• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
شنبه 17 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 159794
+
-

حسین رضایی؛ آزاده و جانبازی که جهاد امروز ایران را پیشرفت علمی می‌داند

روزی که پایم را جا گذاشتم

گزارش
روزی که پایم را جا گذاشتم

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

گاهی در جبهه اسلحه به‌دست می‌گرفت و می‌جنگید، گاهی هم پشت نیمکت‌های کلاس با سلاح قلم جهاد می‌کرد. در یک کلام نه درس مانع رفتنش به جبهه می‌شد و نه جبهه سدی برای درس‌خواندنش. او حتی بی‌توجه به جراحت‌های جامانده از جنگ و پایی که در جبهه جا گذاشته بود با عزمی راسخ سعی داشت پله‌های موفقیت را یکی پس از دیگری بالا برود، تا اینکه آن اتفاق رخ داد. درست در آخرین روزهای جنگ وقتی برای کمک به مردم سر پل ذهاب رفته بود توسط نیروهای بعثی به اسارت درآمد و 2سال‌و‌اندی از بهترین لحظات عمرش را در اردوگاه‌های عراقی سپری کرد. دکتر حسین رضایی، استاد نمونه دانشگاه امام‌حسین(ع)، برای رسیدن به این جایگاه روزهای سختی را پشت سر گذاشته؛ حوادثی که شنیدنش برای نسل امروز تلخ و دور از تصور است. او خاطراتش را برایمان بازگو می‌کند.

پدرش کشاورز بود و مادرش مامای خانگی روستای ناصریه کرج. البته مادر گاهی آشپزی هم می‌کرد، به‌خصوص برای مراسم عزاداری اهل‌بیت(ع). زندگی راحت و مرفهی نداشت اما همیشه یک آرزو را در سر می‌پروراند و آن کسب مدارج علمی و موفق شدن در علم و تحصیل بود. همین انگیزه‌اش را برای درس خواندن مضاعف می‌کرد. دوره دبستان را که پشت سر گذاشت از روستا به شهر آمد تا به قول خودش ادامه تحصیل دهد. موفقیت‌های پی‌در‌پی، سکوی پرتابی شد و او در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کرد، قبول هم شد؛ کارشناسی علوم اجتماعی اما هنوز طعم این لذت را نچشیده بود که دانشگاه‌ها به‌دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شدند. رضایی از آنجا که روحیه خستگی‌ناپذیری داشت با دیگر دوستانش تصمیم گرفت در برنامه‌های جهادی شرکت کند و برای کمک به مردم به روستاهای دور‌افتاده برود. شهر ایذه را انتخاب کرد. او به آن روزها برمی‌گردد؛ «خود شهر ایذه از کمترین امکانات رفاهی برخوردار بود. روستاهایش که دیگر جای خود داشتند؛ نه حمامی و نه سرویس بهداشتی‌ای. حتی آب آشامیدنی هم نداشتند و برای تهیه آب باید چند کیلومتر پیاده می‌رفتند تا به چشمه برسند. با دیدن وضعیت بد آنجا سریع دست به‌کار شدیم. سرویس بهداشتی و حمام ساختیم و خانه‌های فرسوده را بازسازی کردیم.»

بوی کباب از کجاست؟
هنوز کار جهادی بچه‌ها رونق نگرفته بود که جنگ شروع شد. رضایی ترجیح داد کار را به دیگر دوستان بسپارد و خود به شهرهای جنگ‌زده برود. راهی اهواز شد. دیدن مردم در آن شرایط حالش را بد می‌کرد. خود را به کارخانه نبرد اهواز رساند. با آنکه فنون نظامی نمی‌دانست اما همه سعی‌اش را برای کمک به مردم می‌کرد. رضایی به آن روزها برمی‌گردد؛ «در حین درگیری خمپاره‌ای کنارم منفجر شد و ترکش آن پایم را زخمی کرد. خون از بدنم می‌رفت و نمی‌توانستم تکان بخورم. به ناچار خودم را با کمک سرنیزه به عقب کشاندم. دوستانم من را سوار آمبولانس کردند. داخل ماشین بوی کباب مشام‌ام را پر کرده بود. از راننده پرسیدم: بوی کباب از کجاست؟ گفت: مشتی کباب کجا بود، بوی پای خودت است.» جراحتش که خوب شد تصمیم گرفت برای خدمت سربازی اقدام کند. دیگر موعدش شده بود. عضو نیروی سپاه شد تا بتواند راحت‌تر به جبهه رفت‌وآمد کند. هر‌از‌چند‌گاهی به دانشگاه سر می‌زد تا از درس عقب نماند تا اینکه مطلع شد عملیات خیبر در راه است. خود را سریع به جزیره مجنون رساند. باقی ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم؛ «در جزیره مجنون پایم روی مین رفت و تا زانو متلاشی شد. پزشکان ناچار پایم را قطع کردند.»

به یاد اسرای کربلا سخت گریستم
قبول اینکه دیگر پا نداشته باشی سخت است اما رضایی با آن کنار آمد و به جای غصه خوردن، برای آزمون کارشناسی ارشد خود را آماده کرد؛ قبول هم شد، آن هم با رتبه بالا. این اتفاق درست همزمان شد با پذیرش قطعنامه 598. امتحانات ترم اول را که داد دوباره راهی جبهه شد. به سر پل ذهاب رفت. فهمیده بود که عراق به قطعنامه متعهد نبوده و دوباره به خاک ایران تعرض کرده است. رضایی از آن روز شوم می‌گوید: «من همراه 40-30نفر دیگر برای دفاع رفتیم. مردم آواره کوه و دشت شده بودند. در محلی به نام کوه‌سفید با عراقی‌ها روبه‌رو شدیم و تن‌به‌تن جنگیدیم. آنها با نیروی زرهی آمده بودند و تعدادشان زیاد بود. من حین فرار پایم به سیم تله گیر کرد و پای مصنوعی‌ام کنده شد». رضایی نه می‌توانست فرار کند و نه پایش را از لای سیم‌ها آزاد کند. بنابراین خود را به زمین کشاورزی که آنجا بود رساند و لای بوته‌های گوجه فرنگی پنهان شد. چند‌ساعتی آنجا بود تا اینکه با تکان برگ‌ها سرباز عراقی متوجه‌اش شد و او را از لای بوته‌ها بیرون کشید. می‌گوید: «بعد از کلی نوازش با باتوم من و دیگر اسرا را سوار ماشین کردند و راهی اردوگاه شدیم. لحظه اسارتم را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. دم غروب بود. با دیدن صحرای به آتش کشیده به یاد اسرای کربلا افتاده و سخت گریستم. روزی که وارد خاک ایران شدم از یادم نمی‌رود؛ لحظه دیدن پدر و مادر و خانواده‌ام اما از بس به ما فشار روحی وارد کرده بودند اسم دخترم از یادم رفته بود». این استاد برجسته دانشگاه بهترین تفریح را مطالعه می‌داند و گویی از همنشینی با یار مهربان سیر نمی‌شود. پیش‌تر همه وقتش به تدریس در دانشگاه امام‌حسین(ع) گذشته و از وقتی بازنشسته شده سعی می‌کند فراغتش را به تحقیق بپردازد.

این خبر را به اشتراک بگذارید