![سرداری که همیشه روزه بود](/img/newspaper_pages/1401/02-Ordibehesht/07/jamea/22-01.jpg)
سرداری که همیشه روزه بود
پای صحبتهای همسر شهید حمید تقویفر، که امنیت زائران اربعین را تأمین میکرد
![سرداری که همیشه روزه بود](/img/newspaper_pages/1401/02-Ordibehesht/07/jamea/22-01.jpg)
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
نه تنها سردار جنگ بلکه سردار عشق و محبت بود؛ فاتح دل بچههای یتیم. آغوش گرمش پناهگاهی بود برای آنها تا دست نوازش بکشد به سرشان و از محبت پدرانه سیرابشان کند. قلب رئوفش تاب گریههای دردمندی که از بیپناهی مینالید را نداشت. همه سعیاش بر این بود تا خانوادههای نیازمند را حمایت کند و گل لبخندی را روی لبهایشان بنشاند. اغلب مردم جنوب این حامی مهربان را میشناسند و با شنیدن نامش به یاد فطرت پاک و ایمان راسخ او میافتند. سردار شهید سیدحمید تقویفر، انسانی بود صادق و مخلص؛ کسی که ایران تا ایران است و پابرجا بهوجودش افتخار میکند. او مجاهدی بود که علاوه بر 8سال دفاعمقدس، سالها به جهاد اکبر پرداخت و سرانجام هم سربلند بهسوی معبود پرواز کرد. شاید گفتن این جمله عجیب برسد اما او حدود 31سال از عمر پنجاهو اندیسالهاش را با زبان روزه سپری کرد. همسرش پروین مرادی ناگفتههای دیگری از زندگی او را روایت میکند.
داستان سید و همسرش بیشتر به قصههای عاشقانه شبیه است تا واقعیت. مردی که در عرصه نبرد چون شیر شرزه میغرید اما با دیدن یک بچه یتیم دست و پایش میلرزید و میشد یک پدر مهربان دوستداشتنی. وقتی هم در خانه بود کلا خود را در خدمت خانواده میدید و سعی میکرد شرایطی را فراهم کند که جای خالی روزهایی که نیست را پر کند. پروین مرادی همسر ایشان از شوخیها و خندههایش میگوید که همیشه کام اهل خانه را شیرین میکرد. او هیچ وقت عصبانیت یا چهره عبوس مردش را ندید و با همه فراز و نشیبهایی که در مدت زندگی مشترکش تجربه کرد، تنها چیزی که از سید به یاد دارد فقط خاطرات خوش است. به ماجرای آشناییشان اشاره میکند؛ «من و حاجحمید با هم خالهزاده بودیم. آنها روستای ابودبس اهواز زندگی میکردند و ما خود شهر اهواز. خیلی کم همدیگر را میدیدیم. تا اینکه درگیریهای پیش از پیروزی انقلاب شروع شد. او برای اینکه بتواند بهتر در مبارزات انقلابی شرکت کند راهی اهواز شد. بیشتر وقتش را با برادرم میگذراند. فرد فعالی بود. حتی در تسخیر یکی از کلانتریهای اهواز هم دست داشت.» درست در آن گیرودار سید، راز دلبستگی به بانو را با خانواده خالهاش درمیان گذاشت اما با مخالفت پدر بانو روبهرو شد. البته نه اینکه آنها سید را مناسب ازدواج با دخترشان نمیدیدند بلکه پدر میگفت: «این دختر سن و سالی ندارد از مدرسه که میآید کیف و کتابش را گوشهای پرت میکند و مشغول بازی میشود. چیزی از خانهداری نمیداند». با این حال حمید مصمم بود و جواب داد: «اشکالی ندارد و کارهای خانه را هم اگر بلد نباشد خودم انجاممیدهم».
عروسی خوبان
بالاخره با همه سدهایی که پیش پای سید بود ازدواجشان سر گرفت. اما جشن عروسیشان با دیگران فرق میکرد. به جای ریخت وپاش، بچههای سپاه دست بهکار شده و مراسمی را در مقر سپاه برگزار کردند. بانو به آن روزها برمیگردد؛ «جشن ما بیشتر به یک مهمانی ساده میمانست. مرحوم حسین پناهی و صادق آهنگران تئاتر طنزی به اسم مرشد و بچه مرشد بازی کردند. مردم کلی خندیدند. خیلی به ما خوش گذشت. در مراسم، آقای شمخانی هم که فرمانده سپاه اهواز بود حضور داشت.» بعد از ازدواج، سید و همسرش به روستای ابودبس رفتند. فضای بسته و فرهنگی غالبشده در روستا اجازه نمیداد بانوان در مسجد فعالیت کنند. اما سید، سعی کرد افکار روستاییها را تغییر دهد. پیشنهاد داد تا کار فرهنگی در روستا انجام دهد. نخستین جلسه را هم در مسجد و باقی را در خانه خودش برگزار کرد.
هم ظرف میشست و هم سبزی پاک میکرد
مدتی نگذشته بود که بهدلیل حساسیت شغلی ناگزیر شد به اهواز برگردد. خانهای اجاره کرد تا همسر جوانش راحت زندگی کند. بعد هم او را به واحد تبلیغات سپاه برد و گفت که میتواند فعالیت فرهنگی داشته باشد. مرادی میگوید: «صبح تا ظهر فیلمنامه مینوشتیم و تئاتر بازی میکردیم. در آن شرایط جنگی بهترین سرگرمی برای مردم بود». حمید مرد پرمشغلهای بود. مسئول اطلاعات عملیات بود. بیشتر وقت خود را در جبهه میگذراند و هفتهای یکی، 2روز به خانه میآمد تا خانوادهاش را ببیند. در یکی از سفرها که به کردستان عراق رفت تا 6ماه خبری از او نشد. خانواده نگران از وضعیت سید و در این میان بعضیها هم شایعه کردند که او شهید شده است. بانو پریشان از خبرهایی که میشنید نمیدانست با 2طفل خردسالش چه باید بکند. هدی دختر دومش تازه زبان باز کرده بود. تا اینکه یک شب سید بیخبر برگشت. حضورش غیرمنتظره بود. بچهها با او غریبی میکردند بهخصوص هدی که تازه زبان باز کرده بود. به حمید میگفت عمو. مرادی میگوید: «حاجی اغلب خانه نبود اما وقتی میآمد درخدمت خانواده بود. سعی میکرد نبودش را جبران کند. از شستن ظرف تا پاککردن سبزی همه کاری انجام میداد. بادمجان را با چنان مهارتی سرخ میکرد که هر کس میدید حظ میکرد. به تفریحمان خیلی اهمیت میداد و زیاد مسافرت میرفتیم. آدم خشکی نبود. سردار اهل شوخی بود و نمیدانستم کدام حرفش جدی است و کدام شوخی».
ارشاد به سبک سید
سید، اهل ارشاد و راهنمایی با گفتار نبود. با عمل و رفتارش به دیگران میفهماند چه خوب است و چه بد. بیشتر از هر چیز به نماز اول وقت اهمیت میداد. برای اینکه بچهها را تشویق به خواندن نماز کند هنگام اذان تلویزیون را روشن میکرد. دوست داشت صدای اذان در خانه بپیچد. همین خصلت نیک سالهاست در خانه او انجام میشود و بچهها با شنیدن صدای اذان برای خواندن نماز دست بهکار میشوند. بانو میگوید: «حمید بعد از شهادت پدرش در عملیات خیبر روزههای قضای او را گرفت. وقتی دین پدر ادا شد، روزه گرفتنش را ادامه داد. به جز روزهای حرام، هر روز روزه بود؛ بهمدت 31سال. روزهایی هم که روزه نبود ناهار نمیتوانست بخورد. بدنش عادت کرده بود».
مسئول برقراری امنیت زوار اربعین
جنگ که تمام شد، نیروی سپاه سید را برای گذراندن دوره دافوس(دانشکده فرماندهی و ستاد) از اهواز به تهران فرستاد. چند سالی مانده بود تا 30سال دوره خدمتش تمام شود اما او خود را زودتر از موعد بازنشسته کرد. این کار برای همسرش عجیب آمد و دلیلش را پرسید. سید گفت: «گروه تکفیری به عراق آمده. میخواهم بروم و بسیج مردمی راه بیندازم». حمید به سبب اینکه در محله عربنشین زندگی کرده بود، زبان عربی را با لهجههای سوری، عراقی و لبنانی خیلی خوب صحبت میکرد. این مزیتی بود تا با نفوذی که در شیوخ عرب داشت، بتواند یک گروه امنیتی حفاظت از جان زوار اربعین در عراق راهاندازی کند. بانو باقی ماجرا را بازگو میکند؛ «حمید سال قبل از شهادتش هم مسئول برقراری امنیت زوار اربعین بود. او حتی یک درگیری ساختگی درست کرد تا داعشیها از کربلا به سمت غرب بغداد رفته و برای مردم مشکلی ایجاد نشود. حمید در عراق چند حزب به نام «سرایا الخراسانی»، «سرایا الجهاد» و «طلیعه» راهاندازی کرد که در آنها بانوان عراقی مشغول کارهای فرهنگی و مردان برای آمادگی با داعش هستند. خدمات او زیاد است؛ مثلا چند حوزه علمیه در عراق راهاندازی کرد.»
50هزار دلار جایزه برای سر سردار
خدمات جنگی سردار دردسری شده بود برای تکفیریها. دشمن به هر قیمت میخواست او را از سر راه بردارد. حتی آمریکاییها هم برای سرش 50هزار دلار جایزه تعیین کرده بودند. بانو به شبی که دشمن به جان سید سوءقصد کرده بود اشاره میکند: «حمید عادت داشت شبها اخبار گوش میداد. جلوی تلویزیون دراز کشیده بود. من و بچهها هم در اتاق دیگری بودیم. فصل امتحانات بود. ناگهان صدای مهیبی آمد و دود غلیظی همه جا را فرا گرفت. من هراسان که سید چه اتفاقی افتاده است. او با خونسردی تمام گفت که نارنجک انداختند. او هیچ وقت دست از مزاح برنمیداشت حتی در آن شرایط. بعدها یکی از مسئولان عالیرتبه کشور به حمید گفته بود که میخواستند ترورت کنند». دیماه سال93. شهر سامرا. رزمندهها از چند نقطه به داعشیها حمله کرده بودند تا محاصرهشان کنند. تکفیریها هم عصبی از این موضوع درصدد کشتن سید بودند. حین درگیری تکتیرانداز دشمن متوجه او شده و تیری به پهلوی سردار شلیک میکند. بعد هم صدای شادی داعشیها در بیسیم میپیچد که فرماندهشان را زدیم.
مکث
میراثی که سید از خود بهجا گذاشت
کارنامه اخلاقی و معرفتی شهید تقوی را مرور کنی، سرتاسر خدمت به خلق است و بس. مهمترین خصلت رفتاریاش بهگفته بانو، یتیمنوازی و دستگیری از نیازمندان است. هر از چند گاهی همراه با همسرش به روستای ابودبس میرفت و با اقوام دیدار میکرد. کافی بود متوجه شود کسی گرفتاری مالی دارد. سریع وجهی را در پاکت گذاشته و سعی میکرد نیاز او را برطرف کند. او تا زمان بودنش 5دختر بچه یتیم را سرپرستی کرده و غیر از تامین نیاز مالی، آنها را از عاطفه پدری نیز محروم نمیکرد. اما کاری که هماکنون جزو باقیات و صالحات او محسوب میشود ساخت حسینیهای در روستای ابودبس است. بانو میگوید: «او سهم ارث خواهر و برادرها را داد و خانه پدریشان را از نو ساخت و به حسینیه تبدیل کرد. آخرین باری که به روستا رفتیم صدای عزاداری از آنجا میآمد. برق شادی در چشمان سید دیده میشد. به آنها گفت اگر کم و کسری دارید من برای شما تهیه کنم. من و بچهها بعد از شهادت حمید حسینیه را وقف کردیم با این شرط که در آن برنامههای فرهنگی و دینی برای مردم مظلوم و محروم روستا برگزار شود. زمینهای کشاورزی که به سید به ارث رسیده بود را وقف کردیم و هزینه حاصل از فروش محصولات آن به کمیته امداد و نیازمندان باغ ملک اهدا میشود».
معرفی کتاب
عاشقانههای سردار در کتاب «سرزمین بیفصل»
کتاب «سرزمین بیفصل» روایت عاشقانه پروین مرادی از 35سال زندگی با شهید سیدحمید تقویفر به همت انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. سمیه عظیمی، نویسنده این کتاب برخلاف بیشتر زندگینامهها، سرزمین بیفصل را خطی و تقویمی روایت نکرده، او تلاش کرده، داستانهای دراماتیک و البته مهم از نگاه پری را انتخاب و قصه پری و حمید را لابهلای وقایع تعریف کند؛ وقایعی که به «راه» و «قرار» تقسیم شدهاند. راه، روایت سفرهای پری است؛ سفرهایی کوتاه یا بلند، در مینیبوسی در شادگان یا اتوبوس ایلام. پری میرود که حمید را ببیند. و قرار، روایتهایی است از حوادث تلخ و شیرین زندگی حمید و پری. آنجا که حمید بیشتر حضور داشته یا خاطرهای با نقشآفرینی و اثرگذاری او عجین شده است. راه و قرار، پابهپای هم قصه یک زندگی را روایت میکنند.
این بخشی از سرزمین بیفصل است: «باید تکهکاغذی پیدا کنم و برایت بنویسم «من اینجا هستم حمید؛ کربلا. نمیدانم خوابم یا بیدار. راهرفتن توی این کوچهها بیشتر برایم افسانه است تا واقعیت. شنیده بودم روزگاری، آمدن تا کربلا، به قیمت از دست دادن دست بوده، اما مردم به قیمت از دست دادن دستشان هم دست از کربلا برنداشتند. حق داشتند. اینجا شبیه هیچجای دیگری نیست. اینجا را نمیشود توصیف کرد، زمان از حرکت میایستد و زمین توقف میکند انگار. دور میچرخم توی کوچهها و پر میشوم از عطر عربی. نمیدانم روی زمینم یا توی آسمان؛ خلسهای پر از نور است اینجا؛ بینالحرمین».