شهید حسن امیری، ایثارگری که رزمندهها لقب «مسئول ستاد روحیهسازی جبههها» را به او داده بودند
آشپزی به سبک عمو حسن
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
نامش حسن امیری بود اما از وقتی به جبهه رفته بود بچهها او را «عمو حسن» صدا میکردند. این لقب از آن زمان تا امروز که سی و اندی سال از لحظه شهادتش میگذرد با اوست. کسانی که روز و شبشان را با او سپری کردهاند هر بار سخن از عموحسن به میان میآید جز خاطره خوش و ذکر خوبیهای او حرف دیگری برای گفتن ندارند. عموحسن پیرمرد خوشاخلاقی بود. رزمندهها او را بهعنوان مسئول ستاد روحیهسازی جبهه میشناختند. شوخطبع بود و سرزنده. مسئولیتش آشپزی برای رزمندهها و انجام امور تدارکاتی جبههها بود. برای بچهها کم نمیگذاشت اگر چه به سبک خاص خودش غذا میپخت. هر چه بود بچهها دوستش داشتند؛ آن قدر که میگفتند جبهه آنجاست که عمو حسن آنجاست.
وقتی جنگ شد سن و سالی از او گذشته بود. عزم رفتن به جبهه را کرد. همسرش مانع این کار شد و به او گفت که پیر شده و آنجا کاری از دستش برنمیآید اما عموحسن در جوابش گفت:«خانم صد تای این جوانها را حریفم. پشت جبهه اینجا در دکه فروشندگی بمانم که چه شود؟» راهی شد و چند روز بعد پیغام فرستاد که پسرش هر چه در دکه است به جبهه بفرستد. او به پادگان دوکوهه رفت. هم تدارکاتچی بود و هم مسئول آشپزخانه و مهمتر از همه بهعنوان رئیس ستاد روحیهسازی نقش پررنگی در آنجا داشت. کافی بود بچهها سری به آشپزخانه عموحسن بزنند. دیدن چهره بشاش او خستگی را از تنشان بیرون میکرد. پیرمرد با دل جوانهای رزمنده کاری کرده بود که لحظهای دوریاش را نمیتوانستند تحمل کنند. عموحسن به غیراز تواضع و مهربانی خیلی فرز و چابک بود. در پادگان دوکوهه هنگام صبحگاه همپای جوانان میدوید بیآنکه لحظهای احساس خستگی کند.برای همین هیچ وقت از نیروهای تنبل و غیرفعال خوشاش نمیآمد.
گزارش هفتگی عمو حسن
از دیگر ویژگیهای عمو حسن خلاقیت او در آشپزی بود. غذاهایش انگار طعم دیگری داشت. یکبار برای بچهها غذایی درست کرد و از آنها پرسید خوشمزه بود؟ رزمندهها هم گفتند بله. گفت آب پنیر بود. او هر چه از غذا اضافه میآمد را در یخچال نگهمیداشت و آخر هفته همهشان را با هم قاطی میکرد. بعد هم یک دیگ بزرگ بار میگذاشت و به خورد بچهها میداد. از بادمجان و کباب تا یک تکه خیار و خورش قیمه. بچههااسم غذایش راگذاشته بودند«گزارش هفتگی عموحسن». عموحسن با اسراف دشمن خونی بود. بچهها گاهی صبح تا شب میدویدند و وقت غذا آنچه در سفره حاضر بود یک گونی نان خشک آب زده بود که میگذاشت جلوی رزمندهها. اگر بچهها اعتراض میکردند اهمیتی نمیداد و با قیافهای حق به جانب میگفت:«این نان خشکها را چه میکردم؟ میریختم دور؟ بخورید مریض نمیشوید. زمان قحطی را ندیدهاید.»
دست رزمندهها را میبوسید
عموحسن شوخیهایش هم منحصربهفرد بود. یکبار که تازه از مرخصی برگشته بود تا اینکه چشمش به یکی از رزمندهها افتاد با ایما و اشاره گفت که نزدیک شود بعد هم یک مشت پسته و شکلات در جیب او ریخت و گفت که یواشکی بخورد و به کسی نگوید. بنده خدا به حرف عموحسن گوش کرد و گوشه دنجی را پیدا کرد که یک دل سیر پسته بخورد که دید باقی بچهها هم همینطور هستند. عموحسن به همه رزمندهها همین را گفته بود. از دیگر عادتهای این پیرمرد زندهدل، بوسیدن دست بسیجیها بود. هر رزمندهای که با او دست میداد دستش را میبوسید. اگر هم کسی برای تلافی دستش را میبوسید مینشست و گریه میکرد که چرا دست من را بوسیدی؟میگفت شما بسیجی هستید اما شما چه میدانید من که هستم و گذشتهام چه بوده است. شما پاکید.
مجوز خاص
شهید امیری برای رفتوآمد به مناطق حساس جبهه راهکار خاص خودش را داشت. همیشه عکسی که با شهید همت گرفته بود در جیبش بود و هر جا گیر میافتاد آن را نشان میداد. شده بود مجوز عبورش. مرتب از لباسی تعریف میکرد که شهید همت به او داده بود. عموحسن آن را خیلی دوست داشت. همیشه آن را میپوشید. او در آن فضای خاکی به نظافت و آراستگیاش هم اهمیت میداد. وقتی لباسهایش را میشست زیر پتو میگذاشت تا صاف و مرتب شود. این کار را برای رزمندهها هم انجام میداد و لباسهای زیرشان را هم میشست بدون اینکه ابایی از این کار داشته باشد.
مزاحم نشوید مشق دارم
او سواد نداشت و به کمک یکی از رزمندهها در جبهه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفت. بعد از آن بچهها همیشه با در بسته آشپزخانه روبهرو بودند. هر چه در میزدند او باز نمیکرد و میگفت:«مزاحم نشوید مشق دارم!» گاهی بچهها سربهسرش میگذاشتند و شلوغ میکردند او همهشان را از آشپزخانه بیرون میکرد و فقط کسی را نگهمیداشت که از همه آرامتر بود. بعد میخواست که برایش بخواند تا او بنویسد. خاطرات خوش عموحسن خود کتابی قطور میخواهد. او سرانجام در دیماه سال 1365در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.