آخرین شهسواران معرکه
ابراهیم افشار - روزنامهنگار
1. یک چراغ زنبوری قیراندود، یک تشکچه کبرهبسته، یک بلندگوی دستی که خِرخِرش آدم را دیوانه میکرد، در کنار یک صندوق مارگیری و کمی صدای دورگه، تمام دارایی حسن شمالی بود که معرکهاش را بعد از افطارها در پیادهروها راه میانداخت و همانجا هم با چندتا خرما و یک چایی کمرباریک روزهاش را بازمیکرد. پهلوان حسن البته تَکپر نبود. یک یتیم کوچکاندامی هم وردستش بود که فین دماغش، عدل تا بالای لبش جویبار زردی کشیده بود و آدم عقاش میگرفت از فینکردن زودزودش. گرچه زبل هم بود. اینها تمام دار و ندار پهلوان حسن شمالی بود به وقت معرکهگیری برای روزهگیران. یل پیر چهارشانهای که سبیل پرپشتش بهخاطر سیگارپیچهای دستیاش زردنبو شده بود اما در زنجیر و مجمعه پارهکردن رودست نداشت. حسن شمالی برای روزهداران دهه40، مثل اینستاگرام امروز بود و مردم برای تماشای معرکهاش دوره میبستند.
2. اول هر مراسم، این شکلی آغاز میشد که ابتدا حسن پهلوان در حالی که میمون پیری را قلمدوش کرده بود، نفسش را در بلندگوی فکستنیاش میزان میکرد تا آغاز باشکوه معرکهاش را به اهل محل اعلام کند: «یک دو سه... امتحان میکنم. یک دو سه... آزمایش میکنم...» پیرترهای محل میدانستند که حسن از روزی که بچه میمونش در آغوشش جان داده، دیگر دل و دماغی برای زنجیر پارهکردن ندارد و میمون پیر هم جزو سرجهازی اوست. میدانستند که تمام مایملکش یک چراغ زنبوری شیشهشکسته است و یک صندوق چوبی عتیقه که همیشه قرار بود از تویش مار دربیاورد و آدم را جانبهسر میکرد تا بچهماری از آن تو بکشد بیرون بهنام اژدهای خونینجگر. در همان حال و احوال، پسرک دماغو -دستیارش- هم شیشههای کانادادرای را شارتشارت میزد به سنگ و میشکاند که شیشهخردهها را در مشت کوچکش جمع کند و بریزد روی تشکچه کبرهبسته پهلوان که یل پیر در چراغ دوم معرکهگیریاش بخوابد روی آن و جماعت سکه بریزند به افتخار اینهمه نمایش شگرف او، جیرینگجیرینگ در کلاه لبهداری که دست شاگردش دور میگشت.
3. حسن پهلوان چندبار کف دستش را محکم بههم میکوبید و صدای شترقشترق درمیآورد تا ملت دور معرکه او جمع شوند و نمایش را شروع کند. یتیم با آن دندههای بیرونآمده، برای گرم کردن معرکه، چند پشتکوارو میزد که چشم جماعت را بگیرد و چارتا اسکناس مچاله بیندازند توی کلاه لبهدار به نشانه چراغ اول. قدم بعدی این بود که یتیم دورخیز میکرد و میپرید روی شانههای شکستنی حسن شمالی؛ سلطان قدیمی دروازهغار و امامزادهحسن و سرآسیاب دولاب که روزگاری زمین زیر پایش میلرزید و در هر چراغش، پتوپتو پول شاباش از مردم میگرفت، حالا دیگر پشم و پیلاش ریخته بود. گیرم بالاخره به هر مصیبتی بود میآمد میخوابید روی تشکچه پر از شیشهخرده و یتیم را صدا میکرد که بایستد روی کف دستش تا او را یک متری روی دستهاش بلند کند و مردم قدرتش را ببینند. آن اواخر دیگر دلش با پول معرکه خوش نبود و یکهو وسط زنجیر پارهکردن، تبدیل به یک انسان صحیحالنسب میشد و زبان روزهاش را نشان ملت میداد و اعتراف میکرد که: «همه این دوز و کلکها برای یک لقمه نون است جماعت.» برخلاف اوایل جوانی که در هر معرکه آنقدر پول گیرش میآمد که سوزش آن شیشهخردهها بر پشتش عین نوازش میماند، حالا دیگر بهسختی سینی مسی را پاره میکرد. اگر آن اوایل کامیون از رویش میگذشت و مردم صلوات میفرستادند و او کیفش کوک میشد، حالا از قلمدوشکردن میمون پیرش هم زرتش قمصور بود. یکبار در آن اواخر که از معرکهاش آبی گرم نشد، شنیدم که زیرزبانی به خود گفت که «یا پسر امالبنین، ما هم برای خودمان کسی بودیم. همین مایی که در طول سال بیشتر از سیصدتا معرکه در سراسر ایران میگرفتیم و پول کلانی کاسب میشدیم. مخصوصا شبهای ماه رمضان که دیگر برّهکشانمان بود. دیس و زنجیر پاره میکردم. اما امروز روزگارم را ببین. خودت کمکم کن یا پسر امالبنین.» و نَمی اشک بر چشمانش نشست.
4. آخرینبار که حسن شمالی در شبهای رمضان بساط معرکهاش را راه انداخت، جماعتی هرهر و کرکر خندیدند و جغلهبچهها تیکه بارش کردند. اینبار نه به میمون که به خودش. حالا دیگر روزگار مخموری سلطان معرکهگیران سرآسیاب دولاب فرارسیده بود که قریب به اتفاقشان گرتی شده بودند. فقط مانده بودند حسن شمالی و مصطفا سرباز، آخرین شهسواران نمایشهای سنتی معرکهگیری که آنها هم بهدست حریف قلچماقی بهنام تلویزیون ضربهفنی شدند. بس که سریال نشان دادند، ملت را خانهنشین کرده و از دم بساط آنها تاراندند. آخرین کلام حسن شمالی را در اضمحلال آخرین معرکهاش دیدم که خطاب به وردستش گفت: «آی یتیم بدو برو تشکچه و زنبوری و صندوق چوبی و بلندگو رو بریز توی گونی، خرکش کنیم ببریم آلونکمون. هیشکی تف هم ننداخت رو صورتمون. چه برسه به اینکه مایهتیلهای بدن.»
5. شیرینی ماه رمضانهای قدیم به سیاههایش هم بود که توی پیادهروها و زیر چراغزنبوریها قیامت میکردند. مخصوصا بقالبازیشان سمت بازارچه مروی و پامنار، ملتی را افسون میکرد. آنجا که جمع سیاهپوشها و امیرپوشها و و زیرپوشها جمع بود و اسمال بزاز، قصه امیرآرمانوس را بازی میکرد و مردم گولهگوله جمع میشدند دورش. اسمال به نون شبش محتاج بود اما وقتی در قهوهخانه باغ ایلچی یا سرپل امیربهادر بساط معرکه راه میانداخت، از سراسر طهرون به تماشایش میریختند.
6. شاید این سکانس ماندگار از پیس «ماه پنهان» که رحیم آقا بهعنوان مونولوگ میخواند بازتاب سرنوشت معرکهگیران تهران قدیم باشد که:
- «آقایون و خانمها! آسمون از ابرها سیاه است و تاریکی تا عمق زمین فرو رفته است. وصف شب تاریک را در شعرها گفتهاند اما... شب، تاریکتر از وصف شعر است. شب، تاریکتر از شعر است.»