• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
یکشنبه 28 فروردین 1401
کد مطلب : 158351
+
-

مرکز اسناد انقلاب اسلامی خبر می‌دهد

خاطره‌ای منتشر نشده از سردار حجازی

یاد
خاطره‌ای منتشر نشده از سردار حجازی

سردار حجازی در ابتدای جنگ مسئول اعزام نیروی ستاد عملیات جنوب بوده و درارتباط با شهید دکتر ناصرالدین نیکنامی خاطره جالبی داشت. او این خاطره را در مصاحبه با مرکز اسناد انقلاب اسلامی مطرح کرده بود که این مرکز در نخستین سالگرد سردار این خاطره را در اختیار همشهری قرار داده است. خوانش این خاطره خالی از لطف نیست. سردار اینگونه از سال‌های نخست جنگ تعریف کرده است:
«یک برادری یک روز آمد. یک حکم دستش بود از تبریز به بوشهر برای شرکت در جبهه‌های جنگ. یک نفر هم بود. تکی. وضع سر‌و‌لباسش هم طوری بود که اصلا به تیپ آن روزهای جبهه‌ مثلا بچه‌های رزمنده نمی‌خورد. یک شلوار لی پوشیده بود مثلا یک تی‌شرتی و اینها. از آن کفش‌های مثلا ‌ورزشی و اینها پوشیده بود. ما حقیقتش یک خرده مشکوک شدیم. گفتیم آخر، این تبریز که حکم صادر کرده است نمی‌داند جنگ در خوزستان است؛ در بوشهر نیست. این کیه؟ چیه؟ به ایشان گفتیم که نه آقا نمی‌شود. ما معذوریم. ما گفتیم: اینجا باید به‌صورت گروهی بیایید. شما تکی آمدید. آموزش هم نداریم. نمی‌شود. باز این هم بنده خدا خیلی اصرار و التماس کرد. گفت: اجازه بده که من بمانم. من گفتم: والله من کار ندارم. ایشان سرش را زیر انداخت و رفت.
رفته بود مثل اینکه در آشپزخانه یکی از همشهری‌هایش را پیدا کرده بود. صحبت کرده بود. بعد آمد و گفت: اجازه می‌دهید به من در این آشپزخانه کار کنم. کمک کنم به این بنده خدا که آنجاست. گفتیم: اشکال ندارد. حالا برو بایست ببینیم چی می‌شود. رفت در آشپزخانه. من از پنجره گاهی می‌دیدم که این زباله‌ها را در کیسه می‌کند و به دوشش می‌کشد؛ می‌برد بیرون آنجا خالی می‌کند. ظرف می‌شوید. اصلا بکوب کار می‌کرد. یک خرده ما متأثر شدیم. گفتیم نکند واقعا ما داریم اشتباه می‌کنیم.
یک مدتی گذشت. یک روز آمد و گفت: فلانی، دیگر بس‌ام نیست؟ نمی‌خواهی من را بفرستی جبهه. گفتم :خب حالا، بیا برو جبهه سوسنگرد. برو آنجا ببینیم چی می‌شود. رفت آنجا. دیگر ما از او خبر نداشتیم. بچه‌های سوسنگرد مثلا می‌آمدند و می‌گفتند: حاج‌ناصر گفته ده نیرو بده. گفتیم: حاج ناصر کیه؟ گفتند: یکی است آنجا شما فرستادید. بعد یک روز آمد آنجا کاری را دنبال می‌کرد. گفتم: حاج‌ناصر تو هستی؟ می‌گویند آنجا مثل اینکه خیلی کارت گرفته است. گفت: آره. خلاصه گذشت. یک روز گفتند: حاج ناصر زخمی شد و رفت عقب. دیدم بلافاصله چند روز نگذشته بود، برگشت. پای در گچ. از بالا تا پایین پایش در گچ بود با دو عصا زیر بغلش آمد. گفتم: با این وضع! گفت: من نمی‌توانم(بمانم). بچه‌ها آنجا تنها هستند، کار دارند. این شده بود مسئول دسته خمپاره در سوسنگرد. خمپاره‌ها را هدایت می‌کرد. کمک می‌کرد. خلاصه گفت من نمی‌توانم. یک لندرور داشت به اینها مهمات‌رسانی می‌کرد. نیرو. آذوقه. 4خمپاره بیشتر نداشتیم. چهارگوشه شهر. 4خمپاره۱۲۰ بود. اطراف سوسنگرد. اینها را تدارک می‌کرد. کار می‌کرد.
ما دیگر خبر از او نداشتیم. یک روز آمدم. دیدم یک پوستری زدند به در [پادگان] گُلف. دیدم عکس آشناست. دیدم بله. همان برادرمان حاج ناصر با پای تو گچ نوشته است شهید دکتر ناصر حالا فامیلی‌اش را فراموش کردم. در تبریز معروف است. همه او را می‌شناسند. یک مرتبه گفتیم دکتر؟ این مگر دکتر بود؟! بعد رفتم سؤال کردم که این کی بود؟ گفتند: ایشان دانشجوی دکتری بوده در اروپا حالا شاید فرانسه یا آلمان. به محض اینکه جنگ شده است این بلند شده و آمده ایران. رفته تبریز. خودش رفته به آنها گفته یک حکم برای بوشهر برای من بزن. اصلا ‌نمی‌دانست جنگ دقیقا کجاست ولی گرفته بود و آمده بود آنجا.»
ناگفته نماند شهید نیکنامی در سال1323 در شهرستان میانه متولد شد. در سال1349 در رشته جامعه‌شناسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و با کسب مدرک کارشناسی برای تکمیل تحصیل خود رهسپار آمریکا شد. در سال1357 موفق به دفاع از رساله خود تحت‌عنوان «شهادت» شد و مدرک خود را در رشته جامعه‌شناسی از دانشگاه کارولینای‌شمالی اخذ کرد.

این خبر را به اشتراک بگذارید