عیسی محمدی- روزنامهنگار
این روزها سر همگی ما خیلی شلوغ است. هرچقدر که میدویم، نمیرسیم. اگر هم برسیم، کلی کار انجام نداده داریم که بارش بر دوشمان سنگینی میکند. اگر هم همه این کارها را انجام داده باشیم، که بار سنگین کارهای فردا، بیچارهمان میکند. اما چیزی که شاید بیشتر از همهچیز افرادی که درگیر کار هستند را آزار بدهد، این است که توی ذهنشان هست که در طول یک روز، هرچقدر که میتوانند باید کار انجام بدهند. اما این «هرچقدر که میتوانند» یعنی چقدر؟ دقیقاً این «چقدر» مشخص نیست و خودشان هم درک درستی از این چقدر ندارند. نتیجهاش چه میشود؟ مدام در حال انجام کارهای مختلفی هستند، ولی سرانجام خسته و کوفته به خانه میرسند. یعنی وضعیت طوری است که اگر کلی کار هم انجام داده باشند، باز هم حالشان خوب نیست و خستهاند و چه و چه.
این عیب را البته اگر به حوزه زندگی هم ببرید، میبینید که همینطور است. حس میکنیم که در طول یک روز، باید تا میتوانیم خانه را تمیز کنیم و خرید برویم و وسایل را سر جایش بچینیم و بچهها را کلاس ببریم و.... جالب اینکه وقتی همه این کارها را هم انجام میدهیم، باز هم احساس میکنیم که اتفاق خاصی نیفتاده و در مقایسه با آن «هرچقدر بیشتر» که باید تلاش کنیم، باز هم عقب هستیم.
همه اینها، منجر به نوعی فروپاشی روانی در آدمی میشود؛ اینکه تصور کند و توی ذهناش بچرخد که بله، من هر روز هرچقدر که میتوانم باید کار و تلاش کنم. نتیجه؟ هرچقدر هم روز خوبی داشته باشد و بهرهوریاش بالا بوده باشد، باز هم احساس فروشکستگی میکند. تازه اینها وقتی است که بهرهوری خوبی داشته باشد؛ اگر روز خوبی نداشته باشد یا در آغاز روزش باشد که دیگر بیچاره است. دقت میکنید که یک ایده ذهنی، چطور میتواند روان شما را لای منگنه گذاشته و شما را به هم بریزد؟ طوری که حتی اگر کلی هم کار انجام داده باشید، باز هم حالتان خوب نباشد.
این رویکرد ذهنی از سوی دیگر، فرصت یک زندگی آسودهخاطر را از شما سلب میکند. شما هر کجا بروید و در هر وضعیتی که باشید، مدام بار این کارهای انجام نشده یا کارهایی که بهشدت و باید در طول روز انجام شود، روی دوشتان سنگینی خواهد کرد. درست مثل همین تهران غبارگرفته چند روز قبل، اصلاً احساس نفستنگی خواهید کرد؛ نه هوای خوبی، نه هوای خنکی، نه فرصتی برای توقف، نه فرصتی برای فراغت و....
چاره دگر چیست به غیررضا؟ چاره در این است که به محدودیتها سلامی دوباره کنیم. گاهی باور کنیم این بار منفی که درباره کلمه «محدودیت» ایجاد کردهاند، شاید درست نباشد. گاهی لازم است که تعداد کارها، کیفیت کارها، ساعت انجام کارها و... را بهشدت محدود کنیم و بیشتر از آن خودمان را به رنج نیندازیم؛ چرا که منجر به فروشکنی روانی ما میشود.
یعنی که خبری از پیشرفت و توسعه و موفقیت نباشد؟ بحث ما این نیست اصلاً. بحث این است که شما زمانی محدود، روانی محدود و توانی محدود دارید؛ پس باید کارهایتان را هم محدود کنید. صبح که از خواب بیدار شدید درک کنید که تمام کارهایی که باید انجام بدهید، همین چند مورد محدود ولی مهم است. اصلاً چنین نگاهی داشتن، خودش باعث میشود تا از آن گرفتگی روانی که در اثر نگاه «هرچقدر که میتوانم در طول یک روز باید کار بکنم» ایجاد بشود، بکاهد. اینجوری، کمکم میفهمید زندگی یعنی چه؛ کمکم متوجه میشوید که فراغت واقعی چه مفهومی دارد و آرامآرام درک میکنید که گاهی، اصل زندگی در محدود بودن و بهشدت محدود کردن خود است؛ در تعداد کارهایی که میکنیم، در هدفهایی که داریم، در آیندهای که ترسیم میکنیم، در تعداد کتابهایی که میخوانیم و.... اینکه گاهی باور کنیم ما مأمور نجات یک سازمان یا حتی یک شهر و کشور نیستیم و تنها یک انسانیم؛ با همه محدودیتهای خودمان. پس باری که باید به دوش بکشیم، باری است به سنگینی همین مسئولیت سادهای که داریم؛ اینجاست که روانمان نفسی تازه میکشد و درک میکنیم که گاهی زندگی، از دل مفاهیمیزاده میشود که تا پیش از این، طردشان کرده بودیم...
پنج شنبه 25 فروردین 1401
کد مطلب :
158185
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/82jV3
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved