• دو شنبه 31 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 12 ذی القعده 1445
  • 2024 May 20
سه شنبه 24 خرداد 1401
کد مطلب : 163252
+
-

کودکی‌های برباد رفته

قصه شهر
کودکی‌های برباد رفته

مریم ساحلی

نشسته است و نگاهش آن دورها که نه حوالی سرسره و الاکلنگ تاب می‌خورد. لبخند کجش رو به سمت آنهاست که بی‌خیال می‌دوند پی هم و می‌خندند و ناز و نوازش‌های پدران و مادران را به جان می‌خرند. روبان‌های بسته به موهاشان در دستان نسیم است و رخت و لباس‌شان خوش‌رنگ‌تر از ظرف‌های پر از بستنی در یخچال بستنی‌فروشی روبه‌روی پارک.
نشسته است کنار ترازو؛ ترازویی که اندازه سنگینی آدم‌ها را نشان می‌دهد؛ آدم‌هایی که با حجم اندک یا بسیار آرزوها، احساسات، افکار و رؤیاهاشان چشم می‌دوزند به عقربه‌ ترازو تا بایستد، تا نلرزد تا با زبان بی‌زبانی بگوید، آقا، خانم، شما اینقدر کیلو هستید.

آنها که از ته جیبشان اسکناس کهنه هزارتا را می‌کشند بیرون، یک وقت‌هایی با لبخند، نگاه‌شان را سُر می‌دهند تا مردمک سیاه پسربچه‌ای که لباسش به تنش زار می‌زند و می‌گویند: به فکر کارتخوان باید باشی، بچه‌جان. جان «بچه‌جان» ته دلش را شیرین می‌کند اما نه به شیرینی یک اسکوپ بستنی وانیلی. چشم‌هایش را می‌بندد. قرار نیست که همیشه با ترازو کار کند. خودش را می‌بیند که بزرگ‌تر شده است، شاید سیزده‌ساله. حالا می‌تواند برود ور‌دست اوستانعمت و شن بار فرغون کند یا کسی چه می‌داند شاید ملاط درست کند. لابد دستش مثل دست برادر شانزده ساله‌اش، پینه می‌بندد و شانه و گردنش شب‌ها تیر می‌کشد اما خیالی نیست، شاید کمی لبخند بنشیند کنج لب مادری که دست‌تنها بزرگ‌شان می‌کند.
باران گرفته است. باد دویده میان شاخ و بال درخت‌ها. ترازویش را بر‌می‌دارد و راه می‌افتد تا در پناه دامنه نانوایی بایستد. بچه‌ها تنداتند دست در دست مادرها و پدرها دور می‌شوند. انگار اهل سیاره‌ای دیگر هستند، چرا فقط کمی شبیه آنها نیست؟  خیابان خیس است. همه کودکانی که بین ماشین‌ها راه می‌روند، خیس هستند. بسته‌های آدامس و دستمال کاغذی، شاخه‌های گل، دارهای قالی، خشت‌های کوره‌پزخانه و اشیای اندوهگین بسیاری خیس هستند. بوی نان داغ پیچیده است. ترازوی خیس را در آغوش گرفته است؛ ترازویی که شاید بیشتر سنگینی غفلت‌ها را نشان می‌دهد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید