
چهکسی قربانصدقهات رفت؟

ابراهیم افشار - روزنامهنگار
1. چقدر قربانصدقهاش رفتیم. تنها با دیدن شمایل رعنایش در صحنه ورودش به مراسم قرعهکشی جامجهانی قطر، چقدر قربانصدقهاش رفتیم. در دل آن جمعی که عین ندیدبدیدها به مراسم جامجهانی خیره بودیم، همه رقم آدمیزاد وجود داشت اما کسی پیدا نشد که لب نگزد از این همه رعنایی و دلنشینی، حتی آنها که چشم دیدن او در دوران مربیگریاش را نداشتند، حتی آنها که از دنیا سیر شده بودند. از مادربزرگ تا نبیره محقرش، دستهجمعی قربانصدقهاش رفتند. فقط آن لحظه در فکر امینه خانم بودم که ببینم وقتی ما که هیچ نسبتی نداریم این همه برایش هلاک میشویم او دیگر چقدر سینهاش را برای پسر یلش چاکچاک میکرد. امینه خانم مادر صبوری که این مرد غّد و یکدنده را در دامانش پروراند و چادر نمازش همیشه بوی نسترن میداد.
2. چشمام راه کشیده بود و نمیدیدم که گوی قرعهها در گروهبندیها سمت چهکسی میرود یا نمیرود. فکرم پیش امینهخانم بود؛ مادر سبلان و آرتابیل و خیرال؛ همان زنی که وقتی نخستین عیدی علی را در 7سالگی کف دستش گذاشت پسرش دیگر آن را با هیچ عوض نکرد. نه که فکر کنی با ماشین کوکی یا روروئک یا ساز دهنی یا توپ دولایه فوتبال، سر علی را شب عیدی شیره مالید. نه. لذتش به این بود که او برای عیدی علی 7سالهاش در روز تحویل سال، یک قرآن کوچک جیبی گذاشت کف دستش که مطمئنم در همین مراسم قطر هم توی جیب آن کت و شلوار شیک و پیک آقای دایی هست. او این یادگاری مادر را در این 35سال، دمی از خود دور نکرده است؛ از آن قرآنهایی که آدم برایش میمیرد و دائم بوی گلاب تازه از سطرهاش ساطع میشود. البته آن روز یک کادوی دیگر هم لای ورقهای کتاب کوچک بود. یک اسکناس دوتومانی شق و رق قرمز که مشابوالفضل برای پسرش کنار گذاشته بود. یک دوتومانی دلبخواه که الان با آن حتی یک پفک هم نمیتوان خرید اما با آن کتاب جیبی میتوان دنیا و آخرت را خرید. قرآن جیبی خوشگل سال 1355همان و توکل گرفتن علی از آن همان. او در همان 7سالگی فهمید که این کتاب میتواند حامی و پناهگاهش باشد و از تمام قضا بلاها دور نگهش دارد. حتی وقتی که امینهخانم سفارش کرد که «مادر این قرآن را با خودت این طرف آن طرف نبر»، این تنها باری بود که او از حیطه فرامین مادر خارج شد. برگشت رک به مادر گفت که «مامان این قرآن مرا از تمام بلایا حفظ میکند. وقتی همراهم باشد هیچ خیالی ندارم. آنقدر آرامش دارم که نگو.» و امینه خانم قربانصدقهاش رفت؛ مثل همین حالا که ما داریم جلوی تلویزیون قربانصدقهاش میرویم و او کیلومترها دورتر، دارد از کاسه بلورین جامجهانی، گوی برمیدارد.
3. نمیدانم این صحنه را امینهخانم و مش ابوالفضل از بالای آسمانهای لاجورد دیدند که مثل ما یک دل سیر قربانصدقهاش بروند یا نه. نمیدانم مشدایی (پدربزرگ علی) که «چاپار» دشت مغان بود این صحنه را از جنت دید یا نه. پیرمرد کهرسواری که وقتی امانتیهای مردم اردبیل را به مشکینیها و مغانیها میرساند ایلیاتیها توی سیاهچادر خود قربانصدقهاش میرفتند و او را صمیمانه به اسم دایی خود صدا میزدند. پیرمرد، دایی تمام مردم آذربایجان بود و چنین شد که وقتی مأمور سجل احوال دوران پهلوی اول به دشت مغان رفت تا برای آنها نام شناسنامهای برگزیند هیچ اسمی رساتر از دایی برای مشدایی پیدا نشد. آن چاپار خوشنام و مهربان که با اسب کهرش در دشتها میتاخت و حماسه کوراوغلو را زیر لب نجوا میکرد چه میدانست که 80 سال بعد، وقتی نوهاش در مراسم قرعهکشی جامجهانی روی صحنه خواهد رفت ما همه قربانصدقهاش خواهیم رفت. علی به امینه خانم قول داده بود که از شرف پدربزرگ دفاع کند و کرد. میلیاردها مردم سراسر جهان او را دیدند و اسبهای کهر ایرانی در سینه دشتها آسودهخاطر چریدند.
4. علی کوچولو آن قرآن جیبی را هرگز از خود دور نکرد و رابطهاش با آن کتاب، یک محافظت دوطرفه بود. او نخستین بار در 17سالگی نحوست روز سیزدهبهدر را چشید. آن روز که مش ابوالفضل همهشان را سوار بر کامیون کرد تا به گردنه حیران ببرد و کمی سیاحت کنند. ناگهان یاد علی افتاد که تیمش بازی دارد. پدر اما به یمن سیاحت در سیزدهبهدر معتقد بود و حاضر نشد فوتبال پسر را به جمع خانوادگی ترجیح بدهد. علی هم طبق معمول به پدر «نه» نگفت و سرش را انداخت پایین و دستهجمعی رفتند صفا؛ با 4برادر و بیخواهر. تازه داشتند در ییلاق صفا کرده و سبزه به آب میدادند که پدر دید در دل علی رخت میشویند. او هرگز در تمام عمرش تیمش را در هیچ مسابقهای تنها نگذاشته بود و نخواهد گذاشت. مش ابوالفضل گفت که «اوغلوم! دل ناگران نباش، من تو را سروقت به مسابقه تیمت میرسانم.» و نیمساعت مانده به آغاز بازی بود که پدر همه را سوار کامیون کرد و عین شوماخر در جادهها تاخت. امینه خانم اما دل توی دلش نبود و وسطهای جاده رو به شوی خود نهیب زد که «آهستهتر بران مرد. وحشت کردیم. نحسی روز سیزدهبهدر ما را میگیردها.» مشابوالفضل اما شوفرتمام بود و خاطرجمعی داد که «نترسید، هیچ طوری نمیشود. آدم در منزل و توی رختخواب هم که باشد جلوی نحسی سیزدهبهدر را نمیتواند بگیرد» و چنین شد که عین برق و باد تاخت و علی را سر وقت گذاشت دم ورزشگاه. عصر که امینهخانم داشت برای چهار یلاش شام میپخت علی را دید که از استادیوم برگشته اما دستش وبال گردنش است. رنگپریده قربانصدقهاش رفت؛ «چهت شده پسرم؟» علی گفت: «مامان حرف پدر درست بود. نحسی اگر بخواهد گریبان کسی را بگیرد، در خانه یا خیابان هم یقه آدم را میگیرد. امسال نحسی سیزده، دامن مرا در بازی گرفت». امینهخانم گفت: «باشووا دولانیم اوغول. حالا یک نفر باید تو را ببرد شکستهبند». شاید اگر آن لحظه پدربزرگ، مشدایی زنده بود، میگفت: «مرد نباید قلبش بشکند. دست که چیزی نیست.» مردها را نگذارید قلبشان بشکند. فقط قربانصدقهشان بروید و قرآنی کوچک در جیبشان بگذارید.