جادوی زیستن با کودکان
عیسی محمدی - روزنامهنگار
از بزرگترین نکتههای مرتبط با زندگی، این است که درک کنید بهعنوان یک پدر یا مادر، بتوانید زندگی را از دریچه بچهها ببینید. البته شاید فعل دیدن اینجا درست نباشد و درستتر آن باشد که بگوییم «بازآفرینی» کنیم. زیاد پیش میآید که وقتهایی که با بچهها سپری میشود، صرفاً به این چشم نگاه میشود که باید تمام شود تا پدرها و مادرها، بروند و به کارهای دیگرشان بپردازند یا استراحت کنند. اما در اینجا، نه لطفی برای بچهها هست و نه لطفی برای زیستن و نه لطفی حتی برای پدرها و مادرها. زیباترین نکته اینجاست که درک کنیم بچهها، چه دریچه و پنجره زیبایی میتوانند برای یک زندگی خاصتر و شادتر داشته باشند؛ یعنی که شانه به شانه آنها و از مسیر آنها و در کنار آنها، بتوانیم زندگی دیگری را تجربه کنیم. اینجاست که وقتگذرانی با بچهها، فلسفهای دیگر پیدا میکند و حتی کار به جایی میرسد که بچهها از بازی و بودن و لذت بردن و زیستن با شما خسته(به مفهوم فیزیکی قضیه و نه مفهوم ملال و روانی ماجرا) میشوند؛ ولی شما خسته نمیشوید و چی از این بهتر؟
بیدلیل نیست که مولانای بزرگ، چنین میسراید: «چون که با کودک سر و کارم فتاد/هم زبان کودکان باید گشاد...» تازه اینجا یک نکته خیلی خیلی مهمتر دیگر هم اتفاق میافتد؛ اینکه علیه جدیت بیش از حدی که برای خودت و زندگیات قائل شدهای، قد علم کرده و مبارزه هم میکنی. راستش را بخواهید بعضی از ماها زندگی را زیادی جدی گرفتهایم. البته نه اینکه جدی نباشدها؛ بالاخره مقوله زیستن خیلی هم جدی هست و در این اما و اگری نیست. اما باید گاهی هم بپذیریم که برای کائنات و زندگی، ما تفاوت زیادی با یک سنگ و مورچه و ستاره و یک رودخانه نداریم؛ یعنی به همین شکل باید درک کنیم که ما آدمها چندان نباید خودبزرگبینی و تکبر داشته باشیم. در واقع همین خودبزرگبینی در زندگی است که تبدیل میشود به جدی گرفتن همهچیز و جدی گرفتن زندگی. درحالیکه وقتی به این درک بزرگ برسیم که باباجان، خبری نیست و ما هم برای دنیا یکی مثل این سنگ و آن مورچه و آن ستاره و آن یکی رودخانه هستیم، بار بزرگی از دوشمان برداشته میشود. این، درسی است که در مدرسه بچهها و حضور با آنها به راحتی میتوانیم یاد بگیریم.
بچهها آموختهاند که خودبزرگبین نباشند. هر وقت لازم شد گریه کنند، هر وقت لازم شد بخندند، هر وقت لازم شد بازی کنند و هر وقت لازم شد ساکت باشند و هر وقت لازم شد درخواست غذا و آب کنند. درحالیکه ما آدمها این «هر وقت لازم شد»ها را زیر سایه باید و نبایدهای اجتماعی معطوف به خواست و خوشامد دیگران آوردهایم و آخرش میگوییم چرا اینقدر راحت زندگی نمیکنیم.
دوست دارید بدانید چرا اینقدر راحت زندگی نمیکنیم؟ به همین بچهها نگاه کنید. در زندگی هرچیزی میتواند یک آموزگار باشد. همین بچهها هم میتوانند یک آموزگار باشند؛ با هزاران درس کوچک و بزرگ. آنها عنصر خودبزرگبینی را ندارند؛ چیزی که ما در فرایند زندگی اجتماعی و فردی خودمان از کودکی به بزرگسالی، به هر دلیلی بهخودمان اضافه کردهایم.
تا حالا پیش آمده برایتان که با یک گلدان یا یک شیء صحبت کنید؟ بچهها زیاد این کار را میکنند. میدانید چرا ما نمیتوانیم چنین کاری را انجام دهیم؟ چون خودبزرگبینی داریم و تصور میکنیم در مسیر آفرینش، ما یک سر و گردن از همه بالاتریم؛ حتی از همنوعان خودمان. درحالیکه برای زندگی و طبیعت، اهمیت یک مورچه و یک ماهی و یک انسان کاملاً مساوی است. ما نمیتوانیم با پیرامون خود، چه در قالب طبیعت و چه در قالب غیرطبیعت، به خوبی ارتباط بگیریم؛ چرا که همین عنصر خودبزرگبینی مانعمان شده است. بچهها، بزرگترین نابودکنندگان همین عنصر خودبزرگبینی هستند؛ چونکه خودشان عاری از وجود چنین نقصی هستند. وقتی که در حضور با آنها، بیاموزید که این اتفاق دارد برای شما هم میافتد، آنوقت است که درک میکنید با آنها بودن چه لذتی دارد و آنها از با شما بودن خسته خواهند شد؛ ولی شما نه...