روزی برای تمام لیلیها
فاطمه عباسی
دیگر گذشت دوره و زمانهای که پسرها دست راست پدر بودند و دخترها با این تفکر که کاری ازشان ساخته نیست، باید در خانه مینشستند تا وقت ازدواجشان برسد. حالا جایگاه دختر در خانوادهها ارج و قرب دارد و پدر و مادرها قدر این نعمت را خوب میدانند.
15سال پیش یعنی سال1385 بود که رویداد مبارکی برای دختران کشورمان اتفاق افتاد؛ شورایعالی انقلاب فرهنگی، براساس پیشنهاد فرهنگسرای دختران، روز تولد حضرت فاطمه معصومه(س)، را بهعنوان «روز ملی دختران» تصویب و اعلام کرد و این روز وارد تقویم شد. روز دختران فرصتی مناسب برای بررسی جایگاه و امکانات دختران جامعه است؛ دخترانی که مادران فردا هستند و تربیت صحیح آنها تضمین موفقیت جامعه آینده است. تقویت ارزشهای فرهنگی - اجتماعی مطلوب دختران، بهبود و توسعه سلامت روانی - اجتماعی دختران و اهتمام ملی برای بهتر کردن وضعیت دختران در جامعه از مهمترین ضرورتهای انتخاب این روز بوده و در همین زمینه هم هر سال در این مناسبت برنامههای مختلفی از سوی سازمانهای دولتی و خصوصی برای این قشر برگزار میشود تا جایگاهشان هر چه بیشتر در جامعه تثبیت شود.
نازکای احساس در جهان دختران / مریم ساحلی
مرد نگاهش را دوخت به زمین و گفت: خدا نگهدارد پسرهایم را اما یکی از حسرتهای زندگیام این است که بعد مرگ، روی اعلامیه فوت من،کنار نام سوگواران نوشته نمیشود «و یگانه دختر داغدارش.»
شاید حالا لبخند نشسته باشد روی لبتان و بگویید مردم چه حسرتهایی دارند. اما کمی آن سوتر از تکه ابرهای زودگذر فکر و خیالهای ما، واقعیت این است که درخت احساس آدمها همیشه و
همه جا، حتی اگر مرده باشد، تشنه شنیدن آواز پرندهایست که از مهر میخواند. پرندهای که نگاه نکند شاخ و بال درخت غرق است در شکوفههای بهار یا غمین است از برگهای فروافتاده به وقت پاییز؛ پرندهای که فقط به مهر بخواند و همراه باشد. و اما این همراه بودن، حکایتیست که در جان و جهان دختران جاریست. تفاوتی ندارد، کوچک باشند یا بزرگ، پیر باشند یا جوان، دور باشند یا نزدیک؛ آنها غمخوارانِ همیشه پدرها و مادرانشان هستند. کلماتشان شاپرکهای رنگینبالیست که از سنگینی سکوت خانهها میکاهد و نگاهشان اگر روشن باشد به امید، ستارهبارانی شکوهمند است و اگر به نم اشک نشسته باشد، شبی تاریک است که دامن میگستراند بر آسمان دل اهل خانه.
آنها هنوز حرف زدن نیاموختهاند که مادری میآموزند. عروسکها را در آغوش میکشند و غمشان را میخورند و میدانند نازکای دلشان به مادری آمیخته است. آنان روزی مادران عروسکها هستند و روز دیگر شاید مادران فرزندانی که از بطنشان پا به جهان میگذارند؛ اما این همه داستان نیست چرا که تا قد میکشند خود را دلنگران پدران و مادران خویش میبینند و یک وقتهایی هم مادری میکنند در حقشان. نه فقط آدمها که در و دیوار و خشت و گل خانهها هم میدانند، جاری بودن نفس نازک دختران چه نعمت بزرگیست. دخترکانی که در چشم بر هم زدنی دنیای صورتی کودکیها را پشت سر میگذارند و با همه نازکای احساس نازنینشان برای ساختن زندگی و پیش رفتن در مسیر پرفراز و نشیب روزگار میکوشند و البته در همه این راهِ دشوار، مهرورزیدن را از یاد نمیبرند. میدانید جهان بیحضور ابریشمین دختران اصلا قشنگ نیست، کاش کمی بیشتر حواسمان به آنها باشد.
دختران؛ سرزمین امن پدران/عیسی محمدی
این روزها سریال ستایش مجددا دارد پخش میشود. گاهی سر سفره نگاهش میکنم؛ یاد جایی میافتم که حشمت فردوس، از اینکه یکی از نوههایش دختر شده، ناراحت است. از دختر شدن آن یکی نوهاش هم دلگیر است. اما وقتی که میشنود یکی از نوههایش، فرزند طاهر، پسر است، قند توی دلش آب و حالش بهتر میشود. لابد فکر میکند که کسی حالا هست که نام حشمت فردوس را یدک بکشد...
چنین سنتی نزد خیلیها وجود دارد؛ یعنی از نظر فکری.تصور میکنند اگر اولاد پسر باشد، بهتر است. ولی من یکی از این طرف بام افتادهام؛ فکر میکنم اولاد مگر دختر نباشد، میشود؟ گاهی فکر میکنم واقعا نمیشود. قبول دارم که این نگاه هم نگاه جالبی نیست، اما دست خودم نیست. گاهی از این حجم بزرگ عشق و علاقهای که یک پدر میتواند به دخترش داشته باشد، جا میخورم. گاهی وقتها حتی این حجم بزرگ از مهر و محبت، باعث میشود تا نتوانم حتی دخترم را درست و حسابی تربیت کنم؛ و او هم نیک میداند که به راحتی میتواند رگ خواب مرا پیدا کند و بهدست بگیرد و مرا مثل یکی از عروسکها و اسباببازیهایش، بازی بدهد. من میدانم دارم بازی میخورم؛ اما راضیام به این بازی خوردن. به قول یک بندهخدایی، اگر دخترم مرا گول نزند، پس چهکسی بزند؟ او هم میداند که من به راحتی مقابلش رام میشوم؛ و او هم راضی به این قاعده است. ظاهرا باید اسمش بازی برد-برد باشد، نه؟ همان است دیگر؛ ما درگیر یک ارتباط چند سر برد هستیم...
اما طلاییترین نکتهای که بهعنوان یک پدر دختردار یک روز به آن رسیدم، وقتی بود که دست دخترم را گرفته بودم و داشتیم از خیابان و پیادهرو رد میشدیم. یکدفعه و به طرز غریبی، یاد لحظههایی افتادم که در همین مسیرها، بدون دخترم و بدون اینکه دستهای کوچکش را بگیرم، قدم میزدم و طی مسیر میکردم. به طرز عجیبی، متوجه شدم وقتهایی که دستان دخترم در دست من نیست، حس ناامنی دارم. قاعدهاش این است که باید برعکس باشد دیگر، نه؟ یعنی دخترک اگر دست در دستان پدرش نداشته باشد، باید بترسد دیگر، نه؟ اما چنین نبود؛کاملا به عکس بود؛ در حقیقت این من بودم که با گرفتن دست او، به امنیت و ثبات رسیده بودم. انگار که از طریق جاده دستهای او، وصل شده باشم به بینهایت؛ به آسمان؛ به هر چیزی که امنیتآفرین است. نمیدانم چنین حسی را تا به حال داشتهاید یا نه؛ اما من دارم با این حس زندگی میکنم و امان از وقتهایی که دستان دخترک در دستان من نباشد؛ احساس ناامنی عجیبی وجودم را فرا میگیرد. این باید چیزی از وادی عشق باشد، لاجرم. این، چیزی است که شاید پسردارها کمتر تجربهاش کنند؛ هرچند که اولاد، هر چه باشد هدیه خداست و هدیه را نباید سبک و سنگین کرد. اما در کنار همه این حرفها، اجازه بدهید کمی جانب اعتدال را رعایت نکنم و بگویم که دختر داشتن، اصلا آدم را وارد وادی دیگری میکند؛ یک سرزمین عجیب و غریبی که تا پیش از این کشف نکرده بودی و قصهاش با همهچیزهای دیگر فرق میکند...