عباس ناصری - فعال فرهنگی
روزی که بار سفر بستم تا با آن روستای شمالی دیداری کوتاه داشته باشم، قصهاش را کم و بیش از این و آن شنیده بودم. برایم گفته بودند که مدتهاست در آنجا کتابخانهای فعال است. کارگاه دوخت محصولات پارچهای به راه افتاده، جلسات کتابخوانی دارند، مدرسهای برای کودکان افغان راه انداختهاند، طویلهای قدیمی و مخروبه را تبدیل کردهاند به مرکزی فرهنگی و هنری و چندین و چند ماجرای ریز و درشت دیگر را سازماندهی کرده و میکنند. پیش از آن دیده بودم که همکارانم، هر زمان که فرصت کنند، از تهران راه میافتند تا در آنجا کارگاهی را برای کودکان برگزار کنند یا کلاسی آموزشی برای مربیانش بگذارند. کیسههای پارچهای دوختهشده توسط زنانش دست خیلیها بود و حتی توی چند شهر کتاب به فروش میرفت. خبر داشتم که هر سال نمایندگانی از آنجا به گردهمایی بزرگ مؤسسه پژوهشی کودکان دنیا میآیند و با فعالان شاخص حوزه کودک و نوجوان به گفتوگو مینشینند و از دستاوردهای خود میگویند. نیروی قدرتمندی در آنجا بود که خیلیها را جذب خود میکرد.
تا همین جایش هم اتفاق نادری بود که در آن روستای شمالی میافتاد. فعالان زیادی را میشناختم که کارهای ارزشمندی را در منطقه خود پیش میبردند. اما آنچه درباره این روستا میشنیدم، خبر از جریانی همهجانبه میداد؛ جریانی که هم آموزش کودکان را میدید، هم به اقتصاد مادران توجه داشت و هم بهدنبال ارتقای فرهنگی اهالی روستا بود. آن هم بدون حضور هیچ نیروی دولتی و هیچ قدرت اقتصادی. مردم روستا بهصورت مستقل برای زندگی بهتر کودکانشان گامهایی بلند برداشته بودند. با همه این دانستهها پا به آنجا گذاشتم؛ به مَزگاه، روستایی کوچک حوالی نوشهر. کوچههای بارانخورده را پی آن تصویر ذهنی گشتم. مسئولان کتابخانه مکانهایی را که در ذهنم تصویر کرده بودم، نشانم دادند؛ کودکان افغان که در خانه کتاب مزگاه درس میخواندند، زنانی که در کارگاه دوختودوز محصولاتی پارچهای تولید میکردند و... پاگاه هنر، همان طویلهای که حالا روی در و دیوارش نقاشیهای کودکان به چشم میخورد. همه اینها را دیدم و حسابی هم سر شوق آمدم. اما آنچه متحیرم کرد، اینها نبود. خود اهالی بودند. بیشتر فعالیتها را زنان پیش میبردند؛ زنانی که برای بیان خود کلمه داشتند. آنها از چیزهایی حرف میزدند که باورکردنش کمی سخت بود؛ از صلح، تفاوتهای فردی و رؤیای زندگی بهتر. کلامشان را همراه مثالهایی میکردند که از کتابهای مختلف میآمد. تمام آن 2روز اقامتم در مزگاه، به راز این رشد فکر میکردم. حالا از آن نخستین دیدار 3-2 سالی میگذرد. همان شب و همینطور طی سالهای بعد، بارها و بارها پای صحبت زنی نشستم که سال 87با چند کتاب و یک میز و 4-3 صندلی، کتابخانهای کوچک در مزگاه راه انداخت؛ کتابخانهای که نقطه شروع جریانی نادر در سرزمین ما شد؛ جریانی که البته مسیری پرپیچ و خم و گاهی هم بسیار سخت داشت.
نام آن زن فائزه علیزاده است. به همت مؤسسه پژوهشی کودکان دنیا و انتشارات کارگاه کودک، در کتاب «زن، دریا و زنبیل کتاب»، روایتی داستانوار از کار و زندگی او در مزگاه بهدست دادهام؛ روایت زندگی زنی که الگویی از رشد مستقل همهجانبه در یک جامعه محلی را برای این سرزمین ساخته است.
کتابت زن و زنبیل کتاب
در همینه زمینه :