• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
چهار شنبه 8 تیر 1401
کد مطلب : 164691
+
-

بازخوانی بخشی از کتاب «دختر شینا»

اگر این جنگ تمام شود...

یاد
اگر این جنگ تمام شود...

حامد یزدانی؛ روزنامه‌نگار

کتاب «دختر شینا» خاطرات قدم‌‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهیدحاج ستار ابراهیمی است که راوی این قصه بوده و مخاطبان را با بیان شیوای خود در درازنای جنگ همراه می‌کند. بهناز ضرابی‌زاده، در طول ۶‌ماه و با تعداد بیش از ۳۰ ساعت مصاحبه موفق به نگارش این کتاب شده و پس از تلاشی 2ساله چاپ کرده است. این اثر در 19فصل و در انتشارات سوره مهر منتشر شده و برگزیده شانزدهمین جشنواره جایزه کتاب سال دفاع‌مقدس است. نویسنده درباره کتاب می‌گوید:«قدم‌خیر 22ساله بوده که همسرش به شهادت رسیده و با وجود 5فرزند، ازدواج نکرده است و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. همین موضوع برای من بسیار تامل‌برانگیز بود.» در بخشی از این کتاب از عاشقانه‌های ستار(صمد) در گیرودار جنگ می‌خوانیم:

صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سمیه زد زیر گریه. با ترس‌و لرز بی‌سر و صدا رفتم توی راه‌پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
 صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه‌اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در میزی گذاشته بودم‌ رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!»
کسی داشت کلید را توی قفل می‌چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
 با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت:«چه کار کرده‌ای؟! چرا در باز نمی‌شود.»
 چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
 صورتش را آورد نزدیک که یک‌دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند‌. صمد همانطور که بچه‌ها را می‌بوسید به من نگاه می‌کرد و می‌گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
 خندیدم و گفتم: «خوب خوبم. تو چطوری؟!»
 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می‌کشید. گفت: «زود باشید باید بریم. ماشین آوردم.»
 باتعجب پرسیدم: «کجا؟!»
 مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می‌خواهم ببرم‌تون منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده‌ها می‌توانند خانواده‌هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
 بچه‌ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه‌ اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه‌چیز آنجاست. فقط تا می‌توانی برای بچه‌ها لباس بردار.» گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب‌ها را جمع کنم.صبحانه بچه‌ها را بدهم.»
 گفت: «صبحانه توی راه می‌خوریم فقط عجله کن. باید تا عصر سرپل‌ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه‌ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به‌دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.»
پتویی دور سمیه پیچیدم. دی‌ماه بود. هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستیم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می‌کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می‌دهد.
ماشین که حرکت کرد بچه‌ها شروع کردند به داد و هورا و بازی کردن‌. طفلی‌ها خوشحال بودند‌. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی می‌کرد، گاهی مهدی را روی پایش می‌نشاند و فرمان را می‌داد دستش. گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می‌شد و سربه‌سر خدیجه می‌گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می‌کرد و صدایش را درمی‌آورد...
 ماشین‌ توی دست‌انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین‌های نظامی علاوه‌بر اینکه در جاده حرکت می‌کردند توی شانه‌های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود و صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می‌داد و جلو می‌رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
 گفت:«آره انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت گفتم راحت بخوابی.»
 خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده خسته می‌شوی مادرجان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر چقدر مهربانی تو.»
خندیدیم و گفتم:«چی شده شعر می‌خوانی؟»
 گفت: «راست می‌گویم تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه‌داری سخت است. چقدر حوصله داری‌ تو خیلی خسته می‌شوی نه؟ همین سمیه کافی است تا آدم را از پای دربیاورد. حالا سؤال‌های جورواجور و روده‌درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
 همانطور که به جاده نگاه می‌کرد دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای‌کاش می‌شد باز بخوابی. می‌دانم خیلی خسته می‌شوی احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت بخور و بخواب و خستگی در کن. به جان خودم اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می‌دانم چه کار کنم‌. نمی‌گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه می‌کرد خوابش برد و سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه‌ها خوابند نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید