اسماعیل فصیح
این بیست و سه روز، به قدری بین دشت و خورشید و آسمان و طبیعت ساده ایران و روی خاک قدم برداشته بود که اکنون زمین و نور هستی، جزئی از وجود و زندگی و نفس کشیدن او شده بودند. نه فقط خودش را احساس میکرد و هستی را احساس میکرد و زمین را احساس میکرد و گردش خورشید و آمدن شب و روز را احساس میکرد، بلکه زندگی هایی را که در گذشته روی این زمین سپری شده بودند و یا در آینده میآمدند، میفهمید و هستی را از راه پوست و فرو بردن هوا احساس میکرد و میفهمید که سخنان عموی پیرش درباره همیشگی بودن روان آدمی، هستی پس از مرگ و سخن پروردگار که همان فکر و خرد بود، راست است. این احساس او، همان ایمان او بود.
داستان جاوید
در همینه زمینه :