دردمندی بیادعا که در تلاش و رنج زیست
نظری بر تکاپوی خستگیناپذیر «سید آزادگان»، در ادوار گوناگون حیات
انوشه میرمرعشی، روزنامهنگار
12خردادماه، سالروز رحلت زنده یاد حجتالاسلام والمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی است؛ مردی که به سبب خصال اخلاقی، بهویژه صبوری عجیب، توان مدیریتی چشمگیر و تلاش مؤثر برای حفظ جان اسرای ایرانی در اردوگاههای حکومت صدام، با عنوان «سید آزادگان» شناخته میشود؛ مردی که پیش از اسارت، سابقهای طولانی در مبارزه با رژیم گذشته داشت و طعم دستگیری و زندان ساواک را در آن دوره نیز چشیده بود. به اذعان همگان، او میتوانست با تدبیر و سلوک اخلاقی خویش، حتی شکنجهگرانش را نیز رام کند! در مقال پی آمده، به سیر مبارزات و فعالیتهای سیاسی وی، از ابتدای جوانی تا مقطع اسارت نظر کردهایم.
اجداد او، همه از عالمان دین بودند
حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدعلیاکبر ابوترابیفرد، فرزند آیتالله سیدعباس ابوترابیفرد (از روحانیون مبارز و انقلابی)، در سال۱۳۱۸.ش در شهر قم متولد شد. جد پدری سیدعلیاکبر، مرحوم آیتالله سیدابوتراب حسینیفرد، از علمای بزرگ شهرستان قزوین بود. جد مادری او یعنی آیتالله سیدمحمدباقر علویقزوینی هم از علمای بزرگ و مجتهدین بنام قزوین بود.
سیدعلیاکبر دوره دبستان را در مدرسه دین و دانش قم و دوره دبیرستان را در مدرسه حکیم نظام و در رشته ریاضی به پایان برد و در سال 1336.ش دیپلم گرفت. ایشان در پی گرفتن دیپلم و با تشویق پدر، تمایل یافت که به تحصیل علوم دینی بپردازد. این درحالی بود که دایی ایشان، شدیدا اصرار داشت که سیدعلیاکبر به آلمان برود و در آنجا تحصیل کند. ولی در نهایت تصمیم گرفت که از میان پیشنهاد پدر و دایی، توصیه پدر را بپذیرد و به این ترتیب برای کسب علوم دینی، به مشهد و حوزه علمیه این شهر رفت. سیدعلیاکبر در مشهد از محضر استادان زیادی از جمله آیتالله حاج شیخ مجتبی قزوینی و ادیب نیشابوری بهرهبرد(1).
پیوستن به جرگه انقلابیون
زندهیاد ابوترابی از ابتدای نوجوانی، با مفهوم مبارزه با رژیم پهلوی آَشنا شد. در دورهای که آوازه حرکتهای انقلابی فدائیان اسلام به رهبری شورانگیز شهید سیدمجتبی نواب صفوی در کشور پیچیده بود، به آنان گرایش یافت. ایشان در همان سن نوجوانی با شرکت در مراسم و برنامههای فدائیان اسلام، طعم تفکر انقلابی و مبارزاتی را چشید. ورود رسمی او به مبارزه و همراهیاش با امامخمینی(ره) اما به روزهای آغاز نهضت اسلامی بازمیگردد. ابوترابی در اوایل دهه40، به قم بازگشت و در مدرسه حجتیه ساکن شد و به این ترتیب، در جریان مسائل نهضت قرار گرفت. ایشان در وقایع سال 1342.ش و بهویژه در قیام 15خرداد مردم قم، حضور و فعالیت داشت. وی درباره حوادث روز 15خرداد میگوید: «صبح خیلی زود و بعد از نماز، وارد خیابان ارم که شدم، دیدم مرحوم شهید آیتالله حاج آقا مصطفی(رضوانالله تعالی علیه) با جمعی از برادران عزیز از طلاب حوزه علمیه قم، که حدودا 12– 10 نفر میشدند، از سمت منزلشان بهسوی حرم مطهر حرکت میکنند. احساس کردم حرکت، حرکتی معمولی نیست، چون به جای اینکه در پیادهرو حرکت کنند، دقیقا در وسط خیابان حرکت میکردند. بهگونهای که کسانی که در پیادهرو بودند، متوجه ایشان میشدند. آنها هم به وسط خیابان میآمدند و در نتیجه به این جمع اضافه میشدند. با دیدن این صحنه، به سمت آنها رفتم. به محض نزدیک شدن، از حالت چهرهها فهمیدم که مسئله مهمی اتفاق افتاده. به محض اینکه سؤال کردم، دیدم کسانی که نزدیک ایشان بودند، با چشم اشکآلود به مسئله دستگیری حضرت امام اشاره کردند. بنده هم مثل بقیه در کنار ایشان [حاج آقا مصطفی]، سلامی عرض کردم و بدون هیچ سؤال و جوابی، به سمت حرم حرکت کردیم. فکر میکنم در نزدیکی حرم، ایشان به سمت منزل آیتالله نجفی مرعشی تشریف بردند. بنده هم با جمع زیادی، به سمت صحن مطهر حضرت معصومه(س) رفتیم... طولی نکشید که قبل از طلوع آفتاب، تقریبا صحن مطهر مالامال از جمعیت شد...بعد از سخنرانی آیتالله اشراقی، داماد امام، جمعیت مثل سیل از در جنوبی صحن مطهر حضرت معصومه(س)، به سمت پل آهنچی و از آنجا به سمت چهارراه راهآهن حرکت کردند. در چهارراه راهآهن به سمت خیابان امام فعلی، ریوهای ارتش از پادگان منظریه قم رسیدند... ریوها تیراندازی هوایی میکردند اما دیدند که جمعیت پراکنده نمیشود و همچنان وسط خیابان ایستاده. برای همین درحالیکه تیراندازی هوایی میکردند، با آخرین سرعت از سمت تهران، از وسط جمعیت عبور کردند! مردم همه شعار میدادند و سنگ به سمتشان پرتاب میکردند و تیرها و چوبهای ضخیمی که همراهشان بود را میانداختند وسط خیابان تا شاید بتوانند این ریوها را متوقف کنند...جمعیت کمکم برگشت و آمد به چهارراه راهآهن و به سمت مرکز قم و پل جلوی مسجد امام حسن(ع)، که به بازار منتهی میشود. ابتدای جمعیت که به کلانتری نزدیک پل رسید، جلوی آن کلانتری تیراندازی زیادی انجام شد و بیشتر این ریوها رفتند و نیروهایشان را جلوی همین کلانتری پیاده کردند. دوباره تیراندازی زیادی شد، که یک تعدادی در همانجا به شهادت رسیدند...(2)».
ادامه مبارزه و تحصیل در نجف اشرف
پس از تبعید امام خمینی از ترکیه به عراق و استقرار ایشان در نجف اشرف، زندهیاد ابوترابی به قصد ادامه تحصیل و کسب علم از محضر استادان حوزه علمیه نجف اشرف و دیدار با مرادش، در سال1344.ش بهطور مخفی و با بلم، از مرز آبی خرمشهر به بصره و از آنجا به نجفاشرف رفت. او به این ترتیب، تحصیل در حوزه علمیه نجف را آغاز کرد و از محضر استادانی چون: امام خمینی(ره)، آیتالله وحید خراسانی، آیتالله شیخ کاظم تبریزی و... استفاده کرد. ابوترابی در پی 5سال تحصیل و درحالیکه سه سالی از ازدواجاش میگذشت، تصمیم گرفت تا به همراه خانواده به ایران برگردد اما از آنجا که در آن مقطع، مدت کوتاهی از شهادت آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی میگذشت و رژیم پهلوی از عکسالعمل حوزه علمیههای داخل و خارج از کشور نسبت به این واقعه وحشت زیادی داشت، مرزهای غربی کشور بهویژه مرز خسروی را تحتکنترل داشت. به این ترتیب، در روز ۱۴مرداد ۱۳۴۹.ش، وی و خانوادهاش در همان منطقه مرزی دستگیر شده و از جاساز چمدانشان، اعلامیه امامخمینی که به مناسبت شهادت آیتالله سعیدی صادر شده بود، بهدست آمد. به این ترتیب او را از همان منطقه مرزی، ابتدا به ساواک کرمانشاه و بعد از یک روز، به ساواک تهران منتقل کردند(3).
ادامه مبارزات پس از زندان
در جریان بازجوییها، زندهیاد ابوترابی از وجود اعلامیهها در چمدانش اظهار بیاطلاعی میکند و خیلی عادی و همچون فردی عوام، به بازجوها میگوید نمیداند چهکسی این اعلامیهها را در چمدانش گذاشته است! این نوع برخورد و پاسخهای به ظاهر ساده ایشان، موجب استیصال مأموران ساواک میشود و آنها اگر چه قانع نمیشوند اما در نهایت او را تنها به 6ماه زندان محکوم میکنند. ابوترابی بعد از آزادی از زندان، تلاش بسیاری برای بازگشت به نجف میکند اما همه تلاشهایش بینتیجه میماند. سپس با حفظ اصول مخفیکاری، به فکر مبارزه با حکومت در داخل کشور میافتد. نقطه عطف مبارزات زندهیاد ابوترابی اما به زمانی بازمیگردد که با شهید سیدعلی اندرزگو آشنا میشود. این آشنایی سرآغاز ورود به شیوههای جدید مبارزه و ارتباطگیری با طیفهای وسیعی از مبارزان میشود. از آنجا که ساواک بهشدت بر سیدعلی اندرزگو حساس و سخت بهدنبال شناسایی و دستگیری او بود، در نتیجه فعالیت برای زندهیاد ابوترابی نیز دشوار مینمود. در دورهای که شهید اندرزگو با هویت «شیخ عباس تهرانی»، در منطقه چیذر تهران زندگی و فعالیت میکرد، ابوترابی با ایشان ارتباط زیادی داشت و این مسئله نیز باعث شد، وقتی مأموران به هویت شیخ عباس تهرانی شک بردند و به فکر دستگیری وی افتادند، به سراغ «سید» نیز بروند و در مورد شیخ عباس، از او سؤالاتی بپرسند. ابوترابی با هوش و تدبیر اما مأموران را فریب میدهد! وی در اینباره میگوید: «در آن رابطه ما هم دستگیر شدیم، ولی الحمدللّه بهخیر گذشت. چون گزارش شده بود ما هم با شیخ عباس رابطه داریم. آمدند و ریختند و ما را توی خیابان گرفتند. دیدیم توی کوچه و خانه پر است از اینها. ما را آوردند اوین. ما فهمیدیم جریان شیخ عباس در میان است. چند سؤالی کردند، وقتی گفتیم میشناسیم، فشار را کم کردند. چشمهایمان بسته بود. آنها باز کردند... صبح که ما را بردند برای بازجویی گفتند: شیخ عباس را از کجا میشناسی؟ گفتم: از نجف اشرف! من شخصی به نام شیخ عباس مینایی را که از نجف اشرف میشناختم، معرفی کردم. فشار شروع شد، ولی خب ما هم خیلی همچنین خودمانی و ساده، همیشه میگفتم: مگر این شیخ عباس چه کرده، که با من چنین میکنید؟ آدرسش مشخص است، کروکی خانهاش را حتی برای آنها کشیدم... الحمدللّه آن جریان گذشت و ما هم در حدود 25روز یا بیشتر، طولی نکشید، که عذرخواهی کردند(4)».
جالب است که در اسناد ساواک، سندی وجود دارد که نشان میدهد مأموران ساواک، مدتی بعد از فرار شهید اندرزگو از کشور، متوجه ارتباط زندهیاد ابوترابی با ایشان شده بودند. در متن این سند آمده است:
«موضوع: اظهارات سیدعلیاکبر ابوترابی در مورد شیخ عباس تهرانی
ساعت 11صبح روز 11/12/51، سیدعلیاکبر ابوترابی فرزند سیدعباس ابوترابی قزوینی را در بازار ملاقات نموده، وی اظهار داشت: خیلی خوشوقتم که یکی از رفقا به دام سازمانیها نیفتاد. گفتم: مگر پیشآمدی شده است؟ اظهار داشت: یک طلبه محجوب تهرانی بود، که با من خیلی صمیمی است. تقریباً مدت 5سال بود، که سازمانیها برای دستگیری وی تلاش میکردند، ولی موفق نشدند، تا اینکه در این چند روزه آمد به قم و شبانه خانوادهاش را به تهران برد. پدر زنش را هم چندین مرتبه در تهران گرفتهاند، ولی او اظهار بیاطلاعی میکرد و رهایش کردند. اخیراً هم از سازمان، خانه او را در قم محاصره کردهاند و تمام کتابها و اثاثیه منزلش را بردند، ولی موفق به دستگیری وی نشدند. گفتم: این طلبه کجایی است؟ اظهار داشت: شیخ عباس تهرانی است و افزود که شب گذشته یکی از دوستان من گفت: بحمدالله اطلاع دارم که از مرز ایران صحیح و سالم خارج شده است. سؤال کردم چطور توانست فرار کند؟ اظهار داشت طلبه عجیب و زرنگی است، چند شناسنامه و تذکره داشته، که تا بهحال نتوانستهاند او را بگیرند(5).»
تکاپوی سید در پی پیروزی انقلاب اسلامی
با اوجگیری انقلاب اسلامی، طبیعتا فعالیتهای ابوترابی چندبرابر شد. سازماندهی مبارزان در تهران، فعالیت در کمیته استقبال از حضرت امام(ره)، بهویژه فرماندهی گروهی از مبارزان در جریان تصرف کاخ سعدآباد و حفاظت از امکانات و وسایل کاخ، در زمره فعالیتهای او در آن روزها بود. ایشان همچنین در تصرف پادگان لشکر قزوین، به همراه برادرشان حجتالاسلام سیدمحمدحسن ابوترابی نقش مهمی ایفا کرد. از این مقطع به بعد، ابوترابی همه فعالیتهای خویش را در شهر آباء و اجدادیاش، یعنی قزوین متمرکز کرد و پس از مدتی، بهعنوان نماینده مردم در شورای شهر قزوین انتخاب شد. خدمت ایشان در شورای شهر قزوین، تا مقطع حمله ارتش بعث صدام به ایران، ادامه داشت(6). با حضور ابوترابی در جبهه برای دفاع از اسلام و وطن و سپس اسارتش بهدست بعثیها در منطقه «دب حردان»، در همان ماههای ابتدایی شروع جنگ، فصلی نوینی از حیات مبارزاتی وی آغاز شد... .
کلام آخر
سرانجام این روحانی مجاهد، 10سال بعد از آزادی از اسارت، در تاریخ 12خرداد 1379.ش، درحالیکه به همراه پدرش آیتالله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد مقدس بود، در جاده بین سبزوار و نیشابور و بر اثر تصادف، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.
منابع در گروه تاریخ همشهری موجود است.