مقدس؛ مانند لحظههای عادی زندگی
عیسی محمدی- روزنامهنگار
در مطالعات هنری و ادبی، جمله جالبی وجود دارد که میگوید: روایت میخواهد از زندگی واقعی و عادی تقلید کند و زندگی عادی و واقعی میخواهد که از روایت تقلید کند. سادهاش میشود اینکه مردم، معمولا میخواهند به بازتکرار روایتهای هنری که میبینند اقدام کنند. اما از طرف دیگر، سازندگان و ارائهدهندگان این روایتهای هنری، تلاش میکنند تا جایی که میشود، به زندگی واقعی و عادی نزدیک و نزدیکتر و باز هم نزدیکتر شوند. این، قصه ساده همان جملهای میشود که در ابتدا به آن اشاره کردم.
نخستین باری که بهشدت تحتتأثیر چنین اصلی بودم، نوجوانی بیش نبودم. قرار بود از طرف جایی ما را به مشهد ببرند. من توی عمرم حتی از تهران هم خارج نشده بودم و این سفر، هم از نظر خارجشدن از تهران و هم از نظر اینکه داشتم به مشهد میرفتم برایم بهشدت خاص بود. اینجا بود که روایتهای هنری و رسانهای شکل گرفته از مشهد و امامرضا، کار خودش را انجام میداد. روایتها در دهه60 و ابتدای دهه 70، از این کارتونهایی بود که در آن امامان را نورانی نشان میدادند. در سخنرانیها و روایتهای رسانهای دیگر نیز مدام از نظرکردگی و شفا و حالتهای خاص در حرم و... صحبت میشد. همه اینها برای یک نوجوان سرد و گرم نچشیده روزگار که دارد نخستین سفر عمرش را میرود، عجیب و خاص بود. توی اتوبوس که بودم، به جای سر و کلهزدن با بقیه بچهها، مدام توی خودم بودم و به این فکر میکردم اگر برسم آنجا، چه خواهد شد و چه نخواهد شد. مدام به این فکر میکردم که اساسا لحظه رسیدن، چگونه لحظهای باید باشد. چون روایتهای هنری پیش از این مدام خاص و غیرعادی بودند، لاجرم و لابد من نیز میخواستم که چنین چیزی را باز تکرار کنم.
سرتان را درد نیاورم که رفتم و دیدم و اتفاقا خوش گذشت و حال خوبی دست داد و... اما آن چیزی نبود که لابد از روایتهای هنری در ذهنم بود یا در ذهنم کاشته شده بود؛ یعنی آن اتفاق خاصی که تصورش را داشتم، نیفتاد. نه اینکه اساسا باید میافتاد، اما تصور کنید که من یک نوجوان غیرتهران ندیده بودم که تا به حال به هیچ سفری نرفته بودم و از سوی دیگر، ذهنم آکنده از چنین تصوراتی بود؛ یعنی همهچیز را در این اتمسفر زمانی و فرهنگی ببینید.
بعدها که مطالعاتم در حوزه ادیان و مذاهب بیشتر شد، متوجه شدم اساسا معنویت و مذهب، پدیده غریب و عجیبی نیست و اگر بخواهیم از آن پدیدهای عجیب بسازیم، هم در حقش خیانت کردهایم و هم در حق خودمان. مذهب و معنویت نیز درست مثل خود زندگی، امری معمول و مرسوم و روزمره و عادی است و اساسا در دل همین عادیبودن است که ماهیت اصیل خودش را نشان میدهد. شاید از نظر هنری، بشود گفت نوعی حرکت از همان کارتونهای نسبتا سطح پایین که در آن ائمه را با نور نشان میدادند یا از مجموعههایی چون «ولایت عشق» به سمت و سوی آثاری چون «هر شب تنهایی» و «شب» و «کیمیا» و.... و شاید هم نوعی حرکت از آثار خاص و فاخری چون ولایت عشق به این دست آثار. این چیزی بود که من به شخصه تجربه کردم و برایم بهشدت نیز خوشایند بوده و هست و خواهد بود. اینکه همهچیز در دل همین عادیبودنها و روزمرهبودنها پنهان شده و اگر دست از نگاه خاص داشتن به موارد مذهبی برداریم، میتوانیم به ماهیت مذهب نیز پی ببریم. اینکه صحبتکردن با خداوندگار و بزرگان دینی، میتواند درست مثل صحبتکردن با اعضای خانواده و خودگویههای خودمان که در بیشتر وقتهای روز با آن سرگرمایم، اتفاق بیفتد و اثرگذاری بیشتری هم داشته باشد.
به واقع مسئله اصلی در اینجا برای من نوعی، «حضور» است، نه «مقصد». و مقصد از اینجا اهمیت پیدا میکند که درک کنیم در آنجا قرار است حضور بیشتری اتفاق بیفتد. وگرنه انسان مذهبی، معبد و مسجد و مقصد خودش را، با خود به هر کجایی که میرود میتواند ببرد؛ چرا که اساسا عنصری به نام حضور در او شکل گرفته است.
اجازه بدهید پیچیدهاش نکنم. این عنصر حضور، مثل عنصر «نگرش» و «نگاه» هنری در هنرمندان و فیلمسازان و... است. آیا یک فیلمساز شاخص، میآید بگوید که بله، من در این یک ساعت از روز قصد و نیت کردهام یکجا بنشینم و به نگاه هنریام بپردازم؟ اگر چنین کند، آثاری تولید میکند که «خاص» هستند و اساسا ارتباطی با زندگی «عادی» ندارند و در نتیجه قابل درک و کشف نیستند. نگاه و نگرش یک هنرمند، همیشه با اوست؛ درست مثل عادتهایی که همیشه با ماست و درست مثل نفسکشیدن، راهرفتن و دهها کار روزمره دیگری که همهروزه انجام میدهیم و اصلا به «خاص»بودن آنها فکر نمیکنیم و همین اتفاق، باعث «خاص»شدن آنها در طول زمان هم میشود. «حضور» نیز چنین چیزی است؛ چنین عادت و نگرشی.