• شنبه 19 آبان 1403
  • السَّبْت 7 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 09
چهار شنبه 28 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 160960
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/BBDPn
+
-

یادی از دلاوری که رزمنده‌ها به او لقب «ضدگلوله» داده بودند

فرمانده فراری

گزارش
فرمانده فراری

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

دوستانش لقب ضدگلوله به او داده بودند. برای اینکه یک جای سالم در بدن نداشت. جسمش پر از تیر و ترکش‌هایی بود که از هر عملیات نصیبش می‌شد. با این حال هیچ وقت نه از درد گله کرد و نه به‌دلیل کثرت‌شان خانه‌نشین شد. هر بار که برای مداوا گذرش به بیمارستان می‌افتاد دوستانش مراقب بودند که بعد از بهبودی فرار نکند. آنقدر در درگیری‌ها جراحت برداشته بود که گویا زخم‌ها، رفقای دیرینه‌اش شده بودند. برای همین دوست نداشت در هیچ شرایطی از جبهه دور بماند. عباس شعف، فرمانده جوان گردان میثم رشادت‌های زیادی از خود نشان داد و آرزویش آزادی خرمشهر بود. بار آخر هم به دوستانش پیوست و می‌خواست که در فتح این شهر به خون کشیده شده سهمی داشته باشد. اما درست چند روز مانده به سوم‌خرداد حین جدال با دشمن به درجه رفیع شهادت نایل شد. 27اردیبهشت سالروز شهادت اوست.

عباس بچه اول خانواده بود. سال 1338به دنیا آمد. پدرش درآمد چندانی نداشت و از این‌رو چرخ زندگی‌شان آنطور که باید نمی‌چرخید. او که در خانواده جز مهر و وفا چیز دیگری نیاموخته بود نمی‌توانست نسبت به شرایط زندگی‌شان بی‌تفاوت باشد از این‌رو برخلاف میل باطنی درس را رها کرده و پی کار رفت تا بتواند کمک‌خرجی برای پدرش باشد. در کارخانه تولید چای مشغول کار شد و هر چه دستمزد می‌گرفت در اختیار مادر می‌گذاشت تا مبادا خواهر و برادرهای کوچک‌تر کم و کسری داشته باشند. اما این اتفاق دیری نپایید و عباس، پدرش را از دست داد. او که تا چندی پیش عصای دست پدر شده بود حالا باید نقش او را در خانه ایفا می‌کرد. مهربانی و عطوفت این پسر باعث شده بود مادر وابستگی زیادی به عباس داشته باشد. والحق که عباس برای مادر کم نمی‌گذاشت. با اینکه سن و سالی نداشت اما خیلی خوب از عهده مدیریت خانه برمی‌آمد و اجازه نمی‌داد مادر و خواهرها جای خالی پدر را احساس کنند.

بازگشت از معراج شهدا
با شکل‌گیری نیروی سپاه او به عضویت این نهاد درآمد و بعد از مدت کوتاهی راهی جبهه شد. با اینکه خانواده درنظر او در جایگاه بالایی قرار داشت اما دفاع از وطن را به مراقبت از آنها ارجح می‌دانست. تصمیمش را با مادر در میان گذاشت. مادر مخالفتی نکرد. می‌دانست که پسر مسیر درستی را انتخاب کرده است. عباس راهی جبهه غرب شد و به منطقه قصرشیرین و سرپل‌ذهاب رفت. با شهید محسن وزوایی و شهید علیرضا موحددانش همرزم بود و اغلب همراه آنها برای شناسایی می‌رفت. یکی از جاهایی که مورد هجمه دشمن بود و باید آن را پس می‌گرفتند ارتفاعات بازی‌دراز بود. عباس در همان عملیات دچار جراحت شدیدی شد به‌گونه‌ای که دوستانش تصور کردند او شهید شده است. برای همین پیکرش را به معراج شهدا بردند. او را لابه‌لای پیکر دیگر شهدا گذاشتند. در این حین یکی از مسئولان که در سالن حضورداشت متوجه نفس کشیدن‌های عباس شد. سریع دیگر عوامل را صدا کرد و او را به بیمارستان رساندند. عباس زنده ماند اما ترکشی که به چشم راستش خورده بود باعث نابینایی‌اش شد با اینکه ظاهر چشم این را نشان نمی‌داد.

تیر خلاص
عباس مدتی در بیمارستان بستری بود و پزشکان مشغول مداوا اما هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود که دوباره عزمش را جزم کرد تا به جبهه برگردد. تذکرهای پزشکان هم که اهمیت نداشت. او با همان شرایط دوباره خود را به دوستانش در سرپل ذهاب رساند. دوباره عملیاتی دیگر در راه بود و می‌طلبید که منطقه شناسایی شود. عباس که حالا فرمانده گردان میثم شده بود ترجیح می‌داد خودش این کار را برعهده بگیرد. اما در بین راه در محاصره دشمن بعثی قرار گرفت. تیری به دستش شلیک شد و او روی زمین افتاد. سرباز عراقی بالای سرش آمد. قلب عباس را هدف گرفت تا تیر خلاص را بزند اما تیر به کتف او خورد و استخوان شانه‌اش را خرد کرد. چند ساعتی به همان حال ماند و از شدت آتشی که روی سرش می‌ریخت فک و گلویش هم دچار جراحت شد، آنقدر که کمتر کسی طاقت دیدن آن را داشت. دوباره او را به پشت جبهه بردند و راهی بیمارستانش کردند. خبر به مادر رسید و سراسیمه خود را به پسر رساند؛ حالش منقلب شد از آن همه زخمی که عباس برداشته اما خم به ابرو نیاورد. کنارش ماند و 8‌ماه بی‌وقفه از او پرستاری کرد. حتی غذا را با نی آن هم از گوشه لب به خورد پسر می‌داد.

فرار از بیمارستان
پس از بهبودی نسبی دوباره عازم شد. عملیات آزادسازی خرمشهر در پیش بود و او می‌خواست به هر نحوی شده خود را به همرزمانش برساند. اما از اعزامش چند روزی نگذشته بود که دوباره حین درگیری ترکشی به شکمش اصابت کرد و روده‌هایش به‌شدت آسیب دید. دوباره روز از نو روزی از نو. عباس راهی بیمارستان شد. دوستانش مراقب بودند که مثل دفعات قبل فرار نکند. آنها در فکر سلامتی فرمانده و آقای فرمانده به فکر فرار. انگار مجروح شدن برایش یک امر عادی شده بود با همه زخمی که در بدن داشت باز هم دلش آرام نمی‌گرفت تهران بماند. برای همین به محض مرخص شدن از بیمارستان نگذاشت دوره نقاهتش طی شود. یک روز که مادر به جمکران رفته بود به خواهرش لیلا گفت می‌خواهد به جبهه برود. او حتی منتظر نماند تا برای آخرین بار با مادر وداع کند. نمی‌خواست عاطفه مادری مانع رفتنش شود. خود را به جبهه جنوب رساند. آرزوی فتح خرمشهر را در سر می‌پروراند اما چند روز مانده به آزادسازی آن به درجه رفیع شهادت نایل شد. وقتی خبر شهادت عباس را به مادر دادند او محکم و مقاوم ایستاد. با اینکه تنها پسرش بود و عصای دست اما عجز و لابه نکرد. نقل خرید و روی پیکر پسر پاشید تا به دشمن نشان دهد که برای دفاع از اسلام و میهن وهب‌ها زیادند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید