجار شد.»

فکر کردند شهید شده‌ام
موج انفجار او را چندین متر بالا پرتاب کرد و روی سیم خاردارها انداخت. بدنش بی‌حس شده بود. مرتب نام ائمه(ع) را به زبان می‌آورد. مدتی گذشت تا اینکه دوستانش متوجه شدند او هنوز نرسیده و پی‌اش رفتند. غلامحسین را غرق در خون لای سیم خاردارها پیدا کردند. فکر کردند شهید شده و او را به سردخانه منتقل کردند. رهباردار به آن روز برمی‌گردد؛ «قرار بود با قطار من را به مشهد بفرستند. در تابوت بودم اما صدای مردم را می‌شنیدم. «این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده». نمی‌دانستم ماجرا چیست؟ با دستم به دیواره تابوت زدم. گفتم من زنده‌ام. من زنده‌ام. مردم تابوت را روی زمین گذاشتند. پزشک را خبر کردند. او هم بعد از معاینه من را به بیمارستان اهواز فرستاد.» دست‌ها و صورت غلامحسین سیاه شده و شکمش دچار سوختگی شده بود. چشم چپش را در همان جا تخلیه و دست‌هایش را هم قطع کردند. اما باقی داستان را خودش می‌گوید: «مدتی بعد من را به بیمارستان مشهد فرستادند. 3‌ماه بستری بودم. بعد برای درمان به آلمان اعزام شدم. برای چشم‌هایم نتوانستند کاری کنند. یک جفت دست مصنوعی دادند که به‌دلیل نداشتن چشم به کارم نمی‌آمد. فقط سوختگی شکم و سینه‌ام را ترمیم کردند.»

چراغ خانه نور
او تا سال 1367آلمان بود و بعد از بازگشت به ایران ادامه تحصیل داد. در سال 1384موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی و ادبیات شد. او پس از بازنشستگی از اداره مسکن و شهرسازی بیشتر وقت خود را در «خانه نور» می‌گذراند؛ جایی که به امور جانبازان 70درصد نابینای خراسان رضوی رسیدگی می‌شود. برای آنها پدری می‌کند. می‌گوید:«من در این حادثه چشمانم را از دست دادم. اما بیناتر شده‌ام. زندگی را جور دیگری می‌بینم. زیبایی‌هایی که شاید افراد بینا قادر به دیدن آن نیستند. همسری دارم که بهترین رفیق من در این سال‌ها بوده است. 3فرزند دارم که باعث افتخار من هستند. خوشبختی و آرامشم را مدیون همسرم هستم. کسی که بی‌دریغ همراهی‌ام می‌کند.»

مکث
بهترین خاطره

غلامحسین راهباردار بهترین اتفاق زندگی‌اش را ملاقات با مقام معظم رهبری می‌داند. خاطره آن روز را تعریف می‌کند: «هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. وقتی پیش حضرت آقا رفتم سرم را روی شانه‌هایشان گذاشتم و گریه می‌کردم. اشک شوق. آقا گفتند: «گریه نکن!» این حرفشان دنیایی برای من ارزش داشت. در آن ملاقات نه چفیه خواستم و نه انگشتر. همین که سرم روی شانه‌هایشان بود همه خستگی‌های روزگار را از تنم به در کرد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید